ریحان، مادرِ دختری به نام نانا که راوی عاشق اوست، خودسوزی می‌کند و بدین‌ترتیب نویسنده آن پرده گول‌زننده رنگارنگِ بافته شده از خاطره و عشقِ نوجوانی را کنار می‌زند تا وجهِ هولناکِ ماجرا را آشکار کند... مرجان به آن‌جا آمده که سریال مراد برقی را تماشا کند... روبه‌روی سینمایی سوخته، در کافه‌ای که قهوه‌اش چندان مرغوب نیست، قراری می‌گذارند... چشم در چشم حوادث با آن‌ها جنگیده و پیش رفته است


مرجان و مروارید | شرق


«کوچه درختی» [اثر حمید امجد] با خوابی آشفته آغاز می‌شود. راوی در این خواب به دکانِ عزیزآقا، دکانی که در کودکی مشتری آن بوده، رفته است. از سقف دکانِ نیمه‌تاریک خون می‌چکد. راوی از خواب می‌پرد و دیگر خوابش نمی‌برد و در این بی‌خوابیِ شبانه گذشته‌اش را مرور می‌کند. مرور گذشته با نثری که پیوستگی و ضرباهنگی خوشایند و گوش‌نواز دارد نوشته شده است. کم‌کم ته‌مزه‌ای شیرین از خاطره عشق اول نیز چاشنی این یادآوری‌های خوشایند می‌شود و همه چیز دست به دست هم می‌دهند تا روایتی نوستالژیک با عناصری بیش و کم آشنا رقم بخورد.

کوچه درختی حمید امجد

نثرِ روان و پیوسته را با لذت پی می‌گیریم و با راوی همراه می‌شویم و اگر آن گذشته را زیسته یا چیزهایی از آن شنیده باشیم چه بسا از تداعی‌هایی نظیرِ اشاره‌ به سریال مراد برقی، تلویزیون نداشتن اکثریت اهل محل و دسته‌جمعی به خانه تلویزیون‌دارها ریختن برای تماشای سریال و چیزهایی از این دست لبخندی شیرین بر لب‌مان بنشیند. البته شاید آن خوابِ آشفته آغاز داستان و اشاره‌ای به جدایی راوی از همسرش این شک را برانگیزد که به جز این یادآوری‌های خوشایند خبرهای دیگری هم هست، اما کمی بعد از آن اشارات شک‌برانگیز چه بسا چنان غرقِ حال و هوای نوستالژیک داستان ‌‌بشویم که شک هم اگر کرده باشیم چندان به جد نگیریم و سرخوشانه یا اگر به‌قولِ معروف «نوستالژی‌باز» نباشیم نومیدانه رمان را ادامه ‌دهیم؛ اما امیدوارم نومید اگر شدیم نیمه‌کاره و پیش از رسیدن به نقطه عطفِ دراماتیک داستان آن را رها نکنیم که اصلِ قصه این‌جاست که رقم می‌خورد، یعنی جایی که ریحان، مادرِ دختری به نام نانا که راوی عاشق اوست، خودسوزی می‌کند و بدین‌ترتیب نویسنده آن پرده گول‌زننده رنگارنگِ بافته شده از خاطره و عشقِ نوجوانی را کنار می‌زند تا وجهِ هولناکِ ماجرا را آشکار کند؛ راوی عاشقِ نانا، دخترِ همسایه، بوده و او را دورادور می‌پاییده است.

پشتِ سرِ مادرِ نانا حرف و حدیث‌هایی هست و اهلِ محل به همین دلیل این خانواده را طرد کرده‌اند. راوی سرانجام نامه‌ای برای نانا می‌نویسد و یک‌شب، وقتی نانا و خانواده‌اش در سفرند، به قصد جاساز کردن نامه وارد خانه آن‌ها می‌شود. در زیرزمین خانه، با روشن و خاموش‌کردن منقطع چراغ، اشیا‌ء اتاق را از نظر می‌گذراند. دست می‌کند داخل بقچه‌ای و گردنبندی مروارید پیدا می‌کند. حینِ این سرک کشیدنِ دزدانه بی‌خیالِ گذاشتن نامه می‌شود. از بیرون صدایی می‌آید. مرجان، دوست نانا که در نبود ِنانا و خانواده‌اش قرار است خانه‌پا باشد، به آن‌جا آمده که سریال مراد برقی را تماشا کند، چون خانواده نانا از معدود اهالیِ تلویزیون‌دارِ محله‌اند. کارکردِ داستانی شرحِ کشاف راوی از ورود تلویزیون به محله و مراد‌برقی تماشا کردن‌های دسته‌جمعی این‌جاست که آشکار می‌شود.

راوی می‌خواهد بگریزد که رشته مروارید پاره می‌شود و دانه‌های آن پخشِ زمین می‌شوند. دانه‌ها را تند و تند جمع می‌کند و می‌چپاند توی بقچه و فرار می‌کند. حینِ فرار اما گویا نامه از جیبش می‌افتد. بعدا مرجان در کوچه نامه را به او می‌دهد و می‌گوید به هیچ‌کس در این باره حرفی نزده است. مرجان از همین لحظه با مهارت در گوشه‌ای از ذهن مخاطب حک می‌شود. نانا و خانواده‌اش بازمی‌گردند و گویی با پیدا شدن دانه مرواریدی جا مانده از آن رشته پاره شده مشاجره‌ای بین پدر و مادر نانا در می‌گیرد بر سرِ این‌که این گردنبند مروارید از کجا آمده است. مشاجره به خودسوزی مادر نانا می‌انجامد. از این‌جا جنون و سرگشتگی‌ راوی به‌واسطه نقش داشتن‌اش در مرگ مادر نانا و جداافتادنش از معشوقی که هیچ خبر از عشق او ندارد یا خبر دارد و آن را به جد نمی‌گیرد، آغاز می‌شود.

سرک کشیدن به خانه نانا و گسستن رشته مروارید و خودسوزی مادر نانا از راوی شخصیتی مسئله‌دار می‌سازد که نمی‌تواند گذشته‌ای را که چون بختک روی زندگی‌اش سایه انداخته فراموش کند. راوی بعدها و با وقوع جنگ برای گریز از محله و خاطره عذاب‌آورش داوطلبانه به جبهه می‌رود. در جبهه نشانه‌ای از مرجان به دست می‌آورد. با او تماس می‌گیرد و وقتی به مرخصی می‌آید روبه‌روی سینمایی سوخته، در کافه‌ای که قهوه‌اش چندان مرغوب نیست، قراری می‌گذارند. (در این رمان جزئی‌ترین عناصر هم اغلب کارکردی در روایت دارند و بی‌خودی نیامده‌اند). تا این‌جا قاعدتا باید حدس زده باشیم که مرجان از دیرباز عاشق راوی بوده است. در این دیدار این حدس به یقین بدل می‌شود. مرجان به راوی می‌گوید که نانا به آمریکا رفته و ازدواج کرده و بچه دارد. عکسی هم از نانا و دو بچه‌اش به راوی می‌دهد. این ملاقات که همه اجزاء آن با مهارت پرداخته شده از لحظه‌های به یادماندنی رمان است.

بعدها راوی با مرجان ازدواج می‌کند ولی بختک گذشته و ناتوانی فراموش کردن آن، به‌رغم تلاش‌های مرجان برای کمک به راوی، کارِ این ازدواج را به طلاق می‌کشاند. راوی در ادامه بی‌خوابی‌اش به محله قدیمی می‌رود؛ به خانه نانا که حالا ویرانه‌ای‌ست بدونِ برق و از معدود خانه‌های محله که هنوز کوبیده نشده اما قرار است به زودی کوبیده شود. تکرار سرک کشیدن دزدکی به این خانه و روشن و خاموش کردن منقطع زیرزمین (این‌بار نه با زدن کلید برق بلکه با روشن و خاموش کردن کبریت) یکی دیگر از درخشان‌ترین لحظه‌های دراماتیک رمان را رقم می‌زند. تلاشِ راوی برای فرار از محله و خاطره عذاب‌آور آن بی‌نتیجه است. او برخلاف مرجان شهامت چشم در چشم شدن با گذشته فاجعه‌بار را ندارد شاید به این دلیل که برخلاف مرجان، مجرمانه در رقم خوردن فاجعه سهم داشته است حال آن‌که فجایعی که بر مرجان رفته داستانی دیگر است.

مرجان برخلاف نانا قلبِ تپنده قصه است. نانا حرکتی در قصه ندارد و صرفا تصویر خیالیِ عشقی نوجوانانه و خام است. در آینده هم او را ثابت و ساکن در عکسی می‌بینیم که خوشبختیِ چه بسا کاذبی را به رخ می‌کشد. مرجان اما زنده است و در جنب‌و‌جوش. او چشم در چشم حوادث با آن‌ها جنگیده و پیش رفته است و اصول و سبکِ زندگی خاص خودش را به آرامی نه با سر و صدا و هیاهو بنا کرده است. و اما راوی: او محکوم به ماندن در گذشته است و وارث گذشته‌ای مذکر و سهیم در آن. او محکوم است که به نیابت از همه مردها به خاطر سرنوشتی که برای ریحان‌ها رقم زده‌اند عذاب بکشد. در او مِیلی هم هست به این‌که این‌ها همه خواب و خیال باشد. و این میل خود را به روایت نیز تحمیل می‌کند و بدین‌سان روایت با میدان دادن به امکان خواب بودن همه این چیزها با راوی هم‌دست می‌شود و مرجانِ قصه را تنها می‌گذارد. مرجان را که او نیز فجایعی بس مهیب را از سر گذرانده، آن‌ها را تاب آورده و برخلاف راوی که گیج و بلاتکلیف و آغشته به فاجعه، خود را به ابژه آن فروکاسته است، از ابژه‌گی تن زده و در جنگی دائمی اما خاموش با فاجعه به زندگی آشوبناک خود ادامه می‌دهد و همین حضورِ جسورانه و لجوجانه در برابرِ تاریخ مذکر است که خود را به روایتِ هم‌دست با راویِ مذکر تحمیل می‌کند و به عنوان نقطه‌ای روشن در تاریکیِ جنایت‌بارِ روایت راوی می‌درخشد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...