24تیر، 15 جولای 1904 مصادف است با درگذشت آنتوان چخوف.
آنتوان چخوف

می گویند از نظر روس ها آدم ها دو دسته اند. آن هایی که چخوف را دوست دارند. آن هایی که دوستش ندارند. آن هایی که دوستش ندارند، آدم حسابی نیستند. اگر از داستان کوتاه خوشتان می آید، اگر از سادگی خوشتان می آید، اگر حوصله‌ی حرف های قلمبه سلمبه ندارید، اگر اعصاب توصیفِ  دار و درخت و چشم و ابرو و قد و بالا ندارید، اگر از آن هایی هستید که فکر می کنید، عشق هم مثل انتقام ، غذایی است که باید به شیوه‌ی سرد سرو شود، حتما از چخوف خوشتان خواهد آمد و در این صورت این شانس را دارید که یک آدم حسابی، به حساب بیایید. نکته‌ی دیگر این است که اگر اصولا از داستان کوتاه، دل خوشی ندارید، دیگر قطعا باید با چخوف آشنا شوید. چون داستان های او این قدرت را دارند که این ژانر ادبی را برای آدم، زنده کنند.

الان با وجود ریموند کارور ـ که به اش می گویند چخوف آمریکا ـ و بقیه‌ی دوستان، کمی تصورش سخت است. اما واقعیت این است که تا قبل از چخوف، کسی به صرافت این نیفتاده بود که می شود درباره‌ی سر خوردن روی برف، درباره‌ی دوستی که تصادفا در ایستگاه راه آهن دیده ای، درباره‌ی ملال زندگی در شهری کوچک یا بزرگ، و خلاصه دربارة این اتفاق که هیچ اتفاقی نمی افتد، داستان نوشت. شخصیت های مورد علاقة چخوف، آدم های عادی بودند. آدم هایی که به قول خودش به قطب شمال نمی رفتند و از کوه پرت نمی شدند. آن ها می رفتند اداره، با زنشان دعوا می کردند و سوپ کلم می خوردند. چخوف در اصل پزشک بود ـ البته خودش هیچ وقت نتوانست تصمیم بگیرد در اصل، کدام است؟ چون هر دو را دوست داشت ـ این باعث شد با همه جور آدمی سر و کار داشته باشد و این برای یک نویسنده شانس بزرگی است. مخصوصا کسی که می خواهد دربارة مردم عادی چیز بنویسد.

چخوف اولین داستان هایش را برای یک مجلة فکاهی نوشت. او علاوه بر قد بلند و موهای خرمایی، استعداد طنز خوبی هم داشت. اما از آن جا که هیچ چیز کامل نیست، فقیر بود. در واقع به امید این که پولی دست خودش و خانواده اش را که 9 نفر بودند، بگیرد، به سرش زد که بنویسد. قرار این بود که چخوف هر هفته یک داستان صد سطری ـ فقط صد سطر ـ به آن مجله بدهد و در ازای هر سطر، 8 کوپک بگیرد (هر100 کوپک می شد یک روبل). خیلی ها می گویند همین ماجرای فقط صد سطر بود که سبک مفید و مختصر نویسی چخوف را شکل داد. منطقی به نظر می رسد اما تأثیر کاراکتر خودش را هم نباید فراموش کرد.

چخوف مرد سردی بود. خیلی مهربان اما سرد. در 41 سالگی ازدواج کرد ـ 3 سال بعدش مرد ـ و از 20 سالگی تقریبا همه‌ی زن هایی که او را دیده بودند، عاشقش بودند. یکی از دوستانش درباره اش می نویسد: فکر می کنم او قلب خود را برای هیچ کس کاملا باز نکرد یا به هیچ کس کاملا دل نداد. او با همه‌ی مهربانی، تا آن جا که مربوط به دوستی و رفاقت است، سرد بود. می گفت: ببین تولستوی چطور داستان می نویسد: آفتاب طلوع می کند. آفتاب غروب می کند. پرنده ها می خوانند. هیچ کدامِ این ها نمی خندند یا هق هق نمی کنند و نکته‌ی اصلی همین است: سادگی .

او طرفدار حداکثر خونسردی و حداقل احساسات بود. اگر تو طرفدار حداکثر احساساتی، فقط کارت پیچیده تر می شود. چون باید هنگام نوشتن آن ها از همیشه خونسردتر باشی. به نظر او هر چیزی که با داستان ارتباط نداشت، باید بیرحمانه دور ریخته می شد. این همان کاری بود که خودش می کرد. دوستانش نسخه‌های دست‌نویس‌اش را قبل از این که فرصت پیدا کند ناقصشان کند، از دستش می‌قاپیدند. اگر این کار را نمی‌کردند، همه‌ی داستان‌هایش تبدیل می‌شدند به چیزی شبیه این: آن زن و مرد، جوان بودند. عاشق هم شدند. ازدواج کردند و بدبخت شدند.

چخوف نمایشنامه هم می نوشت. تولستوی که عاشق داستان کوتاه های او بود، می گفت: نمایشنامه های شکسپیر را که خوانده ای؟ تو از او هم بدتر می نویسی. شاید به همین دلیل، اجراهای باغ آلبالو ، دایی وانیا و مرغ دریایی در تئاتر مسکو همیشه مشتری داشت. آدم های زیادی نیستند که بتوانند مثل شکسپیر بنویسند.

همشهری جوان . شماره 76

«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...