کتاب «ننگ سالی» به‌قلم فائزه دره‌گزنی، خاطرات مردم محله علی‌قلی آقای اصفهان از دوران کشف حجاب، ممنوعیت روضه و قحطی را روایت می‌کند که به‌تازگی توسط انتشارات «راه یار» منتشر شده است. بریده‌هایی از این رمان را در ادامه می‌خوانید:

ننگ سالی فائزه دره‌گزنی

مثل یک تکه یخ
مونس احسنی، متولد ۱۳۱۲

مادربزرگم را «آباجی» صدا میزدم. بعدازظهر که شد، آباجی گفت تا سروکله آژان‌ها پیدا نشده، بلند شوید تا برگردیم خانه. با مادر و آباجی راه افتادیم سمت خانه. نزدیکی‌های حمام میرزاباقر که رسیدیم، آژانی جلویمان را گرفت. آباجی روسری فیروزه‌ای رنگ نونواری سرش بود و زیرش هم چارقد دیگری پوشیده بود. آژان با همان قد بلند و چهارشانه آمد سمت آباجی و با دستی که چوبدستی نداشت، روسری اش را کشید. جیغ و فریاد می‌زدیم و من هم مدام التماسش می‌کردم و می‌گفتم: «آجان، بارک الله، تو رو به خدا روسری آباجی من رو پاره نکن. تو رو به خدا.»

روسری را گذاشت زیر چکمه‌های سیاه و بلندش و کشید. آنقدر این کار را تکرار کرد تا تکه تکه شد. دست و پای آباجی می‌لرزید. مادر دستش را گرفت و نشاندش روی سکوهای دم حمام. چارقدش را محکم گرفته بود و گریه می‌کرد. دست‌های آباجی را گرفتم توی دست. مثل یک تکه یخ شده بود.

راه‌های مخفی
زینت سادات خوانساری، متولد ۱۳۲۶

[به نقل از مادرش، توران خوانساری] خانه ما آخر کوچه باغِ کلم بود. سر هر کوچه، پاسبانی با یونیفرم قهوهای و کلاه شاپو می‌ایستاد و کشیک می‌داد. اگر چادر کسی را بر می‌داشتند، آنقدر می‌گذاشتند زیر چکمه‌هایشان و می‌کشیدند تا تکه تکه شود. کارگرِ حمام همسایه مان بود. شب‌هایی که می‌خواستیم برویم حمام، با او هماهنگ می‌کردیم. می‌رفتیم حمام حاج کاظم. درِ حمام را باز می‌کرد برایمان. گاهی هم یکی از مردهای خانه تا حمام همراهی مان می‌کرد. با جاریهایم توی یک خانه زندگی می‌کردیم. آن سال‌ها را به همین شکل سپری کردیم.
اینها را مادرم تعریف می‌کرد. شش ساله بودم که می‌رفتم مکتب. پشتِ خانه ما می‌خورد به بن بست بغلی. از حیاطِ آن خانه هم راه داشت به بن بست بعدی. این راه‌ها یادگار زمان منع حجاب بود.

اسب سوار
مهدی اخوان نیلچی، متولد ۱۳۱۱

زن دست‌هایش را گرفته بود روی سرش. دوان دوان خودش را رساند به کوچه. صدای نعل اسب نزدیک و نزدیک تر می‌شد. گردوخاکی به هوا بلند شد. اسب سوار لباس فرم تنش بود؛ با سبیل‌های چخماقی و کلاه پهلوی. به سرعتِ باد وارد کوچه شد. طولی نکشید که صدای جیغ و فریاد زن با شیهه اسب در هم پیچید. جرأت نمی‌کردم وارد کوچه شوم. همان جا دم قصر سنبلستان ایستاده بودم. زن بلندبلند گریه می‌کرد. داد میزد و از ته دل آژان را نفرین می‌کرد: «خیر نبینی مرد. خیر نبینی.» با اینکه کوچک بودم، هنوز صدایش در گوشم است.

آژان‌ها در تمام شهر پخش شده بودند. مبادا زنی بتواند با چادر از کوچه یا خیابانی عبور کند. سوار اسب می‌شدند و توی محله‌ها می‌گشتند. چادر و روسری از سر زن‌ها می‌کشیدند و پاره پاره می‌کردند...

بی مادری
سید علی اصغر میر سعیدی، متولد ۱۳۳۱

[به نقل از مادر خانمش، حاجیه خانم فیروزه] دلم نمی‌خواست از خانه بروم بیرون. دلم نمی‌خواست چشمم به آن آژان‌های از خدابی خبر بیفتد. خانه ما توی کوچه احرام باف ها بود؛ بالاتر از منبر گلی، نزدیک مسجد میرزا باقر. همین چند وقت پیش بود؛ توی یکی از همین کوچه‌ها. قدم‌های کوتاه زن کجا و قدم‌های مرد کجا. دست‌های ظریف مادرم کجا و آن دست‌های زمخت آژان کجا. چادرش را کشیدند. گذاشتند زیر پا و پاره پاره کردند.

از همان روز به بعد، هر روز حال مادرم بدتر و بدتر می‌شد. طبیب می‌گفت قهره کرده. می‌گفت خیلی ترسیده. مدت زیادی دوام نیاورد. روزی دیدم دیگر نفس نکشید. هر آژان به چشم من قاتل بود؛ قاتلی که نه فقط چادر مادرم، بلکه جانش را گرفته بود؛ هرچند خیلی‌های شأن با نکبت از دنیا رفتند. تمام کودکی ام در بی مادری گذشت.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...