پهلوانان نمی‌میرند | الف

 

گذشته، ‌تجربه‌ی زیسته‌ی یک ملت و میراثی است که هویتش با آن شکل می‌گیرد. بی‌توجهی به آن، مردم هر مرز و بومی را از مسیر طبیعی و سالمِ زیست خود و ساختن چشم‌اندازی روشن برای آینده دور می‌کند. از این منظر، قصه‌های اسطوره‌ها و پهلوانان نقشی حیاتی در حفظ فرهنگ و هویت ملی دارند. در بیشتر این حکایات علاوه بر پندهای اخلاقی و تأکید بر روحیه‌ی پهلوانی، مشکلات زمانه‌ای که این شخصیت‌های برجسته در آن می‌زیسته‌اند نیز مطرح می‌شود. محمدرضا آریان‌فر در تازه‌ترین اثر خود، مجموعه نمایشنامه‌ی «دل و دشنه»، با چنین رویکردی به سراغ نوعی از داستان‌های پهلوانی رفته که در روزگاری نه چندان دور از ما می‌گذرند. این نویسنده که در کارنامه‌ی خود نمایشنامه‌های دیگری از جمله: اسب‌ها هنوز در من شیهه می‌کشند، زهور و مکث روی ریشتر هفتم را ثبت کرده‌است، همواره موضوعاتی انسانی از قبیل عشق و کینه، حسادت و از خودگذشتگی را مقابل هم قرارداده و این چالش‌ها را با روایتی جذاب به تصویر کشیده است.

محمدرضا آریان‌فر دل و دشنه

مجموعه‌ی دل و دشنه شامل سه نمایشنامه با عناوین: دل و دشنه، مویه کور و نقل آخر است که از نظر مضمون و فضا بسیار به هم نزدیک‌اند. اصلی‌ترین ابزار آریان‌فر برای ملموس‌تر نشان دادن وقایع در این مجموعه به کار بردن نثری متناسب با موقعیت تاریخی و بومی در شخصیت‌های نمایش‌اش بوده است. چیزی که در نمایشنامه‌ی دل و دشنه نیز بیش از همه جلب توجه می‌کند. او برای نوشتن دیالوگ‌های این نمایشنامه که اتفاقاتش در اوایل دوره‌ی پهلویِ اول می‌گذرد به سراغ اصطلاحات، تکیه‌کلام‌ها و ضرب‌المثل‌های رایج آن دوره رفته است. همچنین برای ترسیم ساختار روابط آدم‌ها توجه ویژه‌ای به آداب معاشرت آن‌ها در آن روزگار داشته است. بطور مثال رابطه‌ی یک پهلوان با افراد مختلف، از نوچه گرفته تا شازده‌ی قجری اشکال متفاوتی دارد. به کار بردن کلمات رک و صریح برای ارتباط با زیردستان و حرف زدن در لفافه و در قالب شعر و مثل در ارتباط با بالادستان در این نمایشنامه بسیار ملموس است.

در نمایشنامه دل و دشنه، قاصدی از طرف وزیر دربار رضاشاه برای دادن پیشنهاد اجرای مراسم پهلوانی به سراغ یکی از سرشناس‌ترین پهلوانان شهر می‌آید که امجد نام دارد. امجد و پهلوان زیردست او، یدی، این درخواست را با کلامی تند و تیز رد می‌کنند و زمینه‌‌ی کینه‌توزی میان آنها و بالادستی‌ها از همین جا فراهم می‌شود. قاصد، پهلوان مصیب است که خود زمانی رقیب عشقی پهلوان امجد بوده است و به خاطر شکست سنگینی که در به دست آوردن دل معشوق، از امجد خورده است، فرصت را برای انتقام مساعد می‌بیند و تمام تلاشش را به کار می‌گیرد تا اعتبار پهلوان امجد را خدشه‌دار کند. در این میان باقی نزدیکان از قبیل پهلوان یدی و پسر او نیز از ترکش کینه‌کشی‌ها در امان نمی‌مانند و ماجراهایی رقم می‌خورند که با گفتگوها و اشعار شیرین و تأثیرگذار آن دوره جذابیت‌شان مضاعف می‌شود. حرف‌های پهلوان امجد در دفاع از جایگاه و اخلاق پهلوانی شاخص‌ترین بخش‌های این نمایشنامه است:

«اگه قباله کهنه این رسم رو برگ زده باشین می‌بینین که این رسم همیشه به نیت اول مظلوم عالمه و بعد واسه دستگیری از آدمایی که تو گیرودار زندگی افتادن، واسه جماعتی که پاک و پوکشون رو باختن، از هستی ساقط شدن، اونم با شرطها و شروطها که فاش اسم و رسمی نباشه... اما این مراسم... نمی‌دونم کدوم شیر ِ ناپاک‌خورده‌ای اسم شریف‌ترین آدم رو تو کوچه‌ها جار زده، از بچه مکتبی‌ها هم که بپرسین مراسم گل‌ریزون به نوم کیه امشب، فی‌الفور اسم لوطی‌ترین پهلوون این شهر رو می‌بره. نمی‌دونم کی و به چه قصد و نیتی به افشای اسم صاحب گل‌ریزون امشب دست زده، الله اعلم... می‌دونم که شما هم این اسم رو می‌دونین. مرشد قاسم برادر، خوب زدی، خوب خوندی، اما این تیکه رو جا انداختی مؤمن که بخونی: در حفظ آبرو، ز گهر باش سخت‌تر/ کاین آب رفته بازنیاید به جوی خویش. بزن مرشد که سخت دلم از این رسم پلشتِ دور از جوونمردی گرفته. بزن برادر... بزن... بزن...»

«مویه‌ی کور» دومین نمایشنامه از این مجموعه است که در آن قصه‌ای پهلوانی در دوره‌ی پهلویِ اول با نظر به اسطوره‌های شاهنامه‌ای از قبیل سیاوش و سهراب روایت می‌شود. سیاوش پسرخوانده‌ی پهلوان گودرز، به مارال، دختر او، دل باخته است. اما از بیان خواسته‌اش پیش پهلوان امتناع می‌کند، چون این کار را بر خلاف مرام پهلوانی خود‌ می‌بیند. حسادت اطرافیان باعث تخریب چهره‌ی سیاوش نزد پدرخوانده‌اش دامن زدن اختلاف میان آنها می‌شود. فراز و نشیبِ این ارتباطات انسانی در قالب حکایت پهلوانی با تکیه‌کلام‌های شیرین آن دوره درآمیخته و بر جذابیتش افزوده است:

«به عشق که رسید نیگاش گره خورد به چشای دختر سیزده‌ساله‌ای که از زیر پیچه می‌درخشید. هفته بعد صدای در خونه دخترک بلند شد و اون اومد. چارزانو نشست جلو پدر دخترک و از دربه‌دری‌هاش گفت، از سفر و خستگی‌هاش گفت که شده بود سایه‌اش/با صدای مردانه/ مشتی، نه سرطاقی دارم و نه زمین و باغی. گلیم شره و شرنده زیرپام زمین خداس زیراندازم و کرباس هزارتیکه‌ی آبی آسمون، رواندازم، مرکب راهوار راهم این دو تا پای رونده‌ی رموک، نه دقسمه سفره‌ی بی‌نون و قوت امروز داشتم تا به امروز و نه دلواپس قوت لایموت فردا رو. یه تیکه نون پتی وصله‌ی شکمم و یه تیکه پارچه‌ی زوار دررفته وصله‌ی تنم. هرچه هس منم و این تیکه کرباس هزار رنگ. اما این چند روزه پریزادی که انگار از دل پرده‌ام زد بیرون، قرار سفر و پای رهوار رو ازم گرفت و اسیر خاک این راسته کرد. سینه وا کردم و گفتنی‌ها رو گفتم که آخر بگم منو به غلومی قبول کنین.»

در نمایشنامه‌ی سوم این مجموعه، «نقل آخر»، از عشق به عنوان موجودی اساطیری یاد می‌شود که در هر زمانه‌ای لباسی می‌پوشد و زندگی انسان‌ها را دگرگون می‌کند. داستان نمایش در قهوه‌خانه‌ای اتفاق می‌افتد که مرشد و لوطی و نقل‌خوان همواره گذرشان به آن می‌افتد و قصه‌های پرماجرایی از شاهنامه و حکایات پهلوانان تعریف می‌کنند. اما روزی می‌رسد که هوس می‌کنند از عشق داستانی ناب بگویند؛ داستان عشق ناکام و جانسوز لوطی که شیرینی‌های عاشقی نیز در آن نهفته است. اما در این میانه بقیه‌ی قهوه‌خانه‌نشینان نیز ساکت نمی‌مانند و هریک به فراخور حال خود در نقل این حکایت مشارکت می‌کند.

مجموعه نمایشنامه‌ی «دل و دشنه» آینه‌ی زندگی و زمانه‌ی مردمی است که چندان دور از ما نبوده‌اند، اما نیاز به آشنایی با رسم و کلام‌شان داریم تا گذشته‌ی جمعی خود و تجارب زیستی حاصل از آن را که سرمایه‌ای برای ساختن حال و آینده‌ی ماست به یاد آوریم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...