زنان بر سکو | شرق


بر سکو می‌ایستادند، بی‌آنکه به زور برده شوند. با لعن و نفرین و از پی شکنجه‌های بسیار پا بر سکو می‌گذاشتند، بی‌آنکه در موهای پریشان‌شان ردی از بی‌گناهی دیده شود. موهای تماما تراشیده آنان که به باور شکنجه‌گران مأوای شیطان بود تنها بخشی از بدن مثله‌شده‌ای بود که به تخته چوبی بسته می‌شد، بی‌آنکه دستی یارای بلندکردن تکه چوبی داشته باشد. آنان دست‌بسته و اغلب بدون مویه بر سکوی آتشی می‌سوختند که هر دم بیشتر زبانه می‌کشید، بی‌آنکه دم از آتشی بزنند که بدن شورشی‌شان به جان نظم و هنجار حاکم می‌انداخت. این روایت دور، اما نزدیک، بخشی از حکایت سراسر سبعانه ساحره‌کشی است که چه بسا در گذر قرن‌ها از فرط تکرار به ملال افتاده باشد، داستان زنانی که بدون شک نه هیچ‌وقت سوار بر جاروهای چوبی‌شان پرواز کرده بودند و نه هرگز چشم سمندر را با ملاقه‌های بزرگ چوبی در دیگ‌های جوشان سیاه به هم زده بودند، اما بی‌تردید بازیگران اصلی یکی از فراگیرترین و البته فراموش‌شده‌ترین کارزارهای ترور تاریخ بوده‌اند.

سیلویا فدریچی [Silvia Federici] کالیبان و ساحره» [Caliban and the Witch

اما آنچه می‌تواند در این میان جان تازه‌ای به این روایت سراسر تکرار و مملو از افسانه ببخشد دقت به خاستگاه ساختاری این موج سهمگین خشونت، جنون و برانگیختگی عمومی است که صدها هزار زن را به سکوهای اعدام کشاند. این درست همان‌جایی است که می‌توان به میانجی کاوش دقیق و موشکافانه سیلویا فدریچی، فعال و پژوهشگر فمینیست-اتونومیست ایتالیایی، نه‌تنها تصویر روشنی از ائتلاف دولت و کلیسا در برپایی این کارزار ترور به چنگ آورد، بلکه برای شناسایی ساحره‌های جهان فعلی و بالقو‌گی‌های توأمان رهایی‌بخش و اتحادبرانگیز آنان نیز بیش از پیش تجهیز شد. چراکه به قول لوییزا مورارو، تاریخ‌نگار ایتالیایی، هرچند آتش بانوی بازی، این کهن‌ترین نام سَبَت، در دوردست محو شده است، اما جلوتر آتش شورش و هیزم مرده‌سوزان سرکوب فروزان است.

تحلیل افسون‌زدایانه سیلویا فدریچی [Silvia Federici] در کتاب «کالیبان و ساحره» [Caliban and the Witch] آنجا اهمیت خود را آشکار می‌سازد که چهره ذاتا دوگانه کار بازتولیدی و منطق نهفته در پس آن را نشان می‌دهد، منطقی که به نوبه خود پرده از گرسنگی سرمایه‌دارانه یا به‌طور عام ایدئولوژیکی برمی‌دارد که از بدن تغذیه می‌کند. اگر کار بازتولیدی باید تنها در بند تولید نیروی کار قرار می‌گرفت و اگر بدن به مثابه عرصه‌ای سیاسی باید معنا، فراخوانده، نشانه‌گذاری، منضبط و چه بسا نابود می‌شد، صرفا نه به آن دلیل است که ساحره‌کشی، دست در دست حصارکشی‌ها، زنان را از بدن‌هایشان یا به عبارتی دیگر از هر مانعی سلب مالکیت می‌کرد که جلوی کارکردشان به‌عنوان ماشین تولید نیروی کار را می‌گرفت، بلکه به آن سبب است که ساحره، این بدن شورشی، حامل آن قسم دانش و اخلاق بدیلی بود که اقتدار و عقلانیت مردانه برخاسته از دولت و کلیسا را به چالش می‌کشید. از همین منظر، مادامی که بدن، این اولین ماشین ابداعی سرمایه‌داری، از داشته‌ها و هویتش خالی شود، به کالبدی تقلیل می‌یابد که تنها در خدمت تولید سرمایه یا هر مؤلفه ایدئولوژیکی دیگری در راستای منافع طبقه حاکم است. در اینجاست که فدریچی با استناد به پیش‌زمینه‌های تاریخی-اجتماعی در برسازی بدن به‌عنوان نقطه تأسیس امر زنانه مدرن، ساحره‌کشی را در مقام نقطه اوج مداخله دولت علیه بدن پرولتری رصد کرده و نشان می‌دهد چگونه نهادینه‌سازی کنترل دولتی بر بدن زنان که مستلزم تضعیف اختیار آنان بر داشته‌ها، نیروی بازتولیدی و آزادی‌شان در انتخاب است، از همان ابتدا دست‌به‌کار تخفیف جایگاه زنان و تحدید خودآیینی آنان بوده است.

درحقیقت، توصیف فدریچی نه‌فقط به‌خوبی ساحره‌کشی را در مقام شرط امکان اراده‌ای تعریف می‌کند که انباشت بدوی اراده می‌کرد، بلکه آن تلاش‌های مأیوسانه‌ای را نیز به تصویر می‌کشد که در سودای مهار این چرخه طلسم‌گونه بوده‌اند، کوشش‌هایی بدعت‌گذار و خلاف‌اندیش که چون کالیبان در نمایشنامه «توفان» ویلیام شکسپیر در پی یافتن ارباب تازه‌ای نبوده و ارزش آن را دارند از نو تمرین شوند. آنچه امروز به زعم امثال فدریچی از مطالعه تاریخ سراسر دهشت ساحره‌کشی به دست می‌آید،‌ ضرورت تبدیل کار بازتولیدی از هیئت سرچشمه تولید نیروی کار به کاری است که افراد را نه برای بازار بلکه برای مبارزه آماده می‌کند، «چرا که کار بازتولیدی، از آنجا که مبنای مادی حیات ما و اولین عرصه‌ای است که می‌توانیم ظرفیت‌های خودگرانی خود را به ظهور برسانیم، زمین آغازین انقلاب است». «کالیبان و ساحره» با گشودن دریچه‌ای اغلب نادیده انگاشته‌شده به سوی انواع و اقسام سازوکارهای مقاومتی، درواقع فراخوانی به خلق صورت‌بندی‌های جدیدی از حیات اشتراکی و آن دست همبستگی‌های جنسیتی و طبقاتی است که به مقابله با هرگونه نظم اجتماعی نابرابر برخاسته و از امکان استقرار جهانی سخن می‌گوید که اربابان مدرن در اشتیاق نابودی آن می‌سوزند: جهانی به طلایه‌داری زنان و زنده به جادو، جهانی در آشوب. طرفه آنکه ساحره کیست مگر زنی که شهامت سخن‌گفتن داشته و در پی بازپس‌گیری سکوها باشد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...