[داستان کوتاه]  از قدر یک لبخند |  لازار لاژین | منوچهر محبوبی | امیرکبیر
 

خرگوش در مقام معاونت مدیر انبار گوشت خوب کار می‌‌کرد و قاعدتاً شایسته‌ی ترفیع بود. به او ترفیع دادند و مدیریت یک انبار هویج به عهده‌ی او گذاشته شد. این مقام برای خرگوش فرصتی بود که نشان دهد چند مرده حلاج است. ولی می‌خواهید باور کنید، می‌خواهید باور نکنید. خرگوش همه را دچار شگفتی کرد:

- به من رحم کنین! نذارین یه خرگوش نجیب عیالوار از بین بره. من تا حالا هیچ کار خلافی ازم سر نزده.

حتی سگ آبی هم متحیر شده بود.

- آقای خرگوش! منظورت چیه؟ چت شده؟ می‌خوای بهت رحم کنیم؟ چیه؟ ما که ترفیع بهت دادیم. مگه ندادیم؟ معاون بودی، مدیرت کردیم؛ مدیر!

- صحیح می‌فرمایین، اما آخه محل خدمت من انبار هویجه! هویج! و من خرگوشم! می‌فهمین؟

روسا گفتند:

- پوف! واقعاً بد وضعیه! ولی آخه ما نمی‌تونیم گزارشی رو که به مرکز دادیم لغو کنیم. سعی کن یک خورده جلوی‌ شکمتو بگیری تا کارا درست انجام بشه.

خرگوش سعی کرد جلوی چشمش را بگیرد. یک روز گرفت، دو روز گرفت. ولی کم کم دور چشمهایش کبودی زد.

روز سوم، اولین کارش این بود که صبح زود خودش را به رییس اداره‌ی هویج معرفی کرد. تمام بدنش می‌لرزید، چشمهایش کم سو شده بود و گوشهایش ضعیف. از آن خرگوش سالم فقط پوست و استخوانی به جا مانده بود.

گفت: من زن دارم! هفت‌ تا بچه دارم! ممکنه یه گندی بالا بیارم! دیگه نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم. اگه از امروز بگذره ممکنه چشم زخمی به هویج‌های دولت بزنم.

و با گفتن این جمله سیل اشک از چشمانش سرازیر شد.

روسا دوباره سرشان را خاراندند و به خرگوش گفتند:

- بد دردسریه! نتیجه‌ی ترفیع دادن به خرگوش همینه! ولی ما نمی‌تونیم گزارشمونو لغو کنیم. خیلی خب! ناراحت نباش، کمکت می‌کنیم که از این مخمصه نجات پیدا کنی.

خرگوش مثل هر روز فوراً برگشت سرکارش. منتها این دفعه یک قفل گنده به لب‌هایش زدند. قفلی که برای محکم کاری دو تا کلید به سر و تهش می‌خورد.

یک موجود شریف و درستکار هم استخدام کردند که هر روز صبح قفل را ببندد و هر شب بازش کند تا مدیر فروشگاه بتواند لب‌هایش را تکان بدهد.

سه روز هم به این ترتیب گذشت و خرگوش دوباره پیش روسا رفت. گفتم خرگوش ولی او دیگر خرگوش نبود، فقط شمایل یک خرگوش را داشت.

گفت: یا منو آتیش بزنین، یا از این به بعد هر حرکتی ازم سر بزنه مسوولیتشو به گردن نمی‌گیرم، من یک کلیدی پیدا کردم که قفل دهنمو باز می‌کنه!

- آه چه مصیبتی!

یک جلسه‌ی فوری تشکیل شد و این قطعنامه صادر گردید:

- تنها راه این است که یک تخته هم به قفل اضافه کنیم و هر روز صبح آن را لاک و مهر کنیم.

برای انجام این منظور یک فرد شایسته استخدام شد. کار او انجام عملیات لاک و مهر و باز کردن لاک و مهر بود. شخص دیگری مامور شد مراسم مهر زدن را به عهده بگیرد و منصبی که برای او در نظر گرفتند "مهردار بزرگ" بود. دیگری مامور کبریت‌زدن شد. نفر بعدی مامور آوردن لاک و نخ و مهر شد. فرد دیگری نیز مامور محافظت تخته، قفل و دو کلید آن شد. یک حسابدار قسم خورده هم ماموریت یافت که حساب و کتاب اجناس را نگه دارد. پست مربوط به کارپردازی و خرید نخ و لاک را هم یکی دیگر اشغال کرد. نفر آخری هم ریاست کارگزینی را به عهده گرفت تا کارمندان لازم را استخدام کند و حضور و غیاب آنان را به عهده بگیرد. جمعاً 9 کارمند.

آخر شما نباید از یک رییس متوقع باشید گزارشی را که به مرکز داده لغو کند.

البته چیزی که مهر و امضاء شد دیگر قابل تغییر نیست. حتی خرگوش هم که در میان خروارها هویج به سر می‌برد، جرات نداشت آن را نقض کند. خرگوش به یک دانه از هویج‌های دولتی دست درازی نکرد. ولی فشاری هم که به روح خرگوش وارد می‌آمد برای او بسیار زیاد بود. به حالت احتضار افتاد. هر لحظه انتظار می‌رفت که جان به جان آفرین تسلیم کند. دکترها گفتند: چیزی از عمرش باقی نمانده.

ولی خرگوش فقط نیمی از این ناراحتی را تشکیل می‌داد. 9 تا کارمند دیگر هم بودند. آنها را چه کار می‌شد کرد؟ فراموش نکنید که هر کسی زن و بچه دارد!

بنابراین در اسرع وقت باید به دنبال خرگوش دیگری می‌گشتند.

از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...
موران با تیزبینی، نقش سرمایه‌داری مصرف‌گرا را در تولید و تثبیت هویت‌های فردی و جمعی برجسته می‌سازد. از نگاه او، در جهان امروز، افراد بیش از آن‌که «هویت» خود را از طریق تجربه، ارتباطات یا تاریخ شخصی بسازند، آن را از راه مصرف کالا، سبک زندگی، و انتخاب‌های نمایشی شکل می‌دهند. این فرایند، به گفته او، نوعی «کالایی‌سازی هویت» است که انسان‌ها را به مصرف‌کنندگان نقش‌ها، ویژگی‌ها و برچسب‌های از پیش تعریف‌شده بدل می‌کند ...
فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...
هنر مدرن برای او نه تزئینی یا سرگرم‌کننده، بلکه تلاشی برای بیان حقیقتی تاریخی و مقاومت در برابر ایدئولوژی‌های سرکوبگر بود... وسیقی شوئنبرگ در نگاه او، مقاومت در برابر تجاری‌شدن و یکدست‌شدن فرهنگ است... استراوینسکی بیشتر به سمت آیین‌گرایی و نوعی بازنمایی «کودکانه» یا «بدوی» گرایش دارد که می‌تواند به‌طور ناخواسته هم‌سویی با ساختارهای اقتدارگرایانه پیدا کند ...