منِ نویسنده از چخوف بسیار یاد گرفتم. یاد گرفتم که قصه‌ها پیرامون ما هستند و جای دوری نباید رفت. آنها در زندگی روزمره‌مان هستند: در رابطه‌های ساده‌ بین ما با همسرمان، بچه‌هایمان، خویشاوندانمان و کسانی که با آنها کار می‌کنیم. و همه‌ اینها می‌توانند به قصه تبدیل شوند. هر آدمی که راه می‌رود، هر رابطه‌ای، هر موقعیتی می‌تواند به قصه و داستان تبدیل شود. پس، لزومی ندارد که راه‌ دور برویم.

البته به نظرم می‌رسد که زندگی روزمره برای چخوف ویژگی‌های خاصی داشت. او می‌خواست درباره‌ زندگی چند نکته به ما بگوید: یکی اینکه علی‌الاصول ما آدم‌ها رابطه‌مان بر اساس درک متقابل و تفاهم نیست. بیشتر اوقات ما همدیگر را درک نمی‌کنیم و تفاهمی بین ما به‌وجود نمی‌آید. به همین علت معمولاً رابطه‌ها تنش‌آلود است. پس، یکی از مفاهیمی که چخوف بسیار بر آن تأکید می‌کند، همین عدم ‌درک دیگری است که بعداً بسیاری از افراد از جمله اگزیستانسیالیست‌ها روی آن تکیه کردند. این عدم درک مبانی فلسفی قوی‌ای دارد. منتها به نظرم می‌رسد بیش از هر چیزی برای چخوف بدین معناست که آدم‌ها موجودات دربسته‌ای هستند مانند مونادهایی که لایب‌نیتس می‌گفت یا بخش‌هایی از وجودشان را از دیگران پنهان می‌کنند یا در برخی موقعیت‌ها بخش‌هایی از آنچه را پنهان کرده‌اند به زبان می‌آورند. چخوف در برخی داستان‌های خود این کار را می‌کند. وقتی طرف به خط آخر می‌رسد، از سر استیصال و درماندگی زندگی خود را مرور می‌کند و بخش‌هایی از آن وضعیت روحی روانی یا وقایعی را بازگو می‌کند که او را بدان‌جا رسانده‌اند.

چخوف زندگی روزمره را باتلاق می‌بیند | بلقیس سلیمانی

در واقع، چخوف از زاویه‌ تازه‌ای به زندگی روزمره نگاه می‌کند. یادمان باشد که چخوف در قرن ۱۹ می‌زیست. زمانی‌که هنوز زندگی روزمره موضوع هیچ علم یا فلسفه‌ای قرار نگرفته بود. امروزه در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست‌ویکم، درباره‌ زندگی روزمره بسیار صحبت می‌شود و این مساله دست‌مایه‌ آثار بسیاری از نویسندگان قرار می‌گیرد. اما واقعیت امر این است که برای اولین بار شاید چخوف بود که زندگی روزمره را موضوع داستان قرار داد، نگاهی دقیق به آن افکند، نوری به آن تاباند و ما را متوجه قصه‌هایی کرد که در این زندگی عادی و معمولی وجود دارد.

باید در نظر داشت که آنچه در زندگی روزمره مورد نظر چخوف است، چندان وجه استعلایی، متعالی، عشق و نیرو در زندگی روزمره نیست، بلکه او پستی و پلشتی و حقارت را در زندگی روزمره به ما نشان می‌دهد. این فوق‌العاده عالی است تا آنجا که بعضی‌ها معتقدند می‌توانیم آنچه را چخوف در زندگی روزمره می‌بیند به باتلاق زندگی تبیین و تفسیر کنیم. ما در این باتلاق فرومی‌رویم و برکشیدن خودمان از این مناسبات و روابط عادی بسیار سخت است. این باتلاق ویژگی‌های خاص خودش را دارد. زندگی روزمره حتی آدم‌هایی را که سودای بلندپروازی دارند به آدم‌های حقیر و کوچک تبدیل می‌کند. از این جهت، به نظرم می‌رسد که چخوف نگاه چندان استعلایی‌ای به زندگی روزمره ندارد. او همین چیزهای خیلی عادی را موضوع داستان‌های خود قرار می‌دهد. به یک معنا، هرگز در داستان‌های چخوف نمی‌توان داستان‌ها و ماجراهایی از نوع «اولیس»، «تام جونز»، پیربوزوخوف تولستوی یا «بازرس» گوگول دید. او زندگی آدم‌های بسیار معمولی را موضوع داستان‌های خود قرار می‌دهد: فروشندگی، دامپزشکی، پزشکی، شوهری، همسری، چوب‌بری.

چخوف زندگی روزمره را باتلاق می‌بیند، ولی به نظرم می‌رسد که این باتلاق نیرویی خاص دارد که بیشتر آدمی را غرق در باتلاق می‌کند. نوعی نیروی شیطانی که آدمی توان دل‌برکندن از آن یا مقابله با آن را ندارد. در واقع، او متوجه این شده بود که ای بسا زندگی روزمره‌ی ‌آدمی از مناسبات اجتماعی، محیط‌ کار، جنگ و خیلی چیزهای دیگر نیرویی افزون‌تر دارد. منتها این نیرو از نوعی دیگر است.

نکته‌ دیگری که از تولستوی یاد گرفتم، این است که همان‌طورکه همه می‌دانند تولستوی کم‌گوی و گزیده‌گوی بود. کما اینکه به یکی از نویسندگان (احتمالاً به ماکسیم گورکی) توصیه می‌کرد که قیدها را از نوشته‌ات حذف کن. این توصیه را بعدها از زبان همینگوی می‌شنویم. این ما را به نوعی ایجاز شگفت‌انگیز در داستان‌های چخوف می‌رساند. برای همین بعضی‌ها معتقدند که اصولاً چخوف به این دلیل نتوانست رمانی مانند «جنگ و صلح» یا «برادران کارامازوف» روسی بنویسد که سخت پایبند به ایجاز بود و موجز نوشتن را امتیازی مثبت می‌دید. ولی بعضی‌ها درباره‌ نوشته‌های چخوف استعاره‌ بسیار جالبی به‌کار می‌برند، مبنی بر اینکه چخوف یک قاب، پرتره‌، عکس‌ به ما می‌دهد. منتها در این قاب محتوای بسیار زیادی به ما عرضه می‌کند. درست مانند برخی نقاشی‌ها که ابعاد گوناگون زندگی را در آنها می‌بینید و یک بُعدی نیستند، بلکه انبوهی از رویدادها و آدم‌ها را در خود دارند. در واقع، چخوف در قابی موجز محتوایی بسیار غنی می‌ریزد. جالب اینکه بعدها خود او از دیگران ایراد می‌گیرد که در فرمی کوچک محتوایی زیاد ریخته‌اند و تأکید می‌کند هر فرمی اقتضایی دارد.

به همین دلیل به نظرم می‌رسد که چخوف داستان‌کوتاه‌نویس درجه‌یکی است که اصل ایجاز را همواره و همواره رعایت می‌کند. به تعبیر امروزی‌ها، نوعی اقتصاد در کلمات را رعایت می‌کند. حتی در توصیف‌ها آدم بسیار مقتصدی است. یکی از ویژگی‌های چخوف توصیف‌های فوق‌العاده‌ او از مناظر طبیعی است. به هر حال، بسیاری از آدم‌های داستان‌های چخوف در شهرستان‌های روسیه‌اند و کمتر در مسکو یا سن‌پطرزبورگ به‌سرمی‌برند. یکی از پایه‌های ثابت سرزمین روسیه طبیعت آن است و چخوف از این طبیعت به بهترین شکل بهره می‌برد و توصیف فراوان می‌کند مانند تورگنیف. ولی در همین توصیف‌ها نیز بسیار بسیار ایجاز به‌کار می‌برد.

نکته‌ دیگر اینکه همه گفته‌اند چخوف رئالیست و واقع‌نگار است، اما به نظرم او علاوه بر اینها از رمانتیسیسم دلزده است. یعنی در توصیف‌ها، قصه‌ها و پرداخت آدم‌ها و حتی ایده‌های مهمی مانند عشق به دام‌ رمانتیسیسم نمی‌افتد. برای نمونه در «بانو و سگ ملوس»، «همسر» یا «عروس فراری» موضوع در قرن نوزدهم اتفاق می‌افتد و می‌توانست به طرف رمانتیسیسم شیب پیدا کند، ولی در حدود رئالیسم خود باقی می‌ماند. همین‌جاست که می‌توانیم بگوییم در واقع رمانتیسیسم با ایجاز چندان خویشاوندی ندارد و به همین دلیل در کنار ایجاز و داستان کوتاه و زندگی روزمره و واقعی جایی ندارد.

چخوف به ما داستان‌نویس‌ها گفت و نشان داد که به‌جای آنکه نقالی و قصه‌گویی کنیم بهتر است نشان بدهیم. امروز این اصلی کامل اثبات شده و مستعمل در داستان‌نویسی است. برای اولین بار چخوف این کار را به شکل بارز انجام داد و می‌توان گفت یکی از عناصر سازنده‌ سبک اوست. به نظر من، میان زندگی روزمره و طرح نداشتن یا به‌هم‌ریختن طرح نزد چخوف و مساله‌ نشان دادن نوعی همبستگی وجود دارد. چخوف از اولین نویسندگانی است که شاید برای اولین‌بار داستان‌های فاقد طرح، در معنای کلاسیک آن، نوشت که ماجرامحور یا حادثه‌محور نبودند. چنین داستان‌هایی معمولاً خیلی به طرح نیاز ندارند. متمرکز شدن بر یک موقعیت یا در یک رابطه لزوماً طرح نمی‌خواهد، در عوض نیازمند چیزهای دیگری مانند پرداخت به جزئیات است که چخوف در آن استاد بود.

چخوف چنان به جزئیات می‌پرداخت و در اثر خود ظریف‌کاری و چکش‌کاری می‌کرد که به نظرم می‌رسد جای خالی طرح را پر می‌کرد. او از طریق همین جزئیات شخصیت، فضا و محیط داستانی را می‌ساخت و به‌جای اینکه برای ما قصه بگوید و نقل کند به ما نشان می‌داد. اصولاً وقتی نشان می‌دهیم که بر جزئیات تکیه کنیم و وقتی سروکله‌ نقل پیدا می‌شود که کلی‌گویی کنیم. جالبی این امر آن است که نه فقط در داستان‌های کوتاه و رمان‌های کوچک، در نمایشنامه‌های چخوف هم حادثه‌ خاصی اتفاق نمی‌افتد. در «باغ آلبالو» و «سه خواهر» حادثه‌ای به‌معنای شکسپیری کلمه روی نمی‌دهد، ولی واکاوی جزئیات و روابط و موقعیت آن چیزی است که چخوف به ما داده است.

نکته‌ دیگر اینکه چخوف زندگی را در قصه‌ها و داستان‌هایش چنان بیان می‌کرد که رویه‌ طنز داشت و عمق اندوه. آثار او روحیه‌ کمیک داشت، ولی در لایه‌های پنهان پر از تیرگی و سیاهی بود. این حقیقتاً استادی ویژه می‌طلبد که آدمی بتواند سویه‌ کمیک و تراژیک زندگی را همراه با هم نشان دهد، چه برسد به آنکه این را نه در زندگی آدم‌های بزرگ یا قهرمانان یونان باستان مثل ادیپ و آنتیگونه، بلکه در زندگی آدم‌های روزمره‌ای مثل سه خواهر شهرستانی در انتظار ازدواج نشان دهد.

از طرف دیگر، چخوف در واکاوی شخصیت‌های آثار خود انسان روس را به ما معرفی می‌کند. ما عادت کردیم آبلوموف، برادران کارامازوف، دیمیتری، ایوان، شاهزاده آندره یا پیربوزوخوف یا بازرش را شخصیت‌های روسی ببینیم و آنها را معرف ویژگی‌های انسان روس بدانیم. چخوف هم انسان روس را معرفی می‌کند. منتها او ما را به شهرستان‌های روسیه می‌برد و انسان‌های معمولی روسی را به ما نشان می‌دهد. مثلاً در «آدمی در جلد» یا «دوئل» تعدادی آدم طفیلی و آبلوموف‌وار را به ما نشان می‌دهد که همواره ذهنیتی استعلایی دارند و می‌خواهند خودشان را از وضعیتی بیرون بکشند، اما نمی‌توانند، توانش را ندارند و اصلاً حرکتی نمی‌کنند. در واقع، انسانی که چخوف به او می‌پردازد همان انسان روسی است که نویسندگان قبل به آن پرداخته بودند. این است که هر یک از ما وقتی آثار چخوف را می‌خوانیم با زندگی مردم عادی روسیه و با خصلت‌های روحی تاریخی آنها به تمام معنا آشنا می‌شویم مثل این‌که آن‌ها آدم‌هایی هستند که تمناهایی ایده‌آل دارند اما عملا حرکتی نمی‌کنند این را در قصه‌های چخوف هم می‌بینیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...
موران با تیزبینی، نقش سرمایه‌داری مصرف‌گرا را در تولید و تثبیت هویت‌های فردی و جمعی برجسته می‌سازد. از نگاه او، در جهان امروز، افراد بیش از آن‌که «هویت» خود را از طریق تجربه، ارتباطات یا تاریخ شخصی بسازند، آن را از راه مصرف کالا، سبک زندگی، و انتخاب‌های نمایشی شکل می‌دهند. این فرایند، به گفته او، نوعی «کالایی‌سازی هویت» است که انسان‌ها را به مصرف‌کنندگان نقش‌ها، ویژگی‌ها و برچسب‌های از پیش تعریف‌شده بدل می‌کند ...
فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...
هنر مدرن برای او نه تزئینی یا سرگرم‌کننده، بلکه تلاشی برای بیان حقیقتی تاریخی و مقاومت در برابر ایدئولوژی‌های سرکوبگر بود... وسیقی شوئنبرگ در نگاه او، مقاومت در برابر تجاری‌شدن و یکدست‌شدن فرهنگ است... استراوینسکی بیشتر به سمت آیین‌گرایی و نوعی بازنمایی «کودکانه» یا «بدوی» گرایش دارد که می‌تواند به‌طور ناخواسته هم‌سویی با ساختارهای اقتدارگرایانه پیدا کند ...
باشگاه به رهبری جدید نیاز داشت... این پروژه 15 سال طول کشید و نزدیک به 200 شرکت را پایش کرد... این کتاب می‌خواهد به شما کمک کند فرهنگ برنده خود را خلق کنید... موفقیت مطلقاً ربطی به خوش‌شانسی ندارد، بلکه بیشتر به فرهنگ خوب مرتبط است... معاون عملیاتی ارشد نیروی کار گوگل نوشته: فرهنگ زیربنای تمام کارهایی است که ما در گوگل انجام می‌دهیم ...