من از روز اول فارغ از دعوای ایران و عراق به موضوع نگاه میکردم و اصلاً قصد نداشتهام بگویم عراق بد بود و ایران خوب. به این مسأله تنها به عنوان یک مقطع از حرکت آدمی نگریستهام به طوری که حتی سعی کردهام از واژه عراق هم کمتر استفاده کنم. خیلی از داستانهای جنگ طوری هستند که الان باید آنها را سوزاند چون باعث به وجود آمدن کینه بین دو ملت میشود در حالی که «شطرنج با ماشین قیامت» و «داستانهای شهر جنگی» اینطور نیستند و من این را مدیون مطالعهای میدانم که پیش از جنگ داشتهام و نیز برخورد با آدمهای بز
لاله غزالی
حبیب احمدزاده متولد آبادان است. 42 سال سن دارد و بسیار پرانرژی است. به اعتقاد او نگاه سیاه به زندگی داشتن غلط است و این ما آدمها هستیم که باید شمعی در فضای زندگی بیفروزیم.
دغدغه اصلی احمدزاده فیلمسازی، آن هم به صورت مستند است و تاکنون موفقیتهایی را هم در این حوزه به دست آورده است. در عرصه نویسندگی هم او را نخستینبار با کتاب «داستانهای شهر جنگی» شناختیم؛ کتابی که در فاصله سالهای 1375 تا 1379 هفت بار تجدید چاپ شده است. او خود را نه فیلمساز میداند و نه نویسنده، بلکه به گفته خودش، سعی میکند حس مثبتی را که نسبت به زندگی دارد، با فیلم و داستان به دیگران منتقل کند. احمدزاده هشت سال از جوانیاش را در جنگ گذرانده و آن طور که خودش میگوید، به بهانه جنگ، درباره زندگی مینویسد. او پس از مجموعه «داستانهای شهر جنگی»، رمان «شطرنج با ماشین قیامت» را در سال 75 نوشت، اما چاپ و انتشار آن را نزدیک به 10 سال، به تأخیر انداخت تا اینکه سرانجام این کتاب در زمستان 84 به همت انتشارات سوره مهر به چاپ رسید. این کتاب در طول مدت سهماه به چاپ دوم رسیده است.
وقایع این رمان در آبادان و طی سه روز از روزهای محاصره این شهر توسط نیروهای بعثی اتفاق میافتد. قهرمان این رمان دیدهبان نوجوانی است که به ناچار به جای دوست مجروحش –پرویز- راننده ماشین حمل غذا میشود. او این شغل را در حد خود نمیداند و سعی دارد افراد کمتری از آن باخبر شوند. از طرفی مأمور به انجام دیدهبانی برای عملیاتی میشود که طی آن قرار است کیه رادار عراقی موسوم به «سامبلین» را گمراه کنند؛ راداری ک آن را «ماشین قیامتساز» مینامند. او در این سه روز به واسطه شغل جدید و نیز مأموریتش با آدمهای مختلفی آشنا میشود و تحولی در او به وجود میآید؛ آدمهایی مثل یک مهندس نیمهدیوانه، زنی به نام گیتی و دخترش مهتاب، دو کشیش ارمنی و ...
«شطرنج با ماشین قیامت» رمانی است که حادثه چشمگیری در آن اتفاق نمیافتد و سیر حوادث آن فراز و نشیب چندانی ندارد، با این حال آنقدر پرجاذبه است که خواننده را به دنبال خود میکشاند. شاید فضای متفاوت این کتاب با دیگر داستانهایی که با محوریت جنگ نوشته شدهاند، علت اصلی این ایجاد کشش و علاقه در مخاطب است.
جناب احمدزاده! همانطور که میدانید، آدمهایی که به نوعی جنگ را لمس کردهاند، نمیتوانند نسبت به آن بیتفاوت باشند و اثر آن را در زندگی خود نبینند. جنگ تحمیلی در عبور از زندگی و روح شما چه چیزی از خود برجای گذاشت که آن را در «شطرنج با ماشین قیامت» روایت کردید؟
به نظر من، هر نویسندهای باید از چیزی بنویسد که نسبت به آن اطلاع دارد. من نمیتوانم درباره چیزی بنویسم که نمیدانم یا ادای دانستنش را دربیاورم. یکی از مشکلات امروز بشریت این است که فقط به قصد ابراز وجود حرف میزند در حالی که مسأله مهم این است که آدم قبل از حرف زدن، حرفی برای گفتن داشته باشد. برههای که بر من و امثال من گذشته باعث شده تجربهای به دست بیاوریم که سودمند و عبرتانگیز است و بخواهیم آن را به هرشکل که میدانیم به نسل بعد منتقل کنیم. «شطرنج با ماشین قیامت» یکی از شکلهای گفتن این تجربه است.
از آنجا که تجربه محصول حقیقت است، میتوانیم نتیجه بگیریم در این رمان، راوی حقیقت هستید. چقدر بین راوی حقایق بودن با رمان نویس بودن تفاوت قائلید؟
همانطور که در یک فیلم «مستند-داستانی» مرز فیلم مستند و فیلم داستانی شکسته میشود، در رمان من، گاهی با شکستن مرزها روبرو میشویم. موضوعی مثل جنگ که به خودی خود مقدمه و مؤخره و بدنه دارد، داستانی است که میتوان آن را به شکلهای مختلف بیان کرد. موضوعی که فرازمینی و تخیلی نیست بلکه ریشه در زمین دارد. البته نباید فراموش کنیم که حتی اگر آدم نخواهد یک موضوع حقیقی را به شکل خاطره تعریف کند، باز هم زاویه دید و تخیل او در آن دخیل است چون خاطره از فیلتر ذهن گوینده عبور میکند و به صورت نوشته درمیآید.
در این اثر چون ترجیح میدادم به شکل الگویی کار کنم یعنی تجربهای ملموس را ارائه دهم که برای دیگران قابل استفاده باشد، سعی کردهام از روابط علت و معلولی و منطقی در سیر داستان بهره ببرم، به همین دلیل تا حدودی مرز داستان و روایت در آن مخدوش شده است.
در جنگ تحمیلی آنقدر وقایع عجیب و غریب اتفاق افتاده که بعضی از آنها به افسانه شبیه هستند از اینرو فکر میکنم برای نوشتن رمانی با موضوع جنگ، دیگر به استفاده از تخیل نیازی نیست. سعی خود من هم در این داستان، استفاده کمتر از تخیل بوده است چون معتقدم باید اول آنچه را دیدهام بگویم و بعد به سراغ تخیل بروم.
در این صورت باید خود را بیشتر راوی بدانید تا رماننویس.
همانطور که پیش از این گفتم، این مرز مخدوش شده است و از یاد نبریم که نویسنده حقهباز است و اگر تکنیکهایش را لو بدهد، دیگر نویسنده نیست. مهمترین مسأله در نوشتن یک موضوع برگرفته از تخیل این است که من نویسنده داستانم را طوری برای شما تعریف کنم که آن را باور کنید چه رسد به موضوعی که همه حوادث آن اتفاق افتاده و بسیاری از شخصیتهایش حقیقی هستند. من در این کتاب سعی کردهام حوادثی را که دیدهام دراماتیزهتر کنم. میگویم «دراماتیزه»تر، چون وقایع جنگ به خود خود دراماتیزه هستند.
رمان «شطرنج با ماشین قیامت» از ساختار محکمی برخوردار است و مخاطب بیآنکه بداند چرا، مجذوب سیر داستان میشود اما ما نشانی از تکنیکهای نویسنده که به آن اشاره کردید، نمیبینیم.
تکنیکهای من به گونهای درونی شدهاند که به چشم نمیآیند. اصولاً اعتقاد من این است که تکنیک باید آنقدر نامرئی باشد که مخاطب نتواند بفهمد چرا داستان تا این اندازه روی او تأثیر گذاشته است.
پس شما در عین تجربهگرا بودن، باید به غریزی کار کردن هم معتقد باشید چون در این صورت است که تکنیکها نامرئی میشوند.
بله! من غریزی کار کردن را دوست دارم، چه در فیلمسازی و چه در نوشتن. داستانی که غریزی نوشته شده، شبیه نان تازهای است که از تنوری خانگی بیرون آمده و با اینکه ممکن است اشکالاتی داشته باشد، لذت خوردن آن بیشتر از نانی است که از یک کارخانه عظیم که در روز صدهزار بسته نان تولید میکند، بیرون آمده است. نوشتهای که غریزی نیست شبیه نان کارخانهای است؛ نانی که همه چیزش دقیق و تعریف شده است. اما در مورد تجربهگرایی باید بگویم اعتقاد من این است که باید از راههای جدید به یک موضوع تکراری رسید چون راهی که دیگران رفتهاند، لذت راه تازه را ندارد.
بیشتر نویسندههای حوزه دفاع مقدس، پیش از آنکه نویسنده باشند، آدمهایی هستند که تحت تأثیر حضور در یک برهه تاریخی یا یک موقعیت خاص به نام جنگ، به نوشتن روی آوردهاند به طوری که تا پایان عمر نویسندگی خود از این موقعیت رها نمیشوند. آیا شما هم خود را در بند این موقعیت میبینید؟
خیر! چرا که من با سؤال وارد جنگ شدم چون از پنج سالگی خواندن را آموختم و به تبع آن، در کودکی و نوجوانی کتابهای بسیاری را مطالعه کردم مثل «زندگی، جنگ و دیگر هیچ، اوریانا فالاچی و ...»
بعضی وقتها ما آنقدر سادهنگریم که از جنگ تعریف میکنیم و آن را خوب جلوه میدهیم و بعضی وقتها هم بدون اشاره به موقعیت فقط به تعریف و تمجید از رزمندهها میپردازیم در حالی ک این کنتراست شخصیت و موقعیت است که داستان را به وجود میآورد. با اینکه ما این جنگ را با همه وقایعش پشت سر گذاشتهایم، هنوز عقاید و بینش خود را به شکلی جلوه میدهیم که انگار از جنگ خوشمان میآید در حالی که ما نجنگیدیم؛ ما در برابر جنگ ایستادیم. این دیدگاه تبلیغاتچیهایی است که یک روز از عمر خود را هم در جبهه نبودهاند اما بلندگو به دست گرفتهاند و به جای همه حرف میزنند چون منافعشان در این کار است.
من از روز اول فارغ از دعوای ایران و عراق به موضوع نگاه میکردم و اصلاً قصد نداشتهام بگویم عراق بد بود و ایران خوب. به این مسأله تنها به عنوان یک مقطع از حرکت آدمی نگریستهام به طوری که حتی سعی کردهام از واژه عراق هم کمتر استفاده کنم. خیلی از داستانهای جنگ طوری هستند که الان باید آنها را سوزاند چون باعث به وجود آمدن کینه بین دو ملت میشود در حالی که «شطرنج با ماشین قیامت» و «داستانهای شهر جنگی» اینطور نیستند و من این را مدیون مطالعهای میدانم که پیش از جنگ داشتهام و نیز برخورد با آدمهای بزرگی که در جنگ با آنها آشنا شدم.
شاید تسلط زیاد من به جنگ باعث شده از تعریفهای دمدستی که دیگران از جنگ دارند، دور شوم. اگر دقت کرده باشید میبنید در این داستان هیچیک از شخصیتها آه و ناله نمیکنند و همه رفتارها براساس منطق است.
شما به عنوان نویسنده، کجای «شطرنج با ماشین قیامت» ایستادهاید؟
ببینید، سختترین کار یک نویسنده این است که دو دنیای کاملاً مجزا را به هم وصل کند و از آنها یک سنتز بگیرد، به ویژه آنکه خود به نوعی همزمان در هر دو حضور داشته است. دنیای جنگ در عین خشن بودن، دنیایی است که در آن رفاقتها و مهربانیها حضور دارد؛ رفاقتها و مهربانیهایی که در نگاه اول دیده نمیشوند. حالا من نویسنده میخواهم این دنیا را با دلایل منطقی به جریان زندگی اجتماعی در یک شهر محاصره شده وصل کنم آنهم به گونهای که خواننده باور کند. باور کند که مثلاً وقتی قهرمان داستان در حال دیدهبانی در یک عملیات حساس است، گیتی هم میتواند بیاید و به او از کم بودن غذا گله کند. اینجاست که من نویسنده، خود به خود خدای داستان میشوم. چون این من هستم که صفحه شطرنج را میچینم، مهرهها را انتخاب میکنم و اینکه مهرهها چه میکنند و به کجا میروند هم بسته به هوشمندی من است. من به عنوان نویسنده به مهرهها جهت میدهم اما اگر بخواهم خودم را هم به عنوان یک مهره وارد بازی کنم، باید ناظری باشم که –حتی اگر بیطرف نیستم- در عین اینکه حرفهای خودم را میگویم، جایی برای قضاوت مخاطب هم باقی بگذارم یعنی به جای او قضاوت نکنم و اجازه بدهم خود خواننده به نتیجه برسد.
شما داستانتان را به ترتیب با آیههایی از تورات، انجیل و قرآن شروع کردهاید. آیات تورات به گناه اولیه و رانده شدن انسان از بهشت اشاره دارد، عبارات انجیل به شام آخر مسیح و شک پطرس و سرانجام آیات قرآن به قیامت و پیامدهای گناه مربوطند. از ارتباط این آیهها با داستانتان بگویید.
این آیهها به این نکته اشاره دارند که خداوند مسیر زندگی انسان را در جهت رشد قرار داده نه اینکه او را به سرنوشتی محتوم و آمیخته به تباهی محکوم کرده باشد. به عبارت دیگر، این ما هستیم که به دلیل استفاده نکردن از استعدادهایمان چنین سرنوشتی را برای خود رقم میزنیم. این سه مورد به علاوه نامه اول داستان، سندی هستند بر خواست انسان برای درافکندن بنیادی نو.
عناصر این آیهها را کاملاً در فضای داستان میتوانید ببینید مثلاً جمع شدن شخصیتهای داستان در آن ساختمان هفت طبقه یادآور شام آخر مسیح است، سمبل گناه اولیه «گیتی» است و جنگ هم به دلیل ویرانی که در زمین به بار میآورد میتواند به قیامت شباهت داشته باشد.
چرا قهرمان داستان را اول شخص قرار داده و داستان را از زاویه دید او روایت کردهاید؟
اگر میخواستم درگیریهای ذهنی او را از زبان شخصی دیگر شرح دهم، داستان سرد میشد چون ما با یک آدم چندوجهی روبرو هستیم که با قهرمان پوشالی بسیاری از داستانهای دفاع مقدس تفاوت دارد؛ قهرمانهایی که همه چیزشان کامل است و اشتباه نمیکنند.
نویسندهای مثل سالینجر وقتی یک نوجوان 16 ساله را به عنوان قهرمان و راوی داستان «ناطور دشت» انتخاب میکند، او را در شرایطی قرار میدهد و حوادثی را برای او پیشبینی میکند که مناسب سن اوست چون سالینجر در واقع قصد دارد مشکلات یک نوجوان را تقریباً با هما سن و سال به عنوان راوی و حتی تحلیلگر داستانتان برگزیدهاید با این تفاوت که نوجوان شما تحت تأثیر شرایط و آدمهایی که با آنها مواجه است، رفتاری از خود بروز میدهد که با سن او همخوانی ندارد، چرا؟
سوال خوبی است. وقتی میگویند کسی «یک شبه راه صدساله را میرود» همینجاست. این آدم با اینکه در بطن درگیری و جنگ است، بچگیهایش را هم دارد مثلاً میتواند نیم ساعت به چشم یک سگ نگاه کند تا او را از رو ببرد یا اینقدر در رفتار با زنها بیتجربه است که از مهندس میپرسد اینکه به یک زن بگویی «خانم» حرف بدی است؟!
او در واقع در مرز بین بلوغ فکری و بچگی است یعنی با اینکه کارهایی مثل دیدهبانی و جنگیدن را یاد گرفته و مغز نظامی او خوب رشد کرده اما بسیاری از رفتارهایش پختگی لازم را ندارد مثلاً پرحرف است یا به سبب دانستن بعضی کارها مثل دیدهبانی، غروری بچهگانه دارد. تعجبی که ما نسبت به رشد این شخصیت داریم، باعث میشود بفهمیم یک آدم در شرایط سخت کارهایی را یاد میگیرد که در شرایط عادی از عهده آنها برنمیآید. مثال عینی آن هم شهید فهمیده است که با اینکه فقط 13 سال داشت، یک ماه تمام در شهر خالی از سکنه خرمشهر جنگید.
به نظر من تضاد شخصیتی که در قهرمان کتاب من وجود دارد به باورپذیری فضای داستان کمک میکند چون اگر کسی غیر از او را برمیگزیدم، داستان دروغین میشد. مثلاً اگر 25 ساله بود، با توجه به اینکه فقط یک سال از پیروزی انقلاب گشته، باید کاملاً به شرایط پیش از انقلاب اشراف میداشت و حتی به بسیاری از مسائل آن دوره آلوده میبود و بالطبع در رفتارهایش دیگر معصومیت کنونی را نداشت.
نکتهای که تقریباً درباره تمام شخصیتهای داستان شما صدق میکند، گنگ و مبهم بودن آنهاست، یعنی خواننده در قضاوت درباره آنها بلاتکلیف است.
اگر بخواهیم از روی چند رفتار یک آدم درباره او به نتیجه قطعی برسیم، به نگاهی در واقع یک بعدی گرفتار میشویم و نتیجهای هم که میگیریم غیرواقعی است. دوست داشتم شخصیتهای این داستان آمادگی تغییر در هرلحظه را داشته باشند به طوری که مخاطب نتواند درباره آنها به یقین برسد. مثلاً شما اگر به مهندس نگاه کنید او را فردی با خصلت آفتابپرست مییابید که با هرکس به شکلی برخورد میکند و در نهایت معلوم نمیشود که این ویژگی از تأثیرپذیری زیاد اوست یا از نهان روشیاش.
به نظر شما آیا میتوانیم بگوییم جنگ موقعیتی است که به خودی خود در آدمها تعارض و تناقض به وجود میآورد و شخصیتهای داستان شما به دلیل حضور در این موقعیت به آدمهای متعارض و متناقضی تبدیل شدهاند که نمیتوان درباره آنها به نتیجه قطعی رسید؟
اصولاً من معتقدم درباره هیچ آدمی در هیچ موقعیتی نمیتوان به نتیجه قطعی رسید.
البته تعاریف ما از مسائل مختلف هم مهم است مثلاً اینکه صدام تا روز آخر جنگ علیه ایران، لباس نظامی را از تن درنیاورد. شاید از دید عدهای این نکته رفتار مناسب و ستایشبرانگیزی باشد یا همین «گیتی» در «شطرنج با ماشین قیامت». با اینکه میدانیم پیش از انقلاب چهکاره بوده اما به دلیل تفریطهای امروزش نمیتوانیم درباره او و خوب یا بد بودنش قضاوت کنیم.
با این اوصاف قصد روانکاوی شخصیتهای داستانتان را نداشتهاید?
بله! هدف من تحلیل و شناساندن این آدمها به مخاطب نبوده است بلکه قصد داشتهام آدمهای دو دنیای کاملاً متفاوت را در کنار هم معرفی و روایت کنم.
چرا آدمهای داستان شما هیچ شباهتی به شخصیتهای دستنیافتنی ادبیات جنگ ندارند؟
طبیعی است شیوهای را که قبول ندارم و نمیپسندم دنبال نکنم. در کشور ما یک عده تبلیغاتچی کاری کردهاند که خود بچههای جنگ هم جرأت نوشتن آنچه را دیدهاند ندارند و این تصور برایشان به وجود آمده که اگر چیزی غیر از آنچه این عده میگویند بنویسند، دروغ گفتهاند. به نظر من انسان واقعی انسان درحرکت و پویاست و اوست که برنده است نه انسان ایستا، آدمهایی که به صورت تکبعدی رشد میکنند، چه روشنفکر باشند چه مذهبی از بین میروند.
یکی از شخصیتهای کلیدی داستان شما «مهندس» است چرا در بعضی جاها او را پررنگتر از قهرمان داستان مییابیم؟
پاسخ آن ساده است. شما وقتی از درون یک موضوع به آن نگاه میکنید، خودتان را فراموش میکنید. قهرمان این داستان، زاویه دید شماست. کار او دیدهبانی و مهمترین ویژگیاش استفاده از چشم است و سنتزی که در ذهنش نسبت به مسائلی که میبیند، صورت میگیرد. مهمترین عاملی که روی یقین او به پیروزی تأثیر میگذارد، شک مهندس است، به خصوص اینکه ناچار است به چشم مهندس برای دیدهبانی اعتماد کند و حین انجام این کار است که مهندس مسائلی را از فیلتر ذهنی خود عبور میدهد و با او در میان میگذارد. این طبیعی است که مهندس را بیشتر از قهرمان ببینیم چون کارکرد او فکری است.
به نظر میرسد حرفهای خودتان یا به عبارتی، حرفهایی را که میخواستهاید در داستان گفته شود و نمیتوانستهاید آنها را از زبان یک نوجوان 17 ساله بگویید، از زبان مهندس بیان کردهاید.
اینطور نیست چون خیلی از جاها هم مهندس و هم بقیه شخصیتها را رها کردهام تا خودشان رفتار کنند. البته این درست است که یک نوجوان 17ساله نمیتواند اینقدر روی مسائلی مثل جبر و اختیار، قیامت، خدا و ... دقیق شود و طبعاً مطرح کردن این مسائل حضور یک آدم پختهتر را میطلبد؛ آدمی مثل مهندس که در طبقه سوم یک ساختمان هفت طبقه زندگی میکند.
شما اگر شطرنج بازی کرده باشید میدانید اولین حرکت یک مهره، او را به ردیف سوم میبرد. سکونت مهندس در طبقه سوم تمثیلی است از توقف او در شک که حرکت اول برای رسیدن به یقین است.
سؤال من این است که چقدر از نگاه خودتان را به مهندس دادهاید؟
به نظر شما سؤالهایی که مهندس میپرسد چه تأثیری در نجات مردم آن شهر از کشته شدن دارد؟! در واقع این حرفها در آن موقعیت، علیالسویه است. قصد اصلی من از مطرح کردن این بحثها این بوده که در اکنونی که در آن سیر میکنیم، مسأله اصلی و آنی چیست. حرفهای مهندس همان بحثهای تکراری است که همیشه در جمعههای مذهبی یا محافل روشنفکری مطرح میشود اما کسی به وظیفه اصلی خود عمل نمیکند یا به آن واقف نیست.
ما ایرانیها همیشه دوست داریم در اقلیت باشیم و مظلومنمایی کنیم چون برایمان کاربر دارد. این یک بیماری تاریخی است که ما را از حرکت بازمیدارد. در این داستان آنچه مطرح میشود، اهمیت عملکرد ماست نه آنچه پیش میآید. به عبارتی در یک موقعیت خطرناک مثل جنگ باید بدانیم وظیفهمان چیست و به آن عمل کنیم. در این برهه میبینیم که حتی کشیشها هم کمکی نمیکنند و اخلاقگرایانه با موضوع جنگ برخورد میکنند.
به نظر میرسد با بیان بیتفاوتی کشیشها و به گونهای تاختن به آنها قصد داشتهاید بیاعتبار بودن مهربانی مسیحی را در شرایطی مثل جنگ نشان دهید.
بحث من در اینجا مسلمان یا مسیحی بودن نیست بلکه بحث بر سر سوءاستفاده از دین است چون این نگاه به دین در هر قومیتی میتواند وجود داشته باشد چه مسلمان، چه یهودی و چه مسیحی.
همانطور که از عنوان این رمان هم پیداست، حوادث و شخصیتهای آن رابطه تقریباً مستقیمی با بازی شطرنج، مهرههای آن و قواعدش دارند. من به عنوان مخاطب برداشتم از این داستان این است که مهرههای سفید نیروهای خودی و سیاه، ماشین قیامت است. نظر شما چیست؟
در شطرنج، مهره سفید است که بازی را آغاز میکند و در واقع اوست که ظلم میکند از اینرو کسی که اختیار مطلق دارد سفید است و آنکه با اجبار روبروست، سیاه. با این توضیح، در این کتاب، سفید ماشین قیامت و سیاه، نیروهای خودی هستند. آدمها همیشه منتظرند که سفید، سیاه را مات کند اما واقعیت همیشه به یک شکل نیست یعنی گاهی سفید برنده است، گاهی سیاه.
در این رمان شاید به طور ضمنی قصد داشتهام به این نکته اشاره کنم که اختیار مطلق هم میتواند دردسر ساز باشد و انسان را از حرکت بازدارد. جبر و اختیار توأم باعث میشود که با مسائل درگیر شویم و رشد کنیم اما چون این مسأله را نمیفهمیم، غر میزنیم. روشنفکران ما چهارتا کتاب میخوانند و شروع میکنند به غرغر کردن. مذهبیهای ما هم با چهارتا حرکت مثبت فکر میکنند بهشت متعلق به آنهاست. همه اینها به دلیل تکبعدی نگریستن به مسائل و در نتیجه بودن پویایی در این آدمهاست. اما دیدهبان «شطرنج با ماشین قیامت» در مدت زمانی کوتاه رشد میکند. او با آدمهایی متفاوت مواجه میشود و در شرایطی خاص قرار میگیرد از اینرو به یک پویایی همه جانبه دست پیدا میکند.
حالا که درباره زمان کوتاه داستان صحبت کردید اجازه بدهید بپرسم چرا فقط سه روز را برای به سرانجام رساندن داستانتان تعیین کردهاید؟ با توجه به اینکه کوتاه بودن زمان باعث تحلیلهای شتابزده و در نهایت سربسته ماندن بعضی مسائل میشود.
وقتی زمان کوتاه باشد، بسیاری از مسائل حذف میشود و در این حذف شدن است که نویسنده به شمای مخاطب اجازه میدهد به دنبال قطعات گمشده این پازل بگردید. حتی اگر این قطعات را پیدا نکنید، درک فقدان آنها کافی است که داستان پس از پایان کتاب هم در ذهنتان ادامه پیدا کند.
به نظر من در یک فیلم سینمایی اگر قرار است انفجار یک دکور در 30 ثانیه دیده شود، باید آن را در 20 ثانیه منفجر کرد چون با این کار به بیننده اجازه میدهیم –یا حتی او را وادار میکنیم- که این تصویر تا 10 ثانیه بعد در ذهنش ادامه پیدا کند. با توجه به این دیدگاه، قطعاتی از پازل این رمان را حذف کردم؛ قطعاتی که یا مخاطب به آنها نیاز ندارد یا اگر دارد، خودش میتواند آنها را در ذهن پرورش دهد.
جدای از تجربه دیدهبانی که در جنگ داشتهاید، چه چیزی باعث شد که یک دیدهبان را به عنوان قهرمان داستانتان انتخاب کنید؟
دیدهبان تنها کسی است که در جنگ میتواند به همهجا سرک بکشد و بدون اینکه فرمانده باشد، به همه دستور بدهد چون اوست که آتش جبهه را تعیین میکند و میبیند که دشمن در حال پیشروی است یا عقبنشینی؛ به نوعی یک همهکاره هیچکاره. مهمتر از همه اینها تجربه شخصی که از این کار داشتم باعث این انتخاب شد چون همانطور که قبلاً اشاره کردم، ترجیح میدهم درباره چیزی بنویسم که از آن اطلاع دارم.
چرا این دیدهبان اسم ندارد؟
اسم ندارد اما با یک وجه تسمیه بیسیمی مورد خطاب قرار میگیرد و آن «موسی» است. این اسم با هدف انتخاب شده است و به نوعی اشاره دارد به داستان «خضر و موسی» چون رابطه قهرمان داستان با فرماندهاش –قاسم- شبیه رابطه این دو است. میتوان این نوجوان سرکش و بیصبر را مثالی دانست برای موسای داستان خضر و موسی یعنی کسی که زودتر از موعد سؤال میپرسد و پرحرفی میکند. در این داستان، قاسم همانند خضر که موسی را رها کرد، قهرمان داستان را به سمت اجتماع میراند تا چیزهایی را ببیند که قبلاً نمیدیده است. از طرفی اسم نداشتن قهرمان داستان باعث میشود مخاطب راحتتر با او همذاتپنداری کند.
آخرین سوال من درباره این قهرمان این است که چرا این همه با آدمهای اطرافش سر ستیز دارد؟
چون هم عصبی است و هم مغرور! عصبی است به این دلیل که در انجام کارهایش اختلال به وجود آمده و مغرور است چون سنش غرور و حماقت را ایجاب میکند.
او یک قهرمان قرنطینهای است نه واکسینه. یعنی در برخورد با آدمها واکسینه نشده بلکه به یک بعد از ارزش تکیه میکند مثل آدمهایی که در خیابان مردم را میزنند چه به اسم آزادی، چه به اسم دین. به هرکدام نگاه کنید میبینید با یک فیلتر تکارزشی و تکبعدی با دیگران برخورد میکنند. قهرمان این داستان، قهرمان اتوپیای جمهوری اسلامی نیست بلکه آدمی است که قرار است رشد کند و مسائل را بهتر بفهمد به طوری که در آخر داستان، شکستن و گریه غیرمنتظره او را میبینیم.
چرا برای این رمان، عنوان نامأنوس «شطرنج با ماشین قیامت» را انتخاب کردید؟
رد و بدل کردن آتش جنگی که در این رمان جریان دارد میتواند یک نوع بازی باشد. نوعی بازی که در آن، حرکت مهرهها و آتش کردن به خودی خود مهم نیست بلکه فکری که پشت این حرکتهاست اهمیت دارد.
اگرچه این عنوان پسزننده است اما در ذهن خواننده کنش ایجاد میکند و برای او سوال به وجود میآورد. شما وقتی در جادهای حرکت میکنید که تمام چراغهای آن روشن است به جز یکی، به آن چراغ خاموش توجه میکنید نه به چراغهای روشن، پس انتخاب اسم نامأنوس هم میتواند به نوعی تبلیغ معکوس باشد.
در بعضی جاهای این رمان از واژههای خاص جنوب یا اصطلاحات نظامی استفاده کردهاید مثل گرید، فورمن، فیدوس، قیف انفجار و ... چرا واژهنامه یا پانوشتی برای توضیح آنها درنظر نگرفتهاید؟
سعی کردهام برای هریک از این واژهها نشانهای در متن بگذارم تا مخاطب معنای آنها را بفهمد و بتواند برایشان مابهازای ذهنی در نظر بگیرد. واژههایی هم هستند که معادلسازی شدهاند چون اگر اصل آنها به کار میرفت، مخاطب را گمراه میکرد. با پانوشت گذاشتن در داستان هم مخالفم چون فضای آن را به هم میریزد.
در نهایت فکر میکنم این واژهها موجب پرت شدن مخاطب از داستان نشدهاند چون جزو عناصر اصلی داستان نیستند که نفهمیدنشان باعث خارج شدن ماجرا از قاعده شود بلکه در واقع چاشنی داستان هستند.
و سوال آخر اینکه آیا ذهن سینمایی و تصویرگر شما که در 10 سال اخیر شکل گرفته است، روی نگاهتان به این داستان تأثیر نگذاشت یا به عبارتی باعث نشد در متنی که 10 سال پیش نوشتهاید، دست ببرید و بخشهایی از آن را عوض کنید؟
فکر میکنم من بیش از هر فیلمبرداری در دنیا، در دوربین نگاه کردهام چون در سالهای جنگ روزانه نزدیک به 10 ساعت را به دیدهبانی از مواضع عراقیها مشغول بودم. بنابراین من حتی پیش از نوشتن این کتاب هم ذهنی تصویری داشتهام. در واقع بعد از 10 سال تنها کاری که کردم اضافه کردن دو سه صفحه به متن داستان بود.
کتاب هفته. شماره 31.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............