مقابله با تاریخ | شرق
کورش اسدی را با کتاب «پوکهباز» شناختم. کتاب را خواندم و مرور کردم. چند بار خیز برداشته بودم کورش اسدی را ببینم اما برخی مرا از این دیدار بر حذر میکردند. میگفتند آدم تلخکامی است، شاید توی ذوقت بخورد، بااینهمه شیفتگی به او. من حذر کردم نه برای خودم به خاطر آثار بعدی کورش اسدی. گفتم اگر بروم و دیدار خوشایندی نباشد، خواسته یا ناخواسته روی خواندن کارهای بعدیاش اثر میگذارد. پس کتاب را انتخاب کردم و دنبال بهانهای برای ملاقات نگشتم. شاید بد هم نشد. «کوچه ابرهای گمشده» که درآمد آن را بهسرعت خواندم. درخشان بود. این بار دیگر دیدار کورش اسدی برایم مهم نبود. «کوچه ابرهای گمشده» مرا وادار کرد به او زنگ بزنم و دعوتش کنم برای میزگردی درباره کتابش. من، چرمشیر و شاپور بهیان، قرار بود میزگرد را برگزار کنیم. چه خوب که چرمشیر بدقولی کرد و نیامد و من شدم یک پای میزگرد که در روزنامه «شرق» چاپ شد. هرچه دلمان خواست گفتیم بیهیچ واهمهای از نویسنده. کورش اسدی چنان متواضع و مهربان بود که باورمان نمیشد. شیفتهاش شدم. با آن چیزهایی که دربارهاش شنیده بودم بسیار فاصله داشت. با خودم عهد کردم دوستی کورش اسدی را هرگز از دست ندهم، بیخبر از سرنوشت. این اولین و آخرین دیدار ما بود.
حافظ موسوی: برای شروع بحث دربارهی رمان «کوچه ابرهای گمشده» به چند ویژگی این رمان اشاره میکنم که در همان 30، 40 صفحهی اول نظر خواننده یا دستکم نظر مرا جلب میکند. نخست زبانِ این رمان است؛ یا بهتر است بگویم نثری که کورش اسدی نوشته است؛ نثری ریتمیک، پُرشتاب، با جملاتی اغلب کوتاه، تا حدودی شاعرانه با لحنی محزون. بخشی از این ویژگیها، مثلا پُرشتاب بودن و استفاده از جملات کوتاه، با ساختار رمان هماهنگ است. زیرا قرار است ماجراهایی که در حدود 20 یا30 سال در عالم واقع رخ داده است در 24 ساعت بهصورت فلاشبک و مرور خاطرات روایت شود. علاوه بر این، این زبان با ذهن آشفته و تخدیرشدهی «کارون» تناسب دارد. جاهایی از رمان که جملات بهصورت حروفِ جداجدا نوشته شده و موجب کُندی ریتم شده، شتاب بخشهای دیگر را برجسته میکند. البته من با مبالغهای که در شاعرانهنویسی صورت گرفته موافق نیستم. لحن در کل رمان تقریبا یکسان است و این شاید به این دلیل است که اغلب شخصیتها عکسبرگردانِ یکدیگر هستند. تنها چندتایی از شخصیتها لحنهایشان متفاوت است، یکی «رفتگرِ» ابتدای رمان، یکی «ممشاد» و دیگری «سارا» که موفقترین آنهاست. دربارهی زبانِ رمان حتما تو هم حرفهایی داری و میتوانیم در ادامهی بحث کمی بیشتر به آن بپردازیم. دومین ویژگی، زمان یا تاریخِ وقوع ماجراهای رمان است که از زمان وقوع جنگ ایران و عراق شروع میشود و تا دهه 70 ادامه مییابد. برای ما که این مقطع حساس و پُرتنش تاریخ معاصرمان را زندگی کردهایم یکی از جاذبههای این رمان، همین بستر تاریخی است. توصیفهای مربوط به این بستر تاریخی اگرچه درنهایت ایجاز نوشته شده اما بهاندازهی کافی، گویا و زنده است. سومین ویژگی مربوط به کشش داستانی این رمان است. رمان بااینکه ساختاری تودرتو و داستان در داستان دارد، به دلیل تعلیقهایی که دارد خواننده را تا آخر در حالت کنجکاوی نگه میدارد. اگرچه گرههای داستانی رمان سرانجام در یک مونولوگِ طولانی باز میشود و شاید نویسنده میتوانست تمهید دیگری برای آن بیندیشد اما خودِ آن مونولوگ هم بهگونهای نوشته شده که از اشتیاق خواننده برای ادامهی خواندن چندان نمیکاهد. این رمان از نظر سبک نگارش در حد فاصل رمان روشنفکری و رمانهای پلیسی، رمانهای داستانگو یا حتی رمانهای عامهپسند ایستاده است. من گمان میکنم نویسنده آگاهانه چنین جایگاهی را انتخاب کرده. این رمان بهگونهای نوشته شده که اگر خواننده 40، 50 صفحهی آن را بخواند دیگر نتواند کتاب را زمین بگذارد. کورش اسدی در این کار موفق بوده است. اینها نکات اولیهی من است. برای ورود به بحث اصلی باید از طریق آنالیز کردنِ هشت شخصیت مهم این رمان به آن پرداخت، یعنی شخصیتهای «کارون»، «پریا»، «رامین»، «سامان»، «سیما»، «ممشاد»، «شیده» و «سارا» که کورش اسدی رخداد انقلاب را از منظر این شخصیتها روایت میکند. انقلاب و جنگ بر زندگی همهی این شخصیتها اثر گذاشته و آنها حق دارند که روایت خودشان را داشته باشند، اما اینکه آیا از مجموع روایتهای آنها روح کلی آن رخداد سیاسی و نتایج آن به دست آمده است یا نه، جای بحث دارد.
احمد غلامی: با نگاهی انتقادی به «کوچه ابرهای گمشده» بحثم را شروع میکنم. در یکی از شبکههای ماهوارهای در تبلیغی تعبیری به کار میرود که در اینجا به کار من میآید: «من جذابم، نمیتوانی من را نبینی.» اگر بخواهم این تعبیر را به کتابِ کورش اسدی تعمیم بدهم اینگونه میشود: «من حساسم، نمیتوانی من را نبینی.» از این مقایسه میخواهم نتیجه بگیرم که راوی با خواننده چنین رابطهای برقرار میکند. یک راوی حساس با زبانی شاعرانه و به قول تو با لحنی محزون. خب اشکال چیست؟ اشکال این است که خواننده بهدشواری میتواند راوی را از نویسنده جدا کند. نویسنده جای راوی مینشیند. مؤلفی که قرار بود در متن بمیرد به دلیل شاعرانگی و حساسیت بیشازحد راوی به طبیعت، آدمها و ماجراها با راوی درهم تنیده میشود و نویسنده (کورش اسدی) نمیتواند با راوی فاصلهگذاری کند. کتاب و دفترهای حاوی داستانهایی که در گونی پیدا میشود و شغلِ راوی (کتابفروشی) نیز این ظن را تقویت میکند. اما باز هم، مسئله درهمتنیدگی راوی یا نویسنده نیست. مشکل در همین تعبیر است که راوی - فرض بر اینکه راوی مستقلی هم باشد- دائم در نثر، در لحن و در مواجهه با حوادث به این تعبیر تأکید میکند: من حساسم، نمیتوانی من را نبینی. گیر کار همینجاست. البته بهعنوان خواننده این راوی را دوست دارم و با آن ارتباط میگیرم، اما بهعنوان کسی که با فاصله به رمان نگاه میکند این همه حساس بودن و تأکید غیرمستقیم بر حساس بودن و شاعرانگی همراه با حسی نوستالژیک خوشایندم نیست. انگار اینهمه حساسیت، راوی را کالایی میکند. کالایی از جنس کالاهای احساس. اما همین ویژگی راوی که در اینجا نقطهضعف آن محسوب میشود در جاهای دیگر رمان کارکردی اساسی دارد که بعد خواهم گفت.
اما به گفتههای تو برمیگردم. آنچه از آن با عنوانِ «لحنی محزون» نام بردی بر سراسر کتاب احاطه دارد، آنهم با نثری پاکیزه و زیبا و در بعضی مواقع اعجابانگیز. اساسیترین نکته رمان زمانِ وقوع آن است؛ دورانِ انقلاب و جنگ، و مواجهه چنین راوی حساسی با این دو رویداد بزرگ. کانون اصلی رمان نیز همینجاست. آنچه میتوان از آن بهعنوان بخش روشنفکریِ رمان نام برد. درباره شخصیتها که سه تا از آنها را منفک کردی؛ «رفتگر» و «ممشاد» و «سارا»، به نظرم سارا در داستان نقش اساسیتری دارد، زیرا ما را به زوایای پنهان روح راوی نزدیک میکند و تناقضی را آشکار میکند که هولناک است. این تناقض، همان ورود به حریم ممنوعه است، و پا گذاشتن به این حریم و پا پس کشیدن از آن با شخصیت راوی کاملا چفتوبست میشود. «ممشاد» ساختگی است شاید مثل وجود واقعی خودش. اهمیت «رفتگر» از آن جهت است که اشارهای است به گذشته راوی. تکه بریدهشده و حاضر در اکنونِ راوی که برای خواننده همدلی به همراه دارد. برویم جلوتر، بیشتر حرف میزنیم.
حافظ موسوی: در اینکه در این رمان بینِ راوی و پرسونای اصلی یعنی کارون هیچ فاصلهای گذاشته نشده با تو موافقم. در سرتاسر رمان با مواردی برخورد میکنیم که روایت اصلی که سوم شخص است تبدیل به اولشخص میشود. کل روایت رمان را راوی از دریچهی ذهن کارون برای ما بازگو میکند. کورش اسدی در سرتاسر رمان این فرمِ روایت را رعایت کرده که این خود نشانه تسلط او بر هنر روایتگری در رمان است. اهمیت این مسئله وقتی برجستهتر میشود که نویسنده توانسته چهار داستان اصلی، یعنی یک: داستان کارونِ آوارهی جنگزده، کتابفروش بعدی، عاشق پریا و غیره، دو: داستان سامان و رامین با مضمون روشنفکری و دغدغهی نویسندگی و هنر، سه: داستان شیده و پریا باز هم با مضمون درگیر شدن ناخواسته در فعالیتهای سیاسی، و چهار : داستان ممشاد و استحالهی شخصیت او، و چند خردهروایت دیگر را بدون تخطی از فرم اصلی روایت پیش ببرد. حتما به این موضوع دقت کردهای که راوی با چه مهارتی از یک داستان به داستان دیگر و از یک روایت به روایت دیگر میپَرد بیآنکه ما احساس کنیم رمان دچار ازهمگسیختگی شده است. یعنی قطع و وصلها یا لولاهایی که در حدفاصل آنها تعبیه شده، مانع از ازهمگسیختگی رمان شده. کارون، گذشتهاش را بر اثر جنگ و انقلاب از دست داده بیآنکه خودش هیچگونه دخالتی در جنگ و انقلاب داشته باشد.
«کارون» در جایی از رمان، دخترِ یک نظامی را به یاد میآورد که پیش از انقلاب همسایهی آنها بوده و او یکبار او را بوسیده است. کارون میگوید اگر انقلاب نشده بود و پدر دختر به خاطر نظامی بودن متواری نشده بود، شاید میتوانست دل آن دختر را به دست بیاورد و مسیر زندگیاش جور دیگری رقم بخورد. «کارون» در تهران با «پریا» آشنا و عاشق او میشود و بیآنکه خودش خواسته باشد درگیر ماجراهایی میشود که هیچ علاقهای به آن ندارد. او نمیداند که «پریا» و دوستانش چرا مبارزه میکنند یا میداند و اصلا برای او اهمیتی ندارد. او فقط عاشق پریا است. پریایی که نشانی از زنانگی از خود بروز نمیدهد. کارون فقط با پناه بردن به افیون میتواند وضع نابسامان خود و اوضاع بغرنج پیرامونش را تحمل کند. پریا و شیده دو شخصیتِ ظاهرا سیاسی رمان، تصادفا وارد گود سیاست شدهاند. آنها از طرف خانواده یا کل جامعه طرد شدهاند و سر از خانههای تیمی درآوردهاند. در فرصتی دیگر باید به این موضوع بپردازیم که هدف نویسنده از واردکردن این دو نمونه نامتعارف و یکی از نشانههای درک رخداد انقلاب از دید خود نویسنده بوده؟ و سرانجام شخصیت نامتعارف دیگر ممشاد که اکنون یک بورژوای بسازبفروش و نان به نرخ روز خور و چندچهره است. البته در مورد ممشاد این پرسش وجود دارد که دلیل توجه و بذل و بخشش او به کارون چیست؟ آیا کارون برای ممشاد نماد گذشتهی ازدسترفتهی خودِ است؟ یعنی آیا او از راه کمک به کارون میخواهد از عذاب وجدان خود بکاهد؟
نکته دیگر اینکه در این رمان همهی شخصیتها بهگونهای با هم در ارتباطاند، یا در ارتباط بودهاند و خود خبر ندارند. مثلا کلتی که در داستان سامان و رامین به حیاط خانهی متروک پرتاب میشود در داستان شیده و پریا هم حضور دارد. این پیوستگی آدمها به یکدیگر علاوه بر نقش تعلیق در رمان به نظرم از منظر جامعهشناختی نیز حائز اهمیت است. برگردیم به تلقی این شخصیتها و البته نویسنده از خودِ انقلاب و تبعات آن. نویسنده در جایجای رمان، فضای رعب و وحشت و ترس را بهخوبی تصویر کرده است. اما هرچه به پایان رمان نزدیک میشویم با گشوده شدنِ گرههای رمان معلوم میشود که هر آنچه رخ داده است معنایی جز آن داشته که در گذشته تصور میشد. گویا همه درگیر یک توطئه یا حتی یک بازی بیسرانجام بودهاند که برندهی اصلیاش افرادی چون ممشاد بودهاند. از سوی دیگر فکر میکنم شاید هدف نویسنده واکاوی انگیزهی سیاست در جایی غیر از سیاست بوده است، مثلا پیدا کردن سرنخهایی در روان کنشگران و همچنین کنش سیاست. به عبارت دیگر بررسی امر سیاسی از منظر روانشناختی. نظرت در این موارد چیست؟
احمد غلامی: با بحثهایی که میکنی بسیار موافقم. خوشحالم که روی نکات قوت رمان انگشت میگذاری و در این وانفسا که رمان فارسی چندان حالوروز خوشی ندارد ایندست تحلیلها نشان میدهد خلق آثار ارزشمندی همچون «کوچه ابرهای گمشده» ناممکن نیست. بهخصوص نظرت درباره روایت و پیش بردنِ روایت از چهار منظر و تسلط نویسنده بر چگونگی آن را میپذیرم. با پذیرش اینکه رمان «کوچه ابرهای گمشده» از جایگاه قابلتأملی برخوردار است میخواهم با حفظِ نگاه انتقادی خودم، با نگاهی انضمامی به مسائل سیاسی و فرهنگی خودمان رمان را نقد کنم. در این نقد بیش از آنکه به نتیجه فکر کنم به فرایندش میاندیشم. چون نتیجهاش برایم معلوم است، فکر کردن با ادبیات. شاید برای رسیدن به این آرزو، تحلیل نادرستی از رمان انجام بدهم ولی این موضوع مرا نمیترساند چون هدفم بیشتر از درستی یا نادرستی تحلیل، این است که قادر باشیم با ادبیات خاصه داستان، فکر و تولید فکر کنیم. پس در این مسیر از اشتباه هراسی ندارم و پیشاپیش آن را میپذیرم. «کوچه ابرهای گمشده» راحتترین راه را در مواجهه با دو رخداد بزرگ اجتماعی سیاسی ایران یعنی انقلاب و جنگ برمیگزیند. این مواجهه چیزی نیست جز پناه بردن به کنش تخدیری و این پناه بردن به کنش تخدیری، مغایر با قرارداد و فضاسازی بهتآورِ اولیه رمان با خواننده است. داستان در فضایی کاملا پلیسی از شرایط پساانقلابی آغاز میشود.
مأموران گشت و تنلرزههای قهرمان داستان و کیسهای که عمو از زیر پل بیرون میکشد که ذهن خواننده را بهسوی کتابها و اعلامیههای ممنوعه آن روزگار میبرد، نشانه همین چیزی است که گفتم. از سوی دیگر رابطه پریا و دستگیریاش، همه و همه خواننده را به سمت داستانی با بنمایههای سیاسی میبرد. اما این روند به دلیل شخصیت قهرمان داستان، رفتهرفته مستهلک میشود و ما همهچیز را فقط از نگاه قهرمانِ داستان دنبال میکنیم. فراموش نکنیم بااینکه راوی سوم شخص است، اما شخصیتهای دیگر هم همسان با قهرمانِ داستان منفعل و گرفتار کنش تخدیریاند، اما نه از جنس کنش قهرمان داستان، تخدیرشده در افیون. این تخدیرشده در افیون اشکالی ندارد، قهرمان داستان میتواند اینگونه باشد، اما راوی سوم شخص نمیتواند منویات خودش را از چشم قهرمان داستان به دیگر شخصیتها تعمیم بدهد و چیزی بسازد همسان او. مثلا پری هم به معنای واقعی کنشگر نیست، او هم برای فرار از چیزی به چیز دیگر پناه برده است که اصلا از جنس انقلاب نیست. کم نیستند داستانهای فارسیای که سیاسیاند و در بطن خود ضدسیاستاند. او برای فرار از سطحینگری به احساسهای شاعرانه و ناب قهرمانِ داستان پناه میبرد و واقعا استادانه با به تصویر کشیدن حساسیتهای قهرمان داستان و در جزئینگری در مسائل، از معضلات کلان سیاسی و اجتماعی جامعه درمیگذرد. شخصیت ممشاد، شخصیتی کاملا سطحی و رو برای جابهجایی تراز قدرت است و آنچه به نگاه سیاسی اسدی عمق میدهد اما برای درک آن باید به استعاره پناه برد، رابطه نامتعارف رامین و سامان، و پری و شیده است. تأویلهایی برای نشان دادن خروج از فضای انقلابی به پساانقلابی. در ادامه برای باز کردن کنشهای تخدیری از مقایسه «کوچه ابرهای گمشده» و رمان «سرنوشت بشر» نوشته آندره مارلو استفاده خواهم کرد. منتظرم نظراتت را بشنوم.
حافظ موسوی: همانطور که پیشتر گفتم این رمان از نظر تکنیکِ روایت، نثر پاکیزه، کشش داستانی و پیوستگی خردهروایتها و تمام اجزای خرد و کلان اعم از شخصیتها و رویدادها، اثری موفق است. بگذار در این مورد اخیر بیشتر توضیح بدهم. نویسنده در بستر این رمانِ نسبتا بلند، شخصیتها و رویدادهایی را گویی بدون هیچ پیشزمینهای و تنها بر اساس تداعی آزادِ ذهن به روی صحنه آورده است. شخصیتها و رویدادهایی که گویی بیربطاند و خوانندهی رمان میتواند از روی آنها بپَرد و حواسش معطوف به روایت و شخصیتهای اصلی باشد. درحالیکه هرچه به پایان رمان نزدیک میشویم میفهمیم که هیچیک از آن بهظاهر بیربطها، بیربط نبودهاند و حذف هر یک از آنها ممکن است به شاکلهی اصلی و انسجامِ رمان لطمه وارد کند. بااینهمه، من در همان دو گفتار قبلی اشاره کردم که برای من مهم این است که ببینم نویسنده به آن لحظهی تاریخی که نقطهی کانونی رمان و همه رویدادهای آن است یعنی انقلاب و تبعاتِ آن چگونه نگریسته است. شخصیت اصلی رمان به قول تو از پشت پرده دودِ افیون به آن رخداد و تبعاتش نگریسته است. کورش اسدی با انتخاب شخصیتهایی که اگرچه نمونههای واقعی آنها را بهعینه دیدهایم، از زاویهای به رویدادها نگاه میکند که زاویهای تنگ و بسته است. شعاع دید او محدود است. این شخصیتها اگرچه میتوانند واقعی باشند اما نماینده واقعیتِ تام یا حقیقت نیستند. بنابراین با تو موافقم که رمان به طرح اولیه خودش یعنی به آنچه در بخشهای اولیه به ما عرضه میکند وفادار نمانده است. شخصیتهایی که در این رمان خلق شدهاند از ابتدا تا نزدیک به اواخر رمان همدلی ما را نسبت به خود برمیانگیزند، اما وقتی به پایان رمان نزدیک میشویم همه آنها توزرد از آب درمیآیند و از چشم ما میافتند. این همان چیزی است که به نظر من، تو وجه ضدسیاسیِ این رمان تشخیص دادهای. از تکگوییهای کارون در صفحات پایانی رمان که با لحنی شاعرانه و زبانی استعاری و برجسته کردن استعاره دریایی که سابقا در قاب بوده و حالا دیگر نیست، نوشته شده است. با اینکه میگویی شخصیت ممشاد سطحی است موافقم، ممشاد یک تیپ است نه یک شخصیت زنده و جاندار.
بعد از کودتای 28 مرداد 32 و همینطور بعد از انقلاب و تحولات دهه 60، عدهای از انقلابیون سابق که بعضی از آنها تا پای چوبه دار هم رفته بودند، از روی سَرخوردگی یا با هر انگیزه دیگری به آرمانهایشان پشت کردند و با ثروتاندوزی از راههای مشروع و نامشروع نهتنها به مخالفت با هرگونه تغییری برخاستند بلکه به مبلغانِ ثبات وضع موجود تبدیل شدند با این شعار که بیخیال بقیه، تا میتوانی از این آب گلآلود ماهی بگیر و از زندگیات لذت ببر! من فکر میکنم اگر شخصیتِ ممشاد خوب پرداخته میشد، اگر نویسنده به ما میگفت که ممشاد با چه انگیزهای از کارون حمایت میکند، اگر میفهمیدیم که ممشاد طی چه روندی به یک بسازبفروش و ثروتمندِ آنچنانی تبدیل شده است، اگر نویسنده سیر تحول شخصیت ممشاد را با جزئیات آن و نه در یک نمای کلی ترسیم میکرد، میفهمیدیم که چگونه یک عنصر سیاسی به یک آدم تبدیل شده است که یک طبقهی عمارتش را به سبک و سیاق درویشان آراسته و طبقه دیگرش را با عناصر مدرن. نمیدانم آیا کورش اسدی چنین شخصیتی را عمیقا میشناخته است و از پرداختن به آن طفره رفته است و به ارائه یک تیپ کلیشهای بسنده کرده است یا نه، او اصلا مجال آن را نداشته که با چنین شخصیتهایی رودررو شود. ممشاد در این رمان فقط حضور دارد اما به قول هایدگر به عرصه بودن وارد نشده است.
احمد غلامی: اگر همینجور پیش برویم خوانندگان با دو رویکرد متفاوت با رمان آشنا خواهند شد. البته هر دو ما به ارزشمند بودن رمان تأکید کردهایم ولی با اماواگرهای خودمان. پس من بحثم را ادامه میدهم و در جایی حرفهایم را با نظرات تو گره میزنم. گفتم قهرمان داستان گرفتار کنش تخدیری است. نمیگویم واکنشگر است. قهرمانِ داستان، افیون را همچون کنشی در برابر وضعیت موجود میپذیرد و با آن و از ورای آن به تحلیل مسائل میپردازد. یعنی قهرمان صاحب تحلیل است. به تعبیر دورکیم ازآنجاکه جامعه ماهیتی مختص به خود و متفاوت از ماهیت فردی ما دارد هدفهایی را دنبال میکند که مختص او است اما چون جامعه بدون واسطه افراد نمیتواند به هدفهایش برسد بهگونهای آمرانه از ما تقاضای کمک میکند. سیل برای سرازیر شدن از کوهها از کسی اجازه نمیگیرد. قهرمانِ داستان کورش اسدی هم در میان این امواج منفعل نیست اما همراه امواج نیز نمیرود. تمام تلاشش این است تا این رخداد بزرگ که همهچیز را احاطه کرده است درک کند، نمیتواند و به افیون پناه میبرد. افیون کنشی است تا او بتواند واکنشهایش را کنترل کند. اگر قرار بود واکنشگر باشد در به رویش باز بود، دری که ممشاد آن را گشوده بود تا هر غنیمتی که از سیل به دست میآورد مال خود کند. این قهرمان داستان چه تفاوتی با پریا دارد؟ پریا که انقلابی است اما انقلابیگریاش هیچ امتیازی در نسبت با قهرمان داستان ندارد. او پیش از این بارها خودکشی کرده است. در رمان از اهداف و آرمانهای پریا سخنی به میان نمیآید، گویا او علیه خودش انقلاب کرده است و درصدد تغییر هیچ نظام معناییای نیست. باورها و عملکردهای پریا هیچ چفتوبست معناداری با یکدیگر ندارد.
مالینفسکی معتقد است هرگاه انسان در پی تحقق اهدافش دچار یأس و سرخوردگی شود نوعی کنش جایگزین را برمیگزیند تا از اضطرابها و موقعیتهای تنشآمیزش رها شود. پس آنچه پریا انجام میدهد همین شبهکنش یا کنش جایگزین است. داستان در بستر مهمی از انقلاب و جنگ روی میدهد، اما کورش اسدی توانایی خلق چندبعدی آدمهای داستان؛ پریا، شیده، سامان و رامین را ندارد. اگر بخواهم برای نمونه کتابی را در این زمینه مثال بیاورم ترجیح میدهم «سرنوشت بشرِ» آندره مالرو را برای مقایسه پیش بکشم. داستان درباره انقلاب چین است و با تصویری نفسگیر از صحنه قتلی که توسط «چن» انجام میگیرد آغاز میشود. چن یک انقلابی تمامعیار است و این قتل تا پایان زندگیاش روح او را به گروگان میگیرد. قهرمان دیگر «کیو» است که رابطه عاشقانه و حیرتانگیز نامتعارفی با همسرش دارد و شخصیت دیگر، «ژیزو» پدر کیو است که پیرمردی انقلابی است. مردی که همچون قهرمان داستان کورش اسدی، دچار کنش تخدیری است، البته با تفاوتهای بسیار. انقلاب و جنگ چنان آدمها را در برابر خودشان قرار میدهد که هیچ نکته تاریکی در وجودشان باقی نمیماند. آنها هرکدام یک جهاناند. «سرنوشت بشر»، داستانی انسانی، پُرکشش، پلیسی و روشنفکری دارد که در زمره ادبیات متعهد است، اما نامتعهد به ایدئولوژیهای کلیشهشده. کاش فرصت بود و میتوانستم به مقایسه تطبیقی بین آدمهای این داستان و داستانِ کورش اسدی دست بزنم تا بگویم منظورم از اینکه حساس بودنِ قهرمان داستان «کوچه ابرهای گمشده»، کالایی میشود چیست. به قول آندره مالرو در همین کتاب، هر آدمی به درد و غم خود شبیه است. این گفته مصداق بارز آدمهای «کوچه ابرهای گمشده» است آنگونه که مالرو درباره انقلابیونِ چین چنین تعبیری را به کار میگیرد.
حافظ موسوی: من با کلیت تحلیل تو مخالفتی ندارم اما آنچه را که کنش تخدیری مینامید به نظرم چیزی جز بیکنشی نیست. اگرچه پناه بردن به افیون خود نوعی کنش یا به قول تو کنشِ جایگزین است اما درواقع چیزی جز اجتناب از کنش نیست. چنین کنشی را به بخشی از آحاد جامعه ازجمله قهرمان داستانِ کورش اسدی تحمیل میکند، موافقم. اما در همین رمان کسان دیگری هم هستند که بهجای گردن نهادن بر آمریت در برابر آن میایستند اما ما نمیدانیم آنها چه میخواهند، چگونه فکر میکنند، چه اهدافی دارند. تا جایی که یادم هست فقط در یک جای رمان، شیده خیلی گذرا و حاشیهای به کارون میگوید آدمهایی که در زندان دیده است برای سعادت جامعه مبارزه میکردهاند یا چیزی در این حدود. برای نویسنده یا راویِ رمان، این موضوع از چنان اهمیتی برخوردار نبوده است که بیش از این به آن بپردازد. او موضوعاتِ اینچنینی را دلمشغولی تاریخ میداند، تاریخی که با برجستهکردن امر کلی، فردیتِ انسان را انکار و سرکوب میکند. در یکی از یادداشتهای سامان که تئوریپرداز ادبی این رمان است میخوانیم: «من از تاریخ نفرت دارم، متنفرم از چیزی که نگذاشت خودم باشم که از خودم بنویسم.» و در ادامه همین یادداشت بهطور غیرمستقیم طعنهای هم به هوشنگ گلشیری میزند و مینویسد: «شهادت دادنهای بیخود به چیزی که هیچ لزومی به شهادت دادن نداشت.» درواقع در این یادداشتها نویسنده یا راوی پیشاپیش جواب مرا میدهد و به من میگوید بیخودی خودت را خسته نکن. چیزی که تو دنبالش هستی، مسئله این رمان نیست. تو به تاریخ و شهادتِ تاریخی میاندیشی، این رمان به امر فردی. در این گزاره یک تناقض اساسی وجود دارد. در اینجا تاریخ و فردیت، در تضاد و تقابل با یکدیگر فرض شده است. درحالیکه به نظر من رمان، تاریخی است که از منظر فرد و فردیت نوشته میشود. رمان، تاریخی است که روح کلی آن در تجربه فرد تبلور مییابد. دلیل اینکه شخصیتهای این رمان به قول تو تکبعدی هستند غلبه دیدگاه سامان بر این رمان یا دستکم بخشی از این رمان است، دیدگاهی که نمیتواند امر فردی را به امر تاریخی گره بزند.
احمد غلامی: اعتراف میکنم آنقدر شفاف، رمان و نظرات مرا نقد میکنی که ابهامی باقی نمیگذاری. شنیدن حرفهایت برایم لذتبخش است و به همین جهت پافشاریام بر برخی نظرات، نه مخالفت با تو بلکه تصحیحِ نظراتم به کمک حرفهای توست. منظورم از کنش تخدیری بیکنشی نبود. فرض را بر این گذاشتم که در کنش تخدیری نوعی آگاهی عمیق وجود دارد. کنشِ تخدیری حتی کنشِ جایگزینی نیست که پریا آن را برای خود منظور کرده است. برای همین کنش تخدیری نه ضد ارزش است و نه بار ارزشی دارد. نوعی رویکردِ مقابلهای است، مقابله با تاریخ، همانطور که خودت گفتید. با این تفاوت که این مقابله با تاریخ تبدیل به یک استراتژی میشود. او تاریخ را به نفع فردیت نفی میکند، همان چیزی که به آن اشاره کردی. اما به نظرم گیرِ کورش اسدی اینجا نیست. گیر او اینجاست که یک دوگانه میسازد. دوگانهای بین قدیم و تاریخ. قدیم درواقع تقلیلیافته تاریخ است.
آدمهای داستان، کارون و سامان، هر دو با بیاعتنایی به تاریخ به درون قدیم پا میگذارند. بگذار این دوگانه را با نمونههایی از کتاب نشان دهم: «متنفرم از چیزی که نگذاشت خودم باشم که از خودم بنویسم، حالا وقت انتقام است وقتی که تاریخ مغلوب داستان میشود. شاه رفت، به درک که رفت». «عمرم تلف شد برای نوشتن داستانهایی که مال من نبودند، از من نبودند، باید به مذهب جوابگو میبودم به تاریخ، به فرهنگ». بااینکه این حرفها، حرف سامان است و نه کارون، که با نویسنده فاصله کمتری دارد، اما باز مشکل سر جایش است. همان مشکلی که کارون دارد، سامان هم دارد و خواننده نمیتواند رویکردِ سامان و کارون را بهعنوان آدمهای مستقلِ داستان بپذیرد. متأسفانه کورش اسدی نمیتواند تمایزی بین دیدگاههای خودش با قهرمانان داستانش ایجاد کند. این یعنی چه؟ یعنی هر اثر هنری اگرچه استراتژی و دیدگاه روشنی را دنبال میکند همزمان به نقد خود و تخریب خودش هم میپردازد. اصلا فرق اساسی بین تاریخ و رمان همین است، تاریخ میسازد و بعد تخریب میکند، داستان تخریب میکند تا چیزی را بسازد. کورش اسدی برای دفاع از این دیدگاه ضدتاریخی به چیز سطحیتری پناه میبرد؛ قدیم. آن دوگانهای که نشئتگرفته از بیاعتنایی به تاریخ است. بیاعتنایی به دلیل پایمال شدن همه رؤیاهای کارون، عشق به دوران کودکیاش در روزهای انقلاب، از دست دادن شهر، خانه و خانواده در دوران جنگ و عشق به پریا بعد از انقلاب. این وقایع بهجای اینکه نگاهی انتقادی به کورش اسدی بدهد او را هل میدهد به سمت قدیم، یا همان کنش تخدیری. فکر میکنم حالا بهتر به درست یا غلط بودن منظورم پی میبرید.
بگذار این دوگانه را بهواسطه متن نشان دهم، صص180-181. «او هم یک روز ناگهان غیب شده بود. میگفتند پدرش چون ساواکی بود از وحشت افتادن به دست مردم، شبانه دست زن و دخترش را گرفته و گریخته است. بچههای کوچه ریختند و خانه را غارت کردند. روزهای غارت بود. خانه خالی شد. خانه خالی ماند. و کارون کارش این شد که بنشیند سر کوچه و بیاعتنا به مردم که در خیابان میرفتند و شعار میدادند، مهرههای رنگی فاروق را بچرخاند و در چرخش رنگها برود توی روزهای رفته و گم شود در قدیم (تأکید روی قدیم است) -در آن سکسکه و بوسه شبانه و آن پیراهن زرد که دور میشد و دور میشد و میان رنگهای شدید محو میشد اگر قدیم نبود چه میکرد با زمانهای پوچ، وقتهای خالی؟ چهقدر گذشته بود؟ توی چهارراه به چهره رهگذرها نگاه کرد. با این خیال خام که شاید شیده هم زودتر سر قرار رسیده باشد. و فکر کرد قدیم یک سرپناه مخفی است (تأکید روی سرپناه) که آدم توی آن محفوظ است. هر چه در گذشته روی داده باشد چه بد چه خوب دیگر گذشته است. در قدیم دلواپسی و اضطراب نیست و مثل حال نیست که آدم توش مجبور است کتاب برای کسی ببرد. آنهم نه هرکسی - برای دختری که ممشاد تأکید کرده بود که دورش نگردد.» خب حالا از اینجا میخواهم به حرف خودم برگردم. همان که «من حساسم، نمیتوانی من را نبینی». وقتی تاریخ را رها میکنیم و به قدیم میرویم، بزرگترین آسیبی که میبینیم این است که خودِ ما آنقدر بزرگ و فربه میشود که به تاریخ غلبه میکند و این خود یا درون فربهشده ما همان چیزی را میسازد که من از آن بهعنوان حساسبودن یا حساسبودن نویسنده نام میبرم.
حافظ موسوی: من فکر میکنم تا اینجا از زوایای مختلف به این رمان نگاه کردیم و حاصلش دستکم برای خودم این بود که با سایهروشنهای این رمان و شخصیتهایش بیشتر آشنا شدم. رمان «کوچه ابرهای گمشده» به لحاظ ساختاری دارای یک مرکز اصلی و چند مرکز پیرامونی است که در اطراف آن شکل گرفتهاند. کورش اسدی این منظومه را بهخوبی مدیریت کرده و نگذاشته است سیارههای این منظومه یعنی مرکزهای فرعی از مدار خارج شوند و یا رابطه خود را با مرکز اصلی از دست بدهند. در مورد اهمیت این موضوع پیش از این صحبت کردم. اینجا میخواهم اضافه کنم همین ویژگی موجب شده که هنوز هم امکان خوانشهای دیگری از این رمان وجود داشته باشد، بهویژه اگر هر بار جای مرکز اصلی و مرکزهای پیرامونی یا جای مرکز و پیرامون را عوض کنیم. بحث اخیر تو درباره دوگانه تاریخ و قدیم، از یک جهت میتواند باب جدیدی را در گفتوگوی ما باز کند و از جهت دیگر نقطهای باشد که حرفهای ما را به هم وصل کند. هر دو ما باور مشترکمان این بود که این رمان از رمانهای درخور توجه سالهای اخیر بوده. هر دو ما بر ویژگیهای ساختاری رمان، مهارت نویسنده در روایتگری، پاکیزگی نثر و کشش داستانی آن انگشت گذاشتیم. درعینحال به ناکام ماندن رمان در نفوذ به ژرفای جنگ و انقلابی که زندگی تمام شخصیتهای این رمان را زیرورو کرده است هرکدام به نحوی پرداختیم. اما نباید فراموش کنیم که بخشی از کمبودهای این رمان نتیجه محدودیتها است. اما بههرروی، همین که رمانی مجال چنین بحثهایی را فراهم کند بهخودیخود ارزشمند است. کورش اسدی یکی از بااستعدادترین نویسندگان نسل جدید بود، دریغا که چنین نابهنگام و درست در اوج خلاقیت، از دست دادیمش.