همنواییِ تنهای بیگانه | شرق
«فرد بیگانه بهشکل غریبی در درون ما زندگی میکند: او چهره پنهان هویت ماست، مکانی که خانهمان را ویران میکند، زمانی که در آن تفهم و قرابت از حرکت بازمیایستند». رمانِ «همنوایی شبانه ارکستر چوبها»ی رضا قاسمی با این تعبیرِ ژولیا کریستوا همخوانی غریبی دارد. این رمان درواقع بیش از آنکه به بیگانه خارجی بپردازد، بر مفهومِ دیگریِ درون تمرکز دارد. مسئله این است که فرد بتواند با دیگران، با فرد بیگانه زندگی کند؛ بدون آنکه او را دشمن بداند یا کسی که باید بهنوعی هضم شود. به باور کریستوا توانایی فرد برای زیستن با دیگران، منوط به آن است که بتواند غریبگیِ درون خود را بشناسد.
رضا قاسمی در «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» با دستگذاشتن بر دیگریِ درون یا وجهِ بیگانه خود که ازقضا از عوارضِ مهاجرت نیز هست، راه را برای تفاسیر متعدد از متن خود بازمیگذارد. گرچه رمانش در دورانی منتشر شد که با تغییر منطق فرهنگی، ادبیاتِ پستمدرنیستی با نمودهای مختلف مسلط شده بود، به نیتِ طردِ ادبیاتِ روشنفکری یا پسراندنِ نوشتن بهمثابهِ کنش سیاسی. منتقدان نیز با اشاره به سطحیترین اِلمانهای پستمدرنیستیِ «همنوایی شبانه ارکستر چوبها»، آن را سردمدارِ ادبیاتی خواندند که بنا داشت جای ادبیات روشنفکری را بگیرد؛ اما اینک در فاصله قریب به دو دهه از انتشار این رمان، میتوان قرائتهایی از آن را پیش کشید که ربطِ چندانی به این تمایلِ ادبی ندارد و چهبسا آن را زیر سؤال میبرد. به قول خود رضا قاسمی، هیچچیز جذابتر از واقعیت نیست؛ اما خودِ واقعیت بهتنهایی بههیچوجه چیز جذابی نیست. ازاینروست که او میکوشد تا از هر چیز واقعی، تنها آن بخشی را نشان دهد که قابل شناسایی باشد و بقیهاش را واگذار کند به تخیل خواننده و به تعبیر خودش به جای یک ارابه جنگی کافی است یک چرخ آن را به بیننده نشان بدهیم، تا او خود با قوه خیال بقیهاش را بسازد و بهاینترتیب هرکس ارابه خودش را میسازد. ارابهای که بناست اینجا ساخته شود، به میانجیِ تفسیر تنِ بیگانه و ساخت شخصیت راویِ «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» شکل میگیرد که شخصیت کانونی رمان نیز هست.
از مهاجرت آغاز کنیم که در سرتاسر رمان پُررنگ است و نشانی بر غریبگیِ اهالی ساختمانِ ششطبقهای است که همان مکانِ زیستِ غریبههاست. کریستوا نیز برای درک مفهوم «بیگانه» آن را همردیف مهاجران و تبعیدیها مینشاند تا با مکانمندی بیگانه، نسبتِ پیچیده دیگریِ درون و مواجهه با دیگران را نشان دهد. گرچه تمرکزِ کریستوا بر تجربه روانکاوانه بیگانگی فردی است و بههمینخاطر به باور برخی منتقدانش تا حدِ زیادی امر سیاسی را از قلم میاندازد؛ گرچه برخی از آنان اعتراف میکنند که بحثِ کریستوا به فضای روانی چندپاره و هویت اجتماعیِ ازهمگسیخته مربوط است که ناگزیر زمینههای سیاسی و تاریخی و حقوقی را به صحنه میکشاند. از نظر او معضلِ بیگانه در همان بنبستی محصور شده که نتیجه تمایزگذاشتن میانِ «شهروند» و «انسان» است، به این معنا که فرد تا زمانی انسان است که کموبیش شهروند باشد. «میان شهروند و انسان لکهای هست: امر خارجی». رمانِ «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» از این لکه مایه میگیرد. فرد خارجی یک سمپتوم است و مشقتی را نشان میدهد که ما در زندگی با دیگران بهعنوانِ دیگری تجربه میکنیم. ساکنان ساختمان ششطبقه، خاصه راویِ رمان که جاکن شده، با ذهنی که زمانش درهمریخته و مکانش جایی است وهمناک، در جایگاه لکهای نشاندارشده نشستهاند که به قولِ کریستوا، وجهِ شهروندیاش نوعی التزام و تعهد پارانویایی به قانون و اقتداری را تحمیل میکند که هیچ شناختی از امیال و خواستهها و آسیبپذیریها ندارد.
گویا کریستوا با این نقشه راه بنا دارد ما را به جایی ببرد که بیگانگی درونِ خود را کشف کنیم: شاید تنها راه برای اینکه در خارج از خودمان پیِ آن نگردیم؛ چراکه او معتقد است «امکان وجود ملتی بدون زخم یا ملتی بدون خارجیها وجود ندارد. بااینهمه، باید زخم را پیدا کرد تا درمان شود و از سقوط در جنون سپر بلا کردن دیگران پرهیز کرد». با این وصف، شناخت و پذیرشِ دیگریِ درون، مقدمه یا شرطِ فهم بیگانه است که از نظر کریستوا مبتنی بر «آلودهانگاری» است؛ نوعی فرایند مرزگذاری میان درون/بیرون که به صورت عمل دفاعیِ «طرد» ممکن میشود. «برای اینکه یک موجود منفکنشده، کرانمند یعنی سوژهای متمایز شود، باید هویت مادرانهای را که از طریق آن امکانِ در بطن بودن وجود دارد، آلوده بینگارد، پَس زند و طرد کند. باید جدا شود تا برای خود جایگاهی دستوپا کند. بااینهمه، چیزی که آلوده انگاشته شده، چیزی دیگر نیست؛ بلکه جزئی از خودش است که پیشتر او را حفظ کرده بود: من خودم را پس میزنم، من خودم را میشکافم، من خودم را آلوده میانگارم، خود را میسازم». تجربه بیمعنایی، طردشدگی و غریبگی، نوعی گنگی و بیتعلقی به بار میآورد همراه با مشقت و رنجی که ما سِنخی از آن را در شخصیتِ راویِ «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» شاهدیم: «هرکس برای آینده رؤیایی داشت جز من»، «نشستهام روی لبه تخت. غرقِ تاریکی. بیوقفه حرف میزنم که نترسم. مثل کسی که در تاریکی از دستش حایلی بسازد در برابرِ خطر، این تنها رشته ارتباط من با اوست. بیستوشش سالِ تمام او را خرکش کردهام...».
از اینجا میتوان شقِ دیگری از تحلیل کریستوا را پیش کشید که ازقضا با شخصیتِ راوی رمان خوب چفتوبست میشود. او معتقد است «خود» برای اینکه به تمامیت و هویتِ منسجم و یکپارچهای از آنِ خود دست یابد، چارهای ندارد جز طردِ دیگری و هر چیز متمایز از تنِ خود بهمثابه امری آلوده. «او این هویت را به کمک دیگری تصویری، با آلودهانگاشتن تصویر خویش در آینه بهدست میآورد؛ یک تن بیگانه که نشان میدهد بیگانگی شرطِ هر تجربهای است». فرد با سرپیچی درونی از اینهمانیِ خود و تصویرش بر آن است تا بیگانگی را به دیگری نسبت دهد و این رویکرد، بیگانه را بهعنوان مازادی درک میکند که از یک کلیت منطقی و متعارف بیرون زده است. راویِ «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» نیز به اینهمانیِ خود و دیگری (تصویر خود بهمثابه بیگانه) تَن نمیدهد و گویی ترجیح میدهد در مدارِ آلودهانگاریِ بیگانه تعریف شود، بیگانهای که نمیتواند فردیت و سوژگی خود را در جامعه غریبه به چنگ آورد و با غریبه درونش مواجه شود. از راوی، سایهای مانده است که دیگر تصویری ندارد. «هر بار که میایستم مقابل آینه، فقط سطح نقرهای محوی را میبینم که تا ابدیت تهی است. اوایل احساس میکردم اشکال از آینه من است... اولبار که متوجه این عارضه جدید شدم، مثل آدم ناواردی که تازه دستگاهش را خریده باشد، فقدانِ تصویر را ناشی از اشکالِ کوچکی میدانستم که با اندکی دستکاری باید برطرف میشد».
میتوان بحثِ آلودهانگاریِ یک «منِ جمعی» در قالبِ دولت/ملت در قبال غریبهها برای حفظ تمامیتش را به راویِ مهاجر تعمیم داد. بیگانه از سَر میل به این تمامیت است که به امر آلوده تبدیل میشود؛ زیرا اخلاقِ آلودهانگاری نوعی اخلاق خودویرانگری است. همان بیماری که راوی، بارها در رمان از آن سخن میگوید: «تو حق داری برنارد که خودویرانگر بنامیم؛ اما من حق ندارم به کسی بگویم که اگر دائم با خودم میجنگم، که اگر هماره برخلافِ مصلحت خویش عمل میکنم، ازآنروست که من خودم نیستم. که این لگدها که دائم به بختِ خویش میزنم، لگدهایی است که دارم به سایهام میزنم. سایهای که مرا بیرون کرده و سالهاست غاصبانه به جای من نشسته است». اینک میتوان از دوپارگیِ راوی و دیگریِ خود، یا فرایندِ سایهشدنِ راوی سخن گفت که نویسنده در جایی از رمان به آن اشارهای میکند: «نه، مقابل آینه نبودم؛ یعنی ممکن است این همان تصویرِ گمشده چهاردهسالگیام باشد؟ یک آن حس کردم دچارِ جنون شدهام. مگر مرز میان جنون و هشیاری، برای شخصِ مجنون مرزِ مشخصی است؟ همه آنها که تعادل روانیشان بههم خورده است پای در مسیری مینهند که انتهایش را جنون مینامند». چهاردهسالگیِ راوی، همان موقعی که او سرخورده و مأیوس معشوق خود، م.الف.ر را از دست میدهد، و سالها بعد در چهره او است که چیزی شبیهِ آخرین تصویر خود در آینه را میبیند.
با این اوصاف، بیگانگی یا غریبگی، حاملِ نوعی تفاوت و خلاقیت نیز میتواند باشد. سوژگیِ فرد بیگانه زمانی بروز مییابد که او بتواند در مواجهه با دیگریِ درونی و دیگران، بر تفاوتِ خود تأکید کند تا به موجودی بدل شود که به هر امکانی گشوده است. این سیالیتِ هستی اما در راویِ «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» وجود ندارد. او گرفتارِ گذشتهای است که نگذشته و اکنونِ او را در بر گرفته است. از منظرِ کریستوا اگر فرایندِ طرد درست طی شود، نوعی از سرپیچی در فردِ بیگانه شکل میگیرد که جایی فراتر از مسخ و انقیادِ سوژه بیگانه (یا شهروند/مهاجر) قرار دارد. سرپیچی همواره مستلزم فراخواندنِ عنصر بیگانه است و این بیگانه میتواند با خلقِ مفاهیم جدید و فعلیتبخشیدن به عناصر بالقوه معنای تازه پدید آورد.
بیگانه باید همواره در حال فراتررفتن از خود باشد تا قابلیتِ گسترانیدنِ مرزهای خود را به دست آورد. کریستوا از سوژهای سخن میگوید که تَن و فرهنگ را در خود جای داده و ترکیبی است از کلمات و مفاهیم و تاریخ و مناسبات. سوژهای که زبان و کلمات را به کار میگیرد و هم توسطِ آنها به کار گرفته میشود و هویت مییابد: نوعی بینامتنیبودن. این بینامتنیتِ فردیتها و فرهنگها یا تَندادن به بیگانگی که قیمتِ خلاقیت است در راویِ رمان اتفاق نمیافتد؛ اما نویسنده جور او را میکشد. «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» حاملِ وساطت نوعی بیگانگی است که بهزعمِ کریستوا لازمه معنایابیِ متن است. هر متنی حتی متونِ رئالیستی در رابطه با متونِ دیگر و نظامهای ادبیِ دیگر معنا مییابند. زبان و نوعِ روایت و لحنِ رمان، ما را با رمانی متفاوت مواجه میکند که در وهله نخست انگار ترجمهای است از رمانی خارجی یا تألیفی از یک نویسنده خارجی. به تعبیر کریستوا متن باید با خود بیگانه شود تا بیگانگی متون دیگر را بپذیرد. پس اگرچه راویِ داستان بهعنوان سرنمونِ غریبگی در رمان، از بهرسمیتشناختنِ هر نوع دیگری درمیماند و در حالتِ مرزیِ خود نمیتواند معنای تازهای خلق کند، رضا قاسمی از پَس کار برمیآید و نشان میدهد کلام و زبان نه چیزی مادی و قطعی؛ بلکه امری پویا و در حرکت است که در تماس با متنیت فرهنگی و اجتماعیِ گسترده میتواند هویتِ تازهای بر مبنای جذب و دگرگونسازیِ متون دیگر بهدست آورد. «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» با ارجاع به آثار دیگر همچون «بوف کور»، راوی و سایهاش و استحاله راوی در سگ و از ایندست، تجربهای تازه و خلاقه در ادبیات ماست و از پسِ دو دهه با ایستادن در یکی از نقطه عطفهای ادبیات ما همچنان درخور تأمل است.
* در این متن از کتاب «تن بیگانه»، ترجمه و گردآوری مهرداد پارسا، نشر رخداد نو استفاده کردهام.