گریه‌های زنان | سازندگی


«پر سوم» هشتمین مجموعه‌شعر حیاتقلی فرخ‌منش است که به‌تازگی از سوی نشر سیب سرخ منتشر شده است. فرخ‌منش ذاتا شاعر است. او خویشاوندی نزدیکی با دشت و دره و کوه دارد. بوی نانِ تازه او را مست می‌کند. در مجموعه تازه‌اش تصویرِ یکی زندگی را از ابتدا تا انتها می‌بینیم.

معرفی پر سوم شعر حیاتقلی فرخ‌منش

شاعر سعی کرده است علاوه بر دلبستگی‌های خود، اوضاع زمانه و تاریخ را در لابه‌لای اثر خود جای دهد و حتی گاه به نمونه‌هایی از شعر بزرگان معاصر دست یازیده است و از یک سطر از شعر آن به‌عنوان شاهدی بر اندیشه‌های خود یاد کرده است و نقبی به داستان مشهور غلامحسین ساعدی زده است: «من مش حسن نیستم/ من گاوِ مش حسنم و راهبرم ماه بود/ قایقی می‌رود/ قایقی می‌آید/ من قایقم نشسته به خشکی.»

فرخ‌منش منظومه خود را از قبرستان شروع می‌کند، آیا این نشانه ایل‌وتبار و گذشته محکمی است که او را روی زمین پایا نگه داشته است؟ او دخترش را همراه برده است تا به این وسیله بهانه‌ای برای عرضه زندگانی ایلی برای خوانندگان خود داشته باشد: «از کنارخواب عموهایم می‌گذرم/ آرام‌آرام/ به گور عادت کرده بودند؛/ مردانی که بوی بلوط و باروت می‌دادند/ و رایحه گندم.» در این قسمت از شعر هر کلمه نمایانگر یک باور است: باروت نشانه سلحشوری؛ گندم نشانه کشتگری، و بلوط نشانه فضای طبیعی، زیستگاه شخصیت‌های آورده شده در منظومه را نشان می‌دهد.

برای تصویرکردن یک سرگذشت ابتدا باید شاعر از تبار خودش سخن بگوید. فرخ‌منش نشان می‌دهد که چگونه عموها به گور خود عادت کرده‌اند و بعد سراغ پدر و مادر را می‌گیرد: «تنها آغوش مادر/ بوی نجابت زیستن را می‌داد/ زنان گریه‌های جهان‌اند.»

در این منظومه تصویرهای فراوانی را می‌بینم که شعر ناب است. بهتر از این نمی‌توان گفت: «این ابر بدرکاب/ تن به باریدن نداد»، «در پنجره تا گردن نگاه بود»، «زخم از نبردهایی که طفره رفته‌ام بر جانم سنگینی می‌کند.»، «روستا قلکی بود که/ خاطره‌هایم را در آن نگه می‌داشته‌ام»

واگویه های شاعر با خود کم نیستند‌: «آنچه بر شانه‌های من است/ به خواب تو اگر بیاید/ دیوانه می‌شوی» هر وقتی این کوهِ اندوه از مرگ دخترش می‌گوید جهان را با گریه‌ای نیازنکرده می‌آشوبد: «از روستای تنت که می‌آمدم/ ماه کامل نبود/ بوی کاهگل و شیون درهم می‌پیچید/ علف‌های هرز/ از درز خانه‌ها/ دیوارها را درمی‌نوردیدند/ و پاپیچ هر جنبنده‌ای می‌شدند/ دشت بوی عسل کوهی و گندم دروشده می‌داد/ خیابان‌های خلوت و خالی/ برکت گدایی را نداشتند/ در گلدان‌ها/ لب‌های کهربایی اُرکیده می‌لرزید/ ای نارنج‌های شریر بوشهر!»

آنچنان ماتم ذهنِ شاعر را برآشفته که در زادگاه نابودی دختر حتی نارنج را که نشانه معصومیت است، شریر می‌بیند. به جای گُل خار روییده و هیچ‌چیز مثبت و باارزش در دیدگاه او نمی‌آید: «چه فرق می‌کند: وقتی مایوس به بستر می‌روی/ خورشید از کدام هزارتوی ناخوانده/ طلوع می‌کند/ ای نارنج‌های شریر بوشهر/ مگذارید عشق، این چنین بی‌کسانه بمیرد.»

دریغ و درد بر آنچه بر جامعه می‌گذشت. شاعر افسوس خود را با نشان‌دادن مهربانی‌ها نشان می‌دهد. این‌ها همان آرزوهای خاک‌شده هستند که دیگر امیدی به سربرآوردن و رویش آنها نیست: «در شهر کوچک من/ مردان/ پیچیده در پالتو/ به جنگ زمستان می‌رفتند/ و زنان/ نان لشکری را به چادرگاه می‌بردند/ کفاش شهر/ نمره پای همه را/ از بر بود/ خیاط/ قواره آدم‌ها را/ نقاشی می‌کرد: سگ‌ها و گربه‌های کوچه عشق/ یادش به خیر!»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...