بازتابی از فرهنگ مردمان گرگان | اعتماد


مدت‌هاست که به قصه و رمان روستایی که سرآغاز داستان‌های بومی محلی بود، به صورت جدی توجه زیادی نشده و کم‌کم فضای داستان‌ها به سوی شهر و خانه‌های آپارتمانی و زندگی روزمره کنونی و دغدغه‌های آن کشیده شده است. انگار بسیاری از نویسندگان از روستا و فضای آن کوچ کرده و به خانه‌های قوطی کبریتی شهر پناهنده شده‌اند و تجربه چندانی از محیط روستایی ندارند. در کسادی بازار رمان روستایی، در سال 1397 رمانی خواندم به نام «کلاجان»، از انتشارات روزنه تهران، نوشته سیدمحمد میرموسوی که خود روستازاده است و پیش از این هم آثار داستانی زیادی از او، از جمله رمان‌های سرخ باد و سایه‌های بهار و مجموعه داستان‌های چمدان سفر، آقاجان سرهنگ و رمان سراسر طنز آقای مد و... منتشر شده است.

کلاجان سیدمحمد میرموسوی

در این رمان 410 صفحه‌ای، نویسنده با نثری زیبا، جان‌دار و پرتصویر، فضا‌سازی مناسب و گفت‌وگوهای به جا و محکم آرزوها، آداب، اعتقادات و آمال و کار و تلاش مردم روستایی خطه شمال کشور و به ویژه منطقه غرب گرگان را شرح داده و قدم به قدم درد و رنج و ناکامی روستاییان که تولید ‌کننده اصلی قوت کشور هستند را به زیبایی به تصویر کشیده است. خواننده در شالیزار، در کار نشا و درو و کندن و حفر چاه و کرت‌بندی مزارع، کشت پنبه و عروسی فرزندان هم نفس با روستاییان کار می‌کند و عرق می‌ریزد و در کوچه‌های روستا همقدم می‌شوند. در بعضی جاها مزارع توسط زمین‌خواران تکه تکه می‌شود و به سرای خوشگذرانی تبدیل می‌شود و همین روستاییان با تجربه و مولد به سرایداری آنها گماشته می‌شوند که درد و مشکل بزرگی برای آینده روستاها خواهد بود. در این رمان مردم یک روستا که سالیان سال به خاطر کمبود درآمد کشاورزی و نداشتن آب و امکانات کافی دسته دسته روستا را ترک می‌کنند و به حاشیه‌نشینی شهرها پناه می‌برند. روستا متروکه و خالی می‌شود. اما دل همه این کوچندگان در گروی زادگاه خویش است و تصمیم به بازگشت می‌گیرند و باید با نودولتان بیگانه که اینک زمین و روستا را قبضه کرده‌اند به خاطر قلپی آب مبارزه کنند.

کلاجان در واقع آیینه‌ای است از زندگی پرمشقت و اما بسیار زیبا و متنوع روستاییان خطه شمال. با عطری از تازگی هوا و باد و بنفشه. نمایی از جالیزها، پنبه‌زاران، شالیزاران و گندم‌زاران و انبوهی از خاطرات کودکانه‌ای که هنوز از یادها دور نمانده و در ذهن مردم آن موج می‌گیرد و تازگی دارد و آنها را به وجد می‌کشاند. حسی زنده، که میل دارد شادمانه بدود و نیش باد به سر و صورتش بوزد و با نفس عمیق عطر نِزم، خاک و آسمان را در وجودش عجین کند. در آن روستای متروکه همه ‌چیز فراهم بود جز آب. کاریزها و چشمه‌سارها خشکیده بود و مزارع تکه تکه شد و بانگ یاری می‌جست. عده‌ای فکر می‌کردند که آن روستا نفرین‌زده است و هیچ‌گاه آباد نخواهد شد و باید از آنجا گریخت. میراث عظیمی در آنجا نهفته بود، اما دستانی می‌خواست که همتی کند و احیا کند و مثل همه نقاط مخروبه باید کوچندگان برگردند و آن را احیا کنند و در ابتدا یک نفر به نام مردان پیشقدم شد. مسافران عبوری، خطه شمال را با لایه‌های زیبای دریا و جنگل می‌بینند و فکر نمی‌کنند در غشای آن فقر مهلکی پنهان شده و کمتر دیده می‌شود. کلاجان اما ما را با مردم این خطه همدرد و همنوا می‌کند. در شالیزار و پنبه‌زار کار می‌کنیم. هم آغوش فرهنگ، آداب و اعتقادات و باورها می‌شویم و در عروسی فرزندان شادی و در غم دیگران سوگوار می‌شویم. مهاجران کم کم برگشتند. دل‌ها یکی و دست‌ها متحد شد. با همت تمام و البته زحمت فراوان آب پدید آمد و دشت تشنه لبخند زد. اکنون همه خوش‌حال بودند و هیجان داشتند. رنگ زندگی سبز شده بود و...

شروع داستان با لحن شیرین و تعلیق مناسب آغاز می‌شود: «خبر چنان مهم و شادی بخش بود که چون نسیم صبحگاهی به همه جا پرکشید. اهالی روستا، با چهره‌های آفتاب سوخته، دست‌های زمخت و پینه بسته و لبان متبسم دور او حلقه زدند. مردی که پُشته علف در کول داشت، با لحنی کوبنده گفت: «تا نتیجه نگرفتی برنگرد!» یکی دیگر با لحن پرهیجان گفت: «10 روز هم شده بمان!» یکی از زن‌ها گفت: «بالاخره دست خالی برنگرد! » مردان تصمیم نهایی‌اش را گرفته بود. عریضه بلندبالایی تهیه کرد و آماده سفر شد. او در اندیشه بود. اندیشه زراعت و از همه مهم‌تر آب که اینک کمیاب بود و حکم کیمیا داشت. مردم با مشاهده شوق و پشتکار او، امیدوار بودند که از این پس، گره بسیاری از مشکلات حل خواهد شد و... این اثر با نثری زیبا، جان‌دار، ملایم و تصویرسازی‌های هنرمندانه و تعلیق مناسب و گاه رگه‌های طنز مطبوع، گوشه‌هایی از زندگی را به تصویر کشیده تا علاقه‌مندان به ادبیات داستانی جدی، از زیبایی‌ها و فرهنگ با طراوت آن بیاموزند و...

این داستان همچون آهنگ‌سازان که در ابتدا اثر خود را کوک می‌کنند متن کوتاهی به نام تحریر دارد که ما را آماده می‌کند که چه فضایی در پیش داریم. و نکته زیباتر اینکه نویسنده به جای واژه عربی (فصل) از بخش‌های داستان به نام پاره یاد کرده است و کار تازه‌ای به ادبیات داستانی بخشیده است. کتاب نثری روان و در عین حال مملو از احساس دارد. ذکر جزییات مربوط به مکان‌ها و همچنین شخصیت‌پردازی دقیق سیدمحمد میرموسوی باعث شده است تا خواننده با اشتیاق داستان را دنبال کند. نگاه اقلیم‌گرای میرموسوی در این رمان نشانی از رازورزی و خیال‌نگاری که در بعضی از آثار این حوزه ادبیاتی شبیه به رئالیسم جادویی می‌آفریند، ندارد به‌خصوص که نویسنده به ‌صورت جدی و عمیق وارد بحث یک‌طرفه تاثیر منفی روند مدرنیزاسیون بر زندگی روستایی نمی‌شود و باورهای غلط ریشه ‌دوانده بین مردم روستا را نیز به چالش می‌کشد. برای مردمی که در جهان داستانی میرموسوی زندگی می‌کنند و شانه‌ ‌به ‌شانه هم در شالیزار و مرتع و پنبه‌زار به کار مشغولند و انگار دارایی یکی دارایی همه آنهاست، روراستی و محبت و معرفت هنوز رنگ نباخته اما فرهنگ روستا روی دیگری هم دارد؛ اصرار بر حفظ باورها و رسم‌های ریشه‌دار و بی‌خمشی که بیشتر دختران و زن‌ها را هدف می‌گیرد و زندگی و آینده آنها را محدود می‌کند. نوشتن از روستا هنوز جای کار دارد و نویسندگان باید همت بیشتری بگمارند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...