پرسه در دنیای پساآخرالزمان | شهرآرا شهرآرا


نفرین... و جهان خاکستراندود است... و سرد. خورشید گرچه زنده است، به قهر می‌تابد، و به اکراه. انسان‌های بسیاری را می‌بینی که از ناامیدی تلف می‌شوند، آن چنان که از گرسنگی... دوره انقراض نیکی و نعمت از مدت‌ها پیش آغاز شده و زمین هرزه زاری است که از آن شر می‌روید. معجزه باوری منسوخ است، گرچه هر روز بیدار شدن در آن ایام معجزتی است. مردمان تمدن را از تن تکانده اند. اخلاق امری تجملی است. آدمیان از هم می‌رمند، آن چنان که آهوی ماده از بوی تن پلنگ... و «انسان گرگ انسان است» *.

خلاصه رمان جاده» [The Road]  کورمک مک کارتی Cormac McCarthy

کورمک مک کارتیِ کافردل ما را به این دنیا پرت می‌کند. هم سفرمان می‌کند با پدر و پسربچه‌ای که در جاده‌ای دوزخی یک چرخ دستیِ فروشگاهی با چرخ‌های لق را هل می‌دهند. همه دار و ندار آن‌ها محتویات ناچیز همین چرخ دستی است به اضافه یک هفت تیر و دو گلوله. درس‌هایی که یک پدر باید به پسرکش در جهان پساآخرالزمانی بدهد، سرفصل‌های زیادی ندارد. هرچه هست ذیل عنوان «بقا» یا تلاش برای کاهش رنج خلاصه می‌شود. ما آخرین آدم‌های خوب دنیا هستیم و هر که غیر ما بد است، شعله درونت را روشن و زنده نگه دار و به وقت لزوم لوله سرد اسلحه را در دهانت فرو کن و ماشه را بکش. «جاده» [The Road] رمانی پساآخرالزمانی است.

بلا و فاجعه -هر چه که بوده و ما نمی‌دانیم- نازل شده است. دنیا ویران شهری است که جنبنده‌ها و روییدنی‌ها در آن اندک اند؛ و آن جنبنده اگر آدمیزاد باشد باید تا جای ممکن از او دور شد. دنیا در وضعیتی پیشاگورستانی است و پدر و پسری بی‌نام به جنوب جایی می‌روند، به سمت ساحلی... ته مانده امیدشان آن‌ها را به آنجا می‌کشاند. کمیته پولیتزر وقتی در سال ۲۰۰۷ جایزه بخش داستان را به «جاده»‌ی مک‌کارتی داد، آن را این طور توصیف کرد: «داستان بسیار تکان دهنده یک سفر.»

نیمه شبی در اِل پاسوی تگزاس
کورمک مک کارتی وقتی در نیمه‌های شبی داشت اِل پاسوی تگزاس، یکی از بدنام‌ترین شهر‌های جهان را از پشت شیشه اتاق هتلی نگاه می‌کرد که در آن اقامت داشت، به این فکر کرد که در ۵۰ یا ۱۰۰ سال آینده این شهر چگونه خواهد بود. شاید اگر در پیرانه سری پدر نشده بود (از ازدواج سومش در شصت و چند سالگی صاحب پسری شد) و طفل شیرخوارش در فاصله کمی با او در همان اتاق نبود، و شاید اگر جای امن تری از دنیا بود، تخیلش به فاجعه ریشه نمی‌زد.

مک کارتی نویسنده گوشه گیری بود که کم آفتابی می‌شد. در طول زندگی‌اش چهار مصاحبه بیشتر انجام نداد و یکی از آن‌ها با مجری معروف، اپرا وینفری بود و در همین گفتگو بود که اصابت ایده خلق رمان «جاده» به مغزش را فاش کرد. او در آن شب به پسرش و آینده جهان فکر کرد و دو شخصیت را تصور کرد که جز هم، هیچ کس را در دنیا ندارند: «این یک مراقبه سرسختانه درباره بدترین و بهترین چیزی است که ما قادر به انجام آن هستیم؛ ویرانگری نهایی، سرسختی ناامیدانه و لطافتی که دو نفر را در برابر ویرانی کامل زنده نگه می‌دارد.» البته باید ریشه‌های خلق این اثر را در گذشته‌ای دورتر جست وجو کرد. مثلا زمانی که مک کارتی نوجوان با پای پیاده از ساحل شرقی به جنوب غرب آمریکا رفت. در طول این سفر در مشقت زندگی کرد، درست مانند قهرمانان رمان هایش.

دست به دهان بود و زیر پل‌ها می‌خوابید. می‌گویند در این سفر که به سفر زائران می‌ماند هفت هزار جلد کتاب را –عددی که اغراق آمیز به نظر می‌رسد- به همراه داشت که در صندوق امانات ایستگاه‌های راه آهن می‌گذاشت. پس از پایان سفر مانند عارفی مردم گریز چهار سال را در آلاسکا و در انزوا زندگی کرد و در آن خلوت خواند و خواند تا نوشتن از او نشت کرد. آنچه مک کارتی پیر آن شب از پشت شیشه هتلش در اِل پاسو دید، آن پیاده روی سرسختانه و تاول سازِ پدر و پسر در رمان «جاده»، دُرد‌های زندگی‌ای بود که نوشیده بود.

نبود انسانیت ترسناک‌تر از سونامی است
حقوق ساخت فیلم را وقتی خریدند که رمان هنوز دست نوشته بود و منتشر نشده بود. پشت جان هیلکاتِ کارگردان از خواندن رمان لرزید... و دلش. «جاده» بیش از هر چیز به یادش آورد توانایی آدمیزاد را برای آنچه می‌تواند با هم‌نوعش بکند، این تیره پشتش را لرزاند نه گرسنگی و دنیای پساآخرالزمانی رمان. در مصاحبه‌ای گفته است: «من قدرت کوه آتش فشانی سنت هلن و آن سطح از ویرانی را که می‌تواند به جا بگذارد می‌دانم. قدرت سونامی و ... را می‌دانم. اما این ظلم و ستم انسان، پایین آمدن سطح انسانیت است که مرا بیشتر می‌ترساند.» دنیای پساآخرالزمانی به نظر جان هیلکات دنیایی دور و بعید نرسید.

چیز‌های زیادی است که می‌تواند زندگی ما را به آن دنیا نزدیک کند؛ شرایط زیست محیطی، فقر، رفتار جنگ طلبانه و سیاست‌های ماجراجویانه، اقتصاد‌های در معرض فروپاشی... این‌ها چیز‌هایی است که این کارگردان به آن اشاره کرده است. او از دوران ریاست جمهوری جرج بوش به عنوان دورانی یاد می‌کند که به سمت آخرالزمانی شدن پیش می‌رفت.
جان هیلکات که فیلم «دزد دوچرخه» ویتوریو دسیکا را الهام بخش خودش دانسته، گفته است: «احساس کردم که هسته و مغز «جاده» تماما تلاش برای حفظ آخرین بقایای انسانیت است در حالی که همه چیزعلیه شماست.»

به یاد آوردن؛ زجرآورترین بخش زندگی در پساآخرالزمان
در رمان و فیلم هیچ رد و نشانی از هیچ تاریخی وجود ندارد، اما با نشانه‌هایی مانند چرخ دستی فروشگاهی -که بی خانمان‌های زیادی به ویژه در آمریکا از آن استفاده می‌کنند- و ماشین‌ها و وسایلی که از آن‌ها استفاده یا به آن‌ها اشاره می‌شود، می‌فهمیم به آینده حواله نشده‌ایم؛ و همین احساس نزدیکی، خوف را بیشتر می‌کند. خطر در دنیای پساآخرالزمانی رمان، زامبی‌ها، ویروس‌ها یا حیوانات نیستند، آدم‌ها هستند. مرور تاریخ قحطی‌ها، جنگ‌ها، وضعیت‌های اضطراری و هر موقعیتی که انسان‌ها را در تنگنا قرار داده، ورق زدن تاریخ شرم آور بشری است. نتیجه نبرد میان شیطان و فرشته درون قلب آدم‌ها را شرایط محیطی و زیستی تعیین می‌کند.

فیلم جاده» [The Road] Viggo Mortensen

هر چه مصائب گذران یک زندگی معمولی در جامعه‌ای بیشتر باشد، زمین اخلاقیات برهوت‌تر و تُنُک‌تر می‌شود و در جامعه پساآخرالزمانی «جاده»، اخلاقْ زمینی لم یزرع است. ابهام آینده و کمبود و کمیابی رحم را از دل‌ها می‌برد. از آنجایی که پسر پس از آخرالزمان متولد شده جز بی‌رحمی چیزی ندیده است. یکی از مهم‌ترین استعاره‌های رمان این است که پدر به پسرش یادآوری می‌کند که آن‌ها در حال حمل شعله‌ای هستند. تقلای پدر و پسر مبارزه‌ای است برای حفظ چند اخگر امید در دنیایی تاریک. تنها امید پدر و طبیعتا آنچه ما می‌بینیم همین پسر است.

او سفیر نیکی است. از صدمه زدن به دیگری امتناع می‌کند، به پیرمردی غذا می‌دهد، مانع از مرگ مردی می‌شود که اندک وسایلشان را دزدیده که حیاتشان به آن وابسته است... این ایستادگی در برابر شر و گسترش آن است که اثر را از سیاهی مطلق نجات می‌دهد و امید را هر چند ناچیز و حقیر، زنده نگه می‌دارد.
همچنین پسر که در عصر تاریکی به دنیا آمده از دنیای پیش از فروپاشی چیزی نمی‌داند. او با آنچه پدرش برایش تعریف می‌کند دنیای پیشافاجعه را در ذهن ساخته و به دنیای بعید پیشین نگاه می‌کند و اگر امید و ایستادگی دارد برای یافتن نقطه‌ای از جهان است که بتوان در آن زیست، آن چنان که در شأن بشر باشد.

اما همین یاد‌ها دارد پدر را از پا درمی آورد. مرد، علاوه بر انسان‌ها و گرسنگی و ناامیدی، دشمن دیگری هم دارد... خاطراتش. همسرش را به یاد می‌آورد و آن زندگی بر باد رفته را. مجازات می‌شوی، نه تنها با چیز‌هایی که از تو دریغ می‌شود، بلکه با به یادآوردن آنچه داشته‌ای و تصور کردن آن زندگی‌ای که می‌توانستی داشته باشی. تخیل و حافظه از آنِ تو... پس رنج بکش‌ ای انسان...

در فیلم «داستان استریتِ» دیوید لینچ، جایی مرد جوانی از الوینِ پیر می‌پرسد: «بدترین قسمت پیر شدن چیه؟» الوین می‌گوید: «بدترین قسمتش اینه که جوونی رو به یاد بیاری.» شاید بشود گفت برای پدر و هر کسی که در دنیای سخت و صعب پساآخرالزمانی زندگی می‌کند، زجرآورترین چیز، تصور یک زندگی معمولی است.

...
*جمله‌ای از توماس هابز، فیلسوف انگلیسی

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

اصلاح‌طلبی در سایه‌ی دولت منتظم مطلقه را یگانه راهبرد پیوستن ایران به قافله‌ی تجدد جهانی می‌دانست... سفیر انگلیس در ایران، یک سال و اندی بعد از حکومت ناصرالدین شاه: شاه دانا‌تر و کاردان‌تر از سابق به نظر رسید... دست بسیاری از اهالی دربار را از اموال عمومی کوتاه و کارنامه‌ی اعمالشان را ذیل حساب و کتاب مملکتی بازتعریف کرد؛ از جمله مهدعلیا مادر شاه... شاه به خوبی بر فساد اداری و ناکارآمدی دیوان قدیمی خویش واقف بود و شاید در این مقطع زمانی به فکر پیگیری اصلاحات امیر افتاده بود ...
در خانواده‌ای اصالتاً رشتی، تجارت‌پیشه و مشروطه‌خواه دیده به جهان گشود... در دانشگاه ملی ایران به تدریس مشغول می‌شود و به‌طور مخفیانه عضو «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... فجایع نظام‌های موجود کمونیستی را نه انحرافی از مارکسیسم که محصول آن دانست... توتالیتاریسم خصم بی چون‌وچرای فردیت است و همه را یکرنگ و هم‌شکل می‌خواهد... انسانها باید گذشته و خاطرات خود را وا بگذارند و دیروز و امروز و فردا را تنها در آیینه ایدئولوژی تاریخی ببینند... او تجدد و خودشناسی را ملازم یکدیگر معرفی می‌کند... نقد خود‌ ...
تغییر آیین داده و احساس می‌کند در میان اعتقادات مذهبی جدیدش حبس شده‌ است. با افراد دیگری که تغییر مذهب داده‌اند ملاقات می‌کند و متوجه می‌شود که آنها نه مثل گوسفند کودن هستند، نه پخمه و نه مثل خانم هاگ که مذهبش تماما انگیزه‌ مادی دارد نفرت‌انگیز... صدا اصرار دارد که او و هرکسی که او می‌شناسد خیالی هستند... آیا ما همگی دیوانگان مبادی آدابی هستیم که با جنون دیگران مدارا می‌کنیم؟... بیش از هر چیز کتابی است درباره اینکه کتاب‌ها چه می‌کنند، درباره زبان و اینکه ما چطور از آن استفاده می‌کنیم ...
پسرک کفاشی که مشغول برق انداختن کفش‌های جوزف کندی بود گفت قصد دارد سهام بخرد. کندی به سرعت دریافت که حباب بازار سهام در آستانه ترکیدن است و با پیش‌بینی سقوط بازار، بی‌درنگ تمام سهامش را فروخت... در مقابلِ دنیای روان و دلچسب داستان‌سرایی برای اقتصاد اما، ادبیات خشک و بی‌روحی قرار دارد که درک آن از حوصله مردم خارج است... هراری معتقد است داستان‌سرایی موفق «میلیون‌ها غریبه را قادر می‌کند با یکدیگر همکاری و در جهت اهداف مشترک کار کنند»... اقتصاددانان باید داستان‌های علمی-تخیلی بخوانند ...
خاطرات برده‌ای به نام جرج واشینگتن سیاه، نامی طعنه‌آمیز که به زخم چرکین اسطوره‌های آمریکایی انگشت می‌گذارد... این مهمان عجیب، تیچ نام دارد و شخصیت اصلی زندگی واش و راز ماندگار رمان ادوگیان می‌شود... از «گنبدهای برفی بزرگ» در قطب شمال گرفته تا خیابان‌های تفتیده مراکش... تیچ، واش را با طیف کاملی از اکتشافات و اختراعات آشنا می‌کند که دانش و تجارت بشر را متحول می‌کند، از روش‌های پیشین غواصی با دستگاه اکسیژن گرفته تا روش‌های اعجاب‌آور ثبت تصاویر ...