به گزارش تسنیم، کتاب «قرارگاه سری نصرت»، نوشته عباس هواشمی، از جمله تازه‌ترین آثار منتشر شده درباره جنگ تحمیلی است که توسط انتشارات سوره مهر در دسترس علاقه‌مندان به تاریخ شفاهی جنگ قرار گرفته است. این اثر که در قالب زندگی‌نامه و سرگذشت‌نامه نوشته شده، روایتگر زندگی و تجربه‌های هواشمی از کودکی تا جنگ تحمیلی است.

هواشمی عجله‌ای برای تمام کردن خاطراتش ندارد، با ریزبینی و حوصله، همه حوادث را برای مخاطب تعریف می‌کند. البته یادداشت‌های او در سال‌های مختلف که در چند سررسید ثبت شده، به کمکش آمده و توانسته بسیاری از خاطرات را بدون دست‌اندازی فراموشی و نسیان، روایت کند. همین نکته این اطمنیان را به مخاطب می‌دهد که دست‌کم با خاطراتی روبروست که از دقت آن می‌تواند اطمینان داشته باشد.

خاطرات عباس هواشمی در قرارگاه سری نصرت

خاطرات راوی در این کتاب از دوران کودکی‌اش آغاز می‌شود. زمانی که در 20 کیلومتری اهواز در روستایی با نام «ویس» متولد شد؛ سال 1337. زمانی که فقر بیداد می‌کرد. همین جرقه تنفر هواشمی از رژیم پهلوی شد. کم‌کم به جمع مبارزان انقلابی پیوست و سرانجام، به آرزویش رسید. هرچند این بخش از خاطرات هواشمی نیز خواندنی است و در شناخت شخصیت و روحیات راوی و همچنین فضای شهرهای جنوبی در دهه 50 و آستانه جنگ تحمیلی کمک بسیار می‌کند، اما نقطه ثقل و اصلی کتاب هواشمی به حضور او در جنگ تحمیلی اختصاص دارد؛ خاطرات سربازی که تمام روزهای جنگ در آن حضور داشته و الآن افتخارش این است که روزی گرد پای شهدا بر سر و صورتش نشسته است. جنگ که به تعبیر امام(ره) دانشگاه بود، در کلام هواشمی به خوبی قابل دریافت است؛ جنگی که خیلی از آدم‌ها را تغییر داد، رنگی دیگر به سبک زندگی و روحیات مردم پاشید و سرانجام آدم‌هایی را معرفی کرد که تاریخ به حضور آنها افتخار می‌کند.

سری‌ترین قرارگاه جنگ چگونه تشکیل شد؟

اما یکی از بخش‌های خواندنی کتاب که عنوان اثر نیز از آن وام گرفته شده، به چگونگی تشکیل قرارگاه سری نصرت در هور و نحوه فعالیت آن در طول جنگ تحمیلی می‌پردازد. قرارگاه نصرت به فرماندهی علی هاشمی و با دستور محسن رضایی تشکیل شد و کم‌کم توانست ورق را به نفع ایران برگرداند و نقش تعیین‌کننده‌ای در سرنوشت عملیات‌های جنگ داشت. این قرارگاه علاوه بر کار رزمی و دیده‌بانی و شناسایی، اقدامات مهندسی فراوانی را نیز برای جنگ انجام داد. نتیجه فعالیت این قرارگاه خروج از بن‌بست جنگ و انجام دو عملیات بزرگ خیبر و بدر شد. بعد از عملیات خیبر، مسئولیت حفظ جزایر مجنون بر عهده قرارگاه نصرت و علی هاشمی افتاد.

هواشمی در بخشی از این کتاب درباره چرایی و چگونگی تشکیل این قرارگاه می‌نویسد: یک روز صبح در سپاه سوسنگرد بودیم که محسن رضایی بدون اطلاع قبلی وارد شد. چند نفر هم همراهش بودند. پس از چند دقیقه به اتفاق علی هاشمی به اتاق دیگری رفتند و ساعتی را با هم بودند. بحث درباره تأسیس یک قرارگاه بود که کارهای شناساییِ کاملاً سرّی را در منطقه انجام دهد. محسن رضایی می‏‌خواست این قرارگاه، کل هور، یعنی منطقه‏ای به طول تقریباً 100 کیلومتر و به عرض حدود 30 کیلومتر را شناسایی کند و این کار از نظر طبقه‌‏بندی اطلاعاتی کاملاً سرّی بود.

در همان روز کار به مجموعه‌‏ای واگذار شد که مسئولیتش با حمید رمضانی بود. حمید جوان بسیار پرشور و شجاع و فهمیده‌‏ای بود و به‏‏‌رغم سن کمش کاملاً اطلاعاتی و باتجربه بود.

زمانی که بنا شد به شناساییِ هور برویم، به گروه حمید رمضانی، که به بچه‏‌های مسجد جزایری معروف و جزء برادران اطلاعات ـ عملیات بودند، ابلاغ شد که از این پس در اختیار علی هاشمی باشند. اکثریت قریب به اتفاق این بچه‌‏ها جوان بودند. حمید رمضانی هم که مسئول آن‏ها بود حدود 20 سال داشت. به‌‏‏رغم اینکه این نیروها جوان و کم‏ سن‏ و‏ سال بودند، اما اکثرشان کار اطلاعات را به‌‏خوبی می‏دانستند. آن‏ها به حمید رمضانی علاقۀ بسیاری داشتند و از ایشان اطاعت می‏کردند. حمید رمضانی هم همۀ آن‏ها را دوست داشت. حضرت آیت‏‌الله ‏جزایری توجه خاصی به این گروه مجاهد داشت و هرگاه که فرصتی پیش می‌‏آمد، برای دیدن آن‏ها به جبهه می‏‌رفت.

از روز بعد جلساتی در منطقه رُفَیع داشتیم. در شروع کار به جز خودم، که جانشین فرمانده و مسئول اطلاعات ـ عملیات بودم، فقط سه نفر از نوع فعالیت این قرارگاه سرّی مطلع بودند: علی هاشمی، فرمانده قرارگاه، علی ناصری، و حمید رمضانی. علی هاشمی مدتی به دنبال نام قرارگاه بود که درنهایت نام «قرارگاه نصرت» برای آن انتخاب شد.

قرارگاه نصرت در بقایای خانه‏‌هایی که در روستای رُفَیع مانده بود و در مسجد روستا تشکیل و شروع به کار کرد. در ابتدای کار مشکلاتی داشتیم؛ خُلق‏ و‏ خُو و نحوه برخورد گروه حمید رمضانی با بچه‌‏های سپاه سوسنگرد از این مشکلات بود که در مدت کوتاهی بعد از تقسیم کار و تعیین حمید رمضانی به عنوان مسئول اطلاعات قرارگاه نصرت و علی ناصری به عنوان جانشین اطلاعات مشکلات کمتر شد. هرجا هم که برخورد یا مشکلی پیش می‌‏آمد، با دخالت علی هاشمی در جایگاه فرمانده، یا بنده به عنوان جانشین و شخصی که از نظر سنی بزرگ‏تر از دیگران بود، مشکل برطرف می‏‌شد.
نیروهای حمید رمضانی و نیز بچه‏‌های سپاه سوسنگرد یا نیروهای اطلاعاتی علی ناصری از اهداف قرارگاه چیزی نمی‏‏‌دانستند. آن‏ها را توجیه کرده بودند که سؤال نکنند و فقط به مأموریتی که به آن‏ها داده می‏‌شد توجه داشته باشند و هر گروه سعی کند فقط به دنبال مأموریت خود باشد و با مأموریت گروه‌‏های دیگر کاری نداشته باشد. در حین کار نیز مشکلات و نواقص برطرف می‏‌شد.

قرارگاهی که با همکاری ایرانی‌ها و عراقی‌ها در جنگ فعالیت می‌کرد

قرارگاه نصرت که در وهله نخست مسئولیت شناسایی منطقه را برعهده داشت، از نیروهای بومی و همچنین از برخی از نیروهای عراقی برای شناسایی و کسب اطلاعات بهره می‌برد. هواشمی در این‌باره می‌نویسد: شکل و شمایل این گروه اطلاعاتی مانند مردم بومی منطقه شده بود؛ دشداشه و چفیه می‌‏پوشیدند و از وسایل ماهی‏گیری و بلم‏‌های رایج صیادان منطقه استفاده می‏‌کردند. در مأموریت‏‌ها و در هر بلم، یکی، دو نفر از بومی‏‌های مورد اعتماد هم همراه گروه‌‏های اطلاعاتی بودند. این افراد بومی به عنوان راهنما و پاروزن گروه را همراهی می‌‏کردند؛ در ضمن غذا هم تهیه می‏کردند و نحوه زندگی در هور را به بچه‏های اطلاعات آموزش می‌‏دادند؛ به طوری که پس از مدت نسبتاً کوتاهی بچه‏‌های اطلاعات با هور، جغرافیای هور، نحوه زندگی در آن، پارو زدن (مردی ‏زدن)، و چباشه ساختن، آشنا و حتی بعضی‏‌ها در صید ماهی هم حرف‌ه‏ای شدند.

ما از ابتدای فعالیت‌مان در هور و حاشیه آن، برای امنیت پاسگاه‏‌هایی که در کنار هور و بعضاً داخل هور داشتیم، می‏‌بایست همیشه از وضعیت هور مطلع می‏‌شدیم. به همین دلیل گشت‏‌هایی داخل هور تا سیل‏‌بندِ غربیِ آن در نظر گرفته بودیم. یک روز دو نفر از نیروهای عراقی را، که مدت‌‏ها بود با ما همکاری داشتند، به اتفاق دو نفر از نیروهای خودمان، برای دیدن هور تا سیل‏‌بند غربی به مأموریت فرستادم. غروب آن روز در سوسنگرد بودم که بچه‏‌ها برگشتند. مأموریت باید دو یا سه روز طول می‏‌کشید. پرسیدم: «چه شده؟ چرا اینجا هستید؟»
ـ ماهی‏گیران در آب‌راه زبره مشغول صید هستند و راه بسته است.

ماجرای پناهندگی عراقی‌ها به ایران

منطقه‌‏ای که می‏‌گفتند داخل خاک ایران بود. روز بعد همان افراد و چهار، پنج نفر دیگر را به منطقه بردم و با سه قایق به آن نقطه رفتیم. به صیادان عراقی نزدیک شدیم. بومی‌‏ها با عراقی‏‌ها صحبت کردند. فاصله ما با آن‏ها حدود 50 متر بود. قرار شد برگردیم. تیراندازی مختصری شد. با هم قسم خوردند که به طرف یکدیگر تیراندازی نکنند تا کسی آسیب نبیند. این قانون و رسم هورنشینان بود. همین که بنا شد برگردیم، مجدداً به ما تیراندازی شد. من به دو قایق پشتِ سر گفتم که برگردند.

من و سیدمطر، که عراقی‏الاصل بود، و مطشر، که اهل روطه عراق بود، و یک نفر دیگر، با تیراندازی عراقی‏‌ها را مشغول کردیم تا بچه‌‏ها قدری دور شوند. مجدداً با هم قسم خوردند. من از قایق پیاده و پشت مقداری نی در کناره آب‌راه پنهان شدم. به سرنشینان قایق خودمان گفتم: «شما از این صحنه دور شوید. من بعد از شما می‌‏آیم.»
عمق آب حدود یک متر یا کمی بیشتر بود. سیدمطر گفت: «نه! من می‏‌مانم و شما عقب‏‌نشینی کنید.»

کار او در آن لحظات بسیار بزرگ و ستودنی بود. در نهایت هر دو سوار قایق شدیم. من اسلحه‌‏ام را آماده به طرف عراقی‏‌ها گرفتم و سید ایستاده با مردی (پارو زدن) قایق را به عقب می‏‌برد. برای یک لحظه یکی از عراقی‏‌ها را در فاصله 30 متری دیدم. خواستم او را بزنم، بعد مثل اینکه کسی مانع من شد. به عقب برگشتیم. بلم ما و یک بلم دیگر تیر خورده بودند، اما کسی صدمه ندید و به خیر گذشت. می‏‌توانستیم با آن‏ها درگیر شویم، اما بعد از آن به دلیل این درگیری آبراه ناامن می‏شد. پس از چند روز، یکی از پناهندگان، که مدت‏‌ها با ما همکاری می‌‏کرد و بسیار شجاع و مورد اعتماد بود، وارد هور شد و با آن‏ها مذاکره کرد. قسم خوردند و رایت‏العباس را به عنوان گواه بستند. بعد به فرستاده ما گفتند: «ما مردم فقیری هستیم و از این منطقه با صید فراوانی که دارد ارتزاق می‏‌کنیم. شما مانع رزق و نان خانواده ما نشوید!»
بعد از این قرار و پیمان، ما در طول مدت شناسایی دیگر هیچ مشکلی با صیادان عراقی نداشتیم.

چند روز بعد از آن ماجرا در قسمت میانی هور شش نفر از مردم عشایر هورنشین عراق با دو قایق به سمت نیروهای ما آمدند. وقتی به دست نیروهای ما افتادند، گفتند: «آمده‌‏ایم پناهنده شویم.»
حاج ‏نعیم مسئول آن محور بود. با بی‏سیم با ما تماس گرفت و قضیه را گفت. به ایشان گفتم: «بگذارید بیایند.»
ـ می‏‌خواهند برگردند خانواده خود را بیاورند.
ـ با نظر خودشان سه نفر را نگه دارید، تا سه نفر دیگر بروند و خانواده‏‌ها را بیاورند.
دیگر هیچ راهی برای آن‏ها نمانده بود. قبول کردند و بعد از چند روز آن سه نفر هم با خانواده آمدند. این شش نفر خیلی به درد ما خوردند. جالب اینکه یکی از این شش نفر، همان کسی بود که چند روز پیش، در آب‌راه زبره با ما درگیر شده بود و من فرصت داشتم او را بزنم و نزدم. اسمش برهان بود. بعد از پناهندگی، سیدمحمد مقدم، به او گفت: «خداوند به تو عمر تازه داده است. حاجی در آن درگیری می‌‏توانست تو را بکشد، اما نکشت! حالا از این فرصت استفاده کن و دِین خود را به اسلام ادا کن.»
برهان به‏‌مرور به یکی از نیروهای فداکار و کارآمد ما تبدیل شد و در کارهای شناسایی به نیروهای اطلاعات کمک می‏‌کرد.

ما به کمک نیروهای مجاهد عراقی که مدت‏‌ها بود با ما همکاری داشتند، با بعضی از مردم در آن سوی هور، مانند حومة القرنه که خود شامل روستاهای روطه، همایون، و غیره می‏شد، ارتباط برقرار کرده بودیم. بعضی از بچه‌‏های مجاهد عراقی اهل همین روستاها بودند. در بعضی از نقاط ما برای عوامل خودمان در خاک عراق خودرو هم خریده بودیم تا بهتر بتوانند در منطقه رفت‏‌و‏آمد کنند. البته عواملِ آن سوی مرز یکدیگر را نمی‏‌شناختند.

یک روز نزدیک ظهر یکی از پناهندگان، که از قسمت میانی هور (طَبُر) پناهنده شده بود، خبری به ما داد. او گفت: «رژیم بعثی عراق قرار است روستاهای آن سوی هور را پاک‏سازی و خائنان را دستگیر کند. شنیده‏‌ام طی امروز و فردا نوبت روستاهای اطراف القرنه مثل روطه و همایون است!»
احتمال دادم عوامل ما در روستای روطه شناسایی و بعثی‌‏ها متوجه همکاریِ آن‏ها با ما شده‏ باشند. خیلی ناراحت بودم. با خودم گفتم: «نکند این بندگان خدا دستگیر شوند. بعثی‏ها به زن و بچه و دختران آن‏ها هم رحم نمی‌‏کنند. به‏‌خصوص که شیعه‌‏اند.»

خیلی سریع دو قایق را با سرپرستیِ سیدمحمد مقدم و حسن جُرفی و دو نفر از بچه‏‌های همان روستا به آن طرف فرستادم و از آن‏ها خواستم طوری وارد منطقه شوند که به محض غروب آفتاب، به سیل‏‌بند غربیِ هور برسند. بعد به روستا بروند و پیغام مرا به آن‏ها برسانند و هرچه سریع‏‌تر برگردند.
به لطف خدا همه کارها خوب انجام شد و نیمه‏‌های شب حدود 75 نفر مرد و زن و بچه روستا را ترک کردند و به طرف هور آمدند و با بلم‏هایی که همیشه در هور داشتند، به آب زدند. جالب اینکه حدود 120 رأس گاومیش هم پشتِ سر صاحبانشان راه افتاده بودند! حدود ظهر روز بعد به سیل‏‌بند شرقی رسیدند. بعدها خبر رسید که آن شب، بعد از آمدن آن‏ها، سربازان بعثی وارد روستای روطه می‌‏شوند ولی اثری از مردمی که مورد اتهام بودند، پیدا نمی‏‌کنند.

برنامه برادران اطلاعات از این قرار بود که در ابتدا هر گروه، همه آبراه‏‌های موجود در منطقه خودش را از ساحل شرقی هور تا ساحل غربی آن، یعنی خاک عراق، شناسایی و از هر آبراه یک گزارش تهیه کند. در این گزارش طول، عرض، عمق آب‌راه، نوع نی‏زار، سختی یا سهولت، و بی‏‌خطر یا خطرناک بودن مسیر و خلاصه هر مطلبی را که لازم بود باید ذکر می‌‏کردند. این کار طی چند ماه به‏‌خوبی انجام گرفت و از آبراه‏‌ها، سیل‏‌بندها، جزایر شناور (تهل)، برکه‏‌ها، و حتی دریاچه‌‏ها فیلم و عکس تهیه شد. ...

انتشارات سوره مهر کتاب «قرارگاه سری نصرت» را در هزار و 250 نسخه و به قیمت 75 هزار تومان در دسترس علاقه‌مندان قرار داده است.

................ هر روز با کتاب ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...