جنس-بنجل-غرور-و-بیسوادی-ما-گفتوگو

یک نفر کمونیست انشایی درباره خمس خواند و آن را نژادپرستی دانست... تمام گروهها حذف شدند و کتابفروشی‌ها و بساط ها جمع شد... رمان ما را عرفی می‌کند و ما را وارد جامعه می کند. رمان بخوانید تا حرف دیگران را بفهمید... فکر نمی کنم هیچ آخوندی در ایران به اندازه آقای مطهری مطالعه کرده باشد... ما ادعا می‌کنیم همه چیز داریم و همه چیز می فهمیم و مرتب دنیا را متهم می کنیم که به ما نیاز دارد درحالی که ما نیازمندیم... درباره آثار خودم: شرمنده ام! حرف دیگری ندارم.

رضا تاران | شفقنا


رضابابایی [مرحوم] به قول حوزوی‌ها خوش‌گعده است و همنشینی با او لذت‌بخش. درباره روش مطالعه و کتاب‌هایی که او می‌خواند گفت وگو کردیم. بابایی از وضعیت کتاب‌های دینی انتقاد می‌کند و در کنار آن نوشته‌های خود را بی‌رحمانه نقد می‌کند. می‌گوید مدتها تصور می‌کردیم همه چیز(محتوا) داریم و مشکل اصلی در نحوه و شکل ارائه است اما باید بپذیریم که اندیشمندان کشورهای دیگر درباره برخی مسائل تاملات جدی‌تری داشته‌اند و می‌توان از حاصل تلاش و تاملات آنها هم استفاده کرد.


اولین کتاب غیر درسی که مطالعه کردید چه بود؟

پدر من نانوا بود و در منزل ما کتاب زیاد نبود. کلا در ایل و تبار ما کتاب پیدا نمی‌شد. آن زمان دسترسی به کتاب سخت بود. در انبار ما یک کتاب بود که من هنوز هم آن را دارم به نام تعلیمات دینی، خوب به خاطر دارم دوران تحصیل راهنمایی بود. شاید قبل از آن هم یک کتاب داستان یا یک کتاب علمی برای تحقیق علوم از طرف معلم پیشنهاد شده بود و من از کتابخانه تهیه کرده و خوانده بودم. اما اولین کتابی که با عشق خواندم و کامل خواندم و در من اثر کرد کتاب تعلیمات دینی بود که در گوشه‌ای از انبار خانه افتاده بود و تمام برگه‌های آن نفتی بود و من برگه های آن را یک به یک روی چراغ علاالدین می‌گرفتم و خشک می کردم تا کمتر بو بدهد.

بعدها نزدیک به خانه ما کتابخانه‌ای از طرف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تاسیس شد. شخصی از طرف فرح آمد و افتتاحش کرد. در خیابان سعدی قزوین نزدیک به خانه ما بود و من هم رفتم عضو شدم. تئاتر و نمایش اجرا می‌شد و کتاب هم زیاد بود. چون فضای زندگی ما بسیار فقیرانه بود محیط آن کتابخانه برای من بسیار جالب به نظر می رسید. دکوراسیونی جذاب و میز و صندلی های‌ رنگی داشت. من معمولا صبحها به آنجا می‌رفتم و کتاب‌های داستانی می‌خواندم. به یاد دارم یک کتابی به نام «علی مرد بی نهایت» یا نامی معادل و مشابه با آن می‌خواندم. بعد از انقلاب هم تا سال ۵۸ همین کار را می‌کردم و با دوستان کتاب‌های شریعتی را به بحث می گذاشتیم. آن زمان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بسیار موثر بود. از این جهت که فضای بسیار خوب فرهنگی را فراهم می‌کرد. یادم هست کتابداری داشت که با ملایمت و مهربانی کتاب‌ها را معرفی می کرد و تحویل می داد.

 جنس بنجل؛ غرور و بی‌سوادی ما | گفت‌وگو رضا بابایی

تجربه خوبی بود و به نظر من دوره طلایی کتابخوانی در ایران بود. وقتی مقابل دانشگاهها راه می‌رفتید تمام گروه‌ها با هر عقیده‌ای برای خودشان بساط داشتند. کمونیست‌ها، چریک‌ها، مجاهدین خلق، حزب جمهوری و انجمن اسلامی و… در قزوین خیابانی به نام خیابان خیام وجود دارد که یک کیوسک روزنامه‌فروشی مربوط به گروهی به نام پیشتازان حکومت اسلامی در آن قرار داشت. به یاد دارم در تابستان جوانهای فراوانی دور آن کیوسک را می‌گرفتند. چند کتابفروشی هم در آن محل بود و بورس کتابفروشی‌های قزوین به شمار می رفت. همینطور گروههای مختلف در پیاده‌رو کتاب چیده بودند و شاید از اول تا آخر خیابان، سی تا چهل نقطه بود که چند نفر چند نفر ایستاده به گفتگو مشغول می‌شدند. هر کتابی را می شد آنجا پیدا کرد از تفسیر نمونه تا کتابهای مارکس موجود بود. همه می‌توانستند تهیه کنند و مطالعه کنند و به بحث بپردازند. تا داستان ۷ تیر پیش آمد. از شهرهای دیگر مطلع نیستم ولی در شهر قزوین ورق به یکباره برگشت. در مدرسه و دبیرستان ما دو انجمن اسلامی با دو گرایش مختلف فعال بود. یکی گرایش مستقل و دیگری گرایش به حزب جمهوری داشت. وقتی درس ما تمام می‌شد بحث‌ها و گفتگوها و دورهمی‌ها شروع می‌شد و اینها بهترین خاطرات من از آن سالها هستند.

من برخی کتاب‌های داروین را همان زمان خواندم. چون رشته ما تجربی بود و بچه‌های کمونیست مدرسه از طریق همین نظریه داروین خدا را رد می‌کردند. می‌خواندیم تا با آنها بحث کنیم. در کلاس‌های انشا هر کسی مطلبی می خواند؛ افق جدیدی به روی ما باز می شد. من حتی چهره‌های آن بچه‌ها را به یاد دارم. یکی انشایی درباره خمس خواند و خمس را نژادپرستی دانست. کمونیست بودند و من یک هفته مطالعه کردم و در این‌باره کتاب خواندم و با روحانیون محل گفتگو کردم تا بتوانم در دفاع از خمس یک انشا بنویسم. این تنوع فکری فوق‌العاده بود. ماجرای ۷ تیر ورق را به کل برگرداند. به صورتی غیر طبیعی تمام گروهها حذف شدند و کتابفروشی‌ها و بساط ها همه جمع شدند. حزب جمهوری غلبه مطلق پیدا کرد و شوق موجود در دبیرستان ما هم تمام شد و آن مناظره‌ها را دیگر ندیدیم.

در سالهای ۶۷ و ۶۸ بحث‌های کلام جدید شروع شد و دوباره نشاطی به جامعه کتاب‌خوان تزریق شد. در ایران حتی اگر آزادی مطلق هم باشد فقط کسانی امکان و مجال و فرصت پیدا می‌کنند که نسبتی با دین داشته باشند. اگر کشور ما کاملا آزاد باشد امکانات عرفی در خدمت دینداران است. من کتاب «دیانت و عقلانیت» را می نویسم و ده جا دعوت می‌شوم تا درباره کتابم حرف بزنم و می‌دانم در همین کشور کسانی کتابهای مهمتر و عمیقتری نوشته‌اند و زحمت کشیده‌اند ولی امکانات و فضا و فرهنگ جامعه فقط به یک گروه اجازه ظهور و بروز می‌دهد و این مساله نشاط را از جامعه دور می‌کند. حرف آقای مطهری درست بود. البته اگر عمل می شد. می گفت استاد دینی دین را درس بدهد و استاد کمونیست درس خودش را تدریس کند. نفت و گاز و آسمان و معدن و آب کشور به تمام ۸۰ میلیون نفر تعلق دارد. در این ۸۰ میلیون نفر هر گونه تفکری وجود دارد و کسی حق ندارد به دیگری بگوید تو من را می‌آزاری و حق نداری وجود داشته باشی. مذهبی ها باید انصاف داشته باشند. فقط مساحت عرصه و اعیان مساجد در ایران را به عنوان برخورداری مذهبیون از زمین و محل تجمع محاسبه کنید. گاهی سه مسجد در یک خیابان کوچک قرار دارد. کمی از این امکانات باید در اختیار سایر گروه‌ها و تفکرات باشد. به گفته آقای مطهری اگر فیلسوفان نبودند و آن نقدها و خدشه‌ها را وارد نمی کردند متکلمان در همان بحث‌های قرن اول و دوم می ماندند.

به طور تقریبی چند کتاب دارید آیا اهل خرید کتاب بودید؟

امروز شاید در حدود دوهزار یا بیشتر کتاب داشته باشم. در یکی دو سال اخیر، حدود هزار کتابی را که به کارم نمی آمدند به دوستی دادم که قصد تجهیز کتابخانه‌ای را داشت و با خود به اصفهان برد. سیصد چهارصد کتاب هم به کتابخانه‌ای در شهر خودمان دادم.

از امکانات کتابخانه‌ها استفاده می‌کنید؟

نه من مدت‌هاست که دیگر به کتابخانه‌ها نمی‌روم.

همه کتابهای جدیدی را که مورد علاقه‌تان است خرید می کنید؟

من بیشتر خودم خرید می کردم. ولی به مرور کتابهایم را به دیگران می دهم. دوستانی دارم که کتابخانه‌های خوبی دارند و تبادل کتاب هم داریم. اگر ایشان خریده باشند من می گیرم و اگر من کتابی دارم ایشان امانت می برند. من به دلایل روحی چندان اهل کتابخانه نیستم. در مقاطعی بوده که استفاده می کردم ولی کتابخانه برنامه رسمی من نیست. خواندن برای من سخت است. بعضی کتاب را می خوانند مثلا دوستی کتابی از من گرفت و گفت در یک هفته خوانده است. گفتم مگر می شود این کتاب را در یک هفته خواند؟! من هر بار آن کتاب را باز کردم نتوانستم بیشتر از یک صفحه بخوانم. آنقدر ذهن من را درگیر کرده و آنقدر نیاز به اندیشه در نکات و حرفها دارد.

ما دو جور کتابخوان داریم. کسی که کتاب برایش ابژه است و کسی که کتاب برایش سوژه است. آمیزشی با آن پیدا می کند و نمی تواند به راحتی از عبارات آن بگذرد. من نمی‌توانم و وقت زیادی برای هر کتاب می گذارم. گاهی یک کتاب را باز می کنم و می خوانم و فقط بحث اندیشیدن مطرح نیست. تا به نکته‌ای می رسم آنقدر به وجد می آیم و برای ذائقه من جالب است که دیگر نمی توانم ادامه بدهم باید کتاب را ببندم و قدمی بزنم و چای بنوشم و مطلب برای من حل شود. روحیات آدم‌ها متفاوت است.

برخی به وقت مطالعه کتاب، یادداشت‌برداری می‌کنند یا حاشیه‌ای می‌نویسند شما از چنین روش‌هایی استفاده می‌کنید؟

کسانی که یادداشت بر می دارند در واقع به فکر تولید هستند. من دوستانی را می شناسم که وقتی کتابهای کتابخانه‌هایشان را ورق می زدم متوجه یادداشتهایی شدم که صرفا در مقاله یا اثری به کارشان خواهد آمد. البته من از این یادداشت نکردن بسیار لطمه خورده‌ام گاهی خواسته‌ام در مساله ای به نکته ای اشاره کنم که چون یادداشت برنداشته بودم نمی دانستم آن موضوع متعلق به چه کتابی است. از نوشتن در کتاب چندان خوشم نمی آید و معمولا یادداشتها را بر کاغذ می نویسم. دوست دارم بکارت کتاب حفظ شود. زمانی دفتری داشتم و اسم کتاب را می نوشتم و نکات مهم آن را یادداشت می کردم و شماره صفحه را می نوشتم ولی از زمانی که با word در کامپیوتر کار می کنم، فایل های موضوعی دارم و هرچیزی که به نظر من جالب باشد یادداشت می کنم و آخر شب در بخش موضوعی همان فایل ها قرار می دهم. و گاهی از آن صفحه عکس می گیرم. من اگر چه یادداشت نویسم اما یادداشت بردار نیستم.

اهل خواندن رمان هستید؟ به نظر شما رمان چه تاثیری بر ذهن و اندیشه دارد؟

بله زمانی اهل رمان بودم. از رمانهای عشقی تا داستان های فکری و فلسفی. من برای رمان دو ویژگی می بینم که خواندن رمان را برای طلبه ها و حتی مهمتر از آن برای علما هم توصیه می کنم. یکی اینکه رمان ما را عرفی می کند. بخاطر زیست صنفی ما افکار خاصی داریم و افراد خاصی را می بینیم و کارهای خاصی انجام می دهیم. ما انسانهای متعارفی نیستیم. اگر کسی من را نشناسد و از شهری دیگر تماس بگیرد کافی است دو دقیقه با من حرف بزند؛ از ادبیات من می فهمد که من درس حوزه خوانده ام و تا کجا خوانده ام. رمان ما را عرفی می کند و ما را وارد جامعه می کند. خاصیت دیگری که دارد تقویت همذات‌پنداری است. هنر رمان و فیلم و نمایش ایجاد حس همذات‌پنداری است. ما مورچه را راحتتر می کشیم ولی اسب را سختتر و این به دلیل وجود حس همذات‌پنداری است. هرچه بیشتر با موضوع آشنا باشید راحتتر و درستتر درباره آن تصمیم میگیرید. رمان آینه جامعه است. هیچ کسی پای خطبه های نماز جمعه جامعه‌شناس نمی‌شود. چون آنچه اتفاق افتاده گفته نمی شود بلکه آنچه باید شود گفته می شود. ادبیات نمی‌گوید چه باید بشود بلکه می‌گوید چه هست. من نمی‌گویم که رمان بخوانید تا بتوانید بهتر حرف بزنید بلکه می‌گویم رمان بخوانید تا حرف دیگران را بفهمید. شاید عده‌ای به این حرف من معترض شوند ولی چرا ما هر روز و هر سال به مصائب امام حسین و یارانش گریه می‌کنیم اما ذره ای از این عواطف را برای همسایه نداریم؟ چون نتوانستیم با با آدم‌های معمولی هم‌ذات‌پنداری کنیم.

کدام رمان ها برای شما بسیار تاثیر گذار بوده است؟

ابله و قمارباز و برداران کارامازوف از داستایوفسکی در من اثر داشت. «خانواده تیبو» روژه مارتن دوگار در من اثر داشت. و اگر کسی به من بگوید یک رمان معرفی کن؛ خانواده تیبو ترجمه آقای نجفی را معرفی می کنم. «جای خالی سلوچ» جای خود را دارد. «بازمانده روز» در من اثر زیادی داشت؛ ترجمه آقای نجف دریابندری بود. من این کتاب را به صد کتاب فلسفی نمی‌دهم. این رمان نشان می‌دهد که وقتی انسان وارد یک هویت صنفی می‌شود از بدیهی‌ترین و فوری‌ترین نیازهای خود غفلت می‌کند.

آخرین کتابی که خوانده‌اید چه کتابی بود؟

کتاب «نخبگان در دوره گذار» از آقای توکلیان بود. مدتی است «کیمیای هستی»، نوشته شفیعی کدکنی را می خوانم. گاهی رمان «گوشه‌نشین یونان» را شبها می خوانم. نویسنده این کتاب هم‌شاگردی و هم‌اتاقی هگل بوده است. و با هگل و بتهوون در یک سال به دنیا آمده و نابغه ای بوده و در ۳۷ سالگی این کار را نوشته است. شاید آخرین کار او باشد. بعدها مجنون می شود. معمولا این طور نیست که یک کتاب را بخوانم و بعد کتاب بعدی را شروع کنم. چند کتاب را با هم در دست دارم. صبحها معمولا مطالعات جدی دارم. صبح تا ظهر معمولا مطالعه دارم و بعد از ظهرها کارهای معیشتی می کنم. شبها باز کار را ادامه می دهم و از یک ساعتی بعد مطالعه می‌کنم تا بخوابم.

 جنس بنجل؛ غرور و بی‌سوادی ما | گفت‌وگو رضا بابایی

نوشته‌های کدام نویسنده‌ها برای شما مهم است و آثار جدید کدام نویسندگان خارجی را دنبال می‌کنید؟

من چون زبان نمی‌دانم سعی می‌کنم به مترجم‌ها اعتماد کنم. می‌دانم آقای فولادوند و خرمشاهی کتابهای ضعیف را برای ترجمه انتخاب نمی‌کند. منتظر خارجی‌ها نیستم و نگاه می‌کنم تا ببینم چه کتابی ترجمه شده است. چون مطالعات تخصصی من در زمینه روشنفکری دینی است و کسانی که در این حوزه‌ها می نویسند مشخص هستند. تقریبا همه آثار آنها را دارم. از آقای سروش تا دیگران و پیگیر این کارها هستم و با دیدی منتقدانه آنها را می‌خوانم و سعی می‌کنم فقط مصرف‌کننده نباشم. اما کتاب‌هایی هستند که به نظر من هر کسی باید دم دست خود داشته باشد نه به عنوان یادگیری بلکه مثل نماز برای تجدید قوا و گرفتن حسی از آن در کنار خود داشته باشد. ما برخی کتابها را مطالعه می کنیم تا چیزی یاد بگیریم ولی برخی از کتابها وجود ما را پر بار می کند و بر وجود ما می افزاید. قرآن چنین کتابی است و زمزمه اش روح افزاست. برای من برخی ادعیه و مثنوی و دیوان حافظ هم اینچنین است. اشعار سنایی هم همینطور است. برخی کتابها وجود دارد که ما به آنها پناه می بریم و این کتابها نحو نیستند محو هستند.

آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
محو می‌باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بی‌خطر در آب ران

یعنی همه جا جای نحو نیست برخی کتابها باید شما را از «کل فاعل مرفوع» بیرون بیاورد و شما با آن کتابها خودتان را بیابید. من می گویم کتابهای زمزمه و کتابهای همهمه و برای من کتاب زمزمه مثنوی است. هر کسی باید چنین کتابهایی همیشه دم دست خود داشته باشد. مفاتیح را نباید در قفسه گذاشت. اگر اهل دعا باشید مفاتیح باید دم دستتان باشد. مثنوی را هم نباید در قفسه جا داد. وقتی خسته هستید و احساس می کنید روح شما سنگین شده است باید مثنوی را بردارید و روح خود را سبک کنید.

از میان اندیشمندان ایرانی چه کسانی برای شما جذابیت داشته‌اند؟

در اوایل و جوانی کتابهای شریعتی در من تاثیرگذار شد و گمشده خود را در آثار شریعتی می دیدیم. اما سفارش ها و تبلیغات به سمت کتابهای آقای مطهری بود و می خواندیم. ولی در حقیقت من احساس نمی کردم که با این کتابها انس دارم می خواندم که از قافله عقب نمانم. می خواستم بدانم جهان‌بینی آقای مطهری چیست. آقای مطهری در یک دوره‌ای باعث پرش بود. فکر نمی کنم هیچ آخوندی در ایران به اندازه آقای مطهری مطالعه کرده باشد. ایشان ۶۰ سال عمر کردند ۱۶ جلد کتاب یادداشت‌ها منتشر شده که فقط شامل کتابهایی است که ایشان خوانده و بر آنها یادداشت نوشته است. درست نیست بگوییم مطهری فرزند حوزه است بلکه آقای مطهری تحولی در حوزه بود. اگر بگوییم حوزه از مطهری برخاست بهتر است. چون شیب کار در حوزه و فضای گفتمان حوزه به گونه ای نبود که مطهری و صدر درست کند. آنها خود راه خودشان را پیدا کردند و اگر گفتند هرچه داریم از حوزه است و ما به حوزه وفاداریم منظور حوزه عصر خودشان نبود. آنها پیشینه چندصدساله حوزه و خواجه نصیرها و شیخ مفیدها را منظور داشتند. بستگی دارد جهان ذهنی شما چه باشد. اگر جهان ذهنی شما تبلیغ باشد آقای مطهری بسیار خوب است. برای تبلیغ و پاسخگویی به شبهات عالی است. ولی اگر قصد شما بیش از اینها باشد و بخواهید در افق گشوده‌تری زیست کنید، متفکران انسان‌گرا مفیدتر است. امروز تنوع اندیشه نسبت به دهه شصت و هفتاد بسیار بیشتر است ولی من حوزه را در هم پایی با جامعه نخبگان کشور موفق نمی بینم.

اهل گشت و گذار در کتابفروشی ها هستید؟

خیلی کم، ما جلساتی علمی با دوستان داریم و من از این طریق و گاهی از اینترنت و مجلات و روزنامه ها می فهمم که کتاب خوبی منتشر شده است. و از این طریق سفارش می دهم و تهیه می کنم ولی روحیه گشت و گذار در کتابفروشی ها را ندارم.

اگر از بیرون به کتابخانه شخصی خود نگاه کنید در طی این سالها چقدر تغییر کرده است؟

خیلی تغییر کرده است. ما مشکلی اساسی داشتیم و در دوره ای خودمان را تولیدکننده می دانستیم و فکر می کردیم همه مواد مورد نیاز در ماست. بنابراین تنوع مطالعاتی نبود. تفسیر و کلام و مطهری و در نهایت شریعتی را می‌خواندیم. ولی از دوره‌ای به بعد فهمیدیم که انسانهای نیازمندی هستیم و باید ببینیم دیگران چه می گویند. من اگر از ابتدا متوجه بودم و غرور نوجوانی را نداشتم سراغ هر کسی می رفتم و در هر زمینه ای مطالعه می کردم و از دگراندیشان نمی ترسیدم. من این نکته را در کلاسهای نویسندگی می گویم. تواضع آقایان در این حد است که مقدمه کتاب را که می نویسند در نهایت امضا می زنند العبد یا بنده خدا، اما  وقتی کتاب را نگاه می کنید داخل آن فرعونیت است. هیچ نیازی ندیده اند که در مساله یا دقت کنند و انصاف را رعایت کنند. می گویند فلان فرقه ساخته استعمار است. ولی اگر از ایشان بپرسید که آیا شما در این زمینه مطالعات تخصصی دارید یا نه؟ جواب می دهند که بدیهی است. انسان متواضع به هیچ کدام از این مشهورات اعتماد نمی کند چون می ترسد. در مقدمه می نویسند العبد ولی در کتاب تواضع نیست و احتیاط نیست.

ما در دوره ای احساس‌مان این بود که همه چیز داریم و باید یک تامل درونی داشته باشیم و بعد نتیجه را روی کاغذ بیاوریم. یکی از آقایان می گفت انبارهای ما پر است و ما فقط ویترین نداریم. ولی من گفتم اتفاقا مشکل از انبارهاست. مثلا کسی در رشته فیزیک در کشوری مثل فیلیپین در خیابانی یک آپارتمانی دارد و در اتاق خود نظریه ای می نویسد و در وبلاگ منتشر می کند و دنیا به سراغ او می رود و دیگر رهایش نمی کند. این آدم به تبلیغ نیازی ندارد. او فکر تولید کرده است و دنیا به سراغ او می آید. اگر ما فکری تولید کرده بودیم نیازی به این همه تبلیغ نداشتیم دنیا به سراغ فکر ما می آمد. همیشه در حال تبلیغ هستیم و در صورت ناموفق بودن می گوییم که ما به اندازه کافی کار نکرده ایم. و حق مطلب را ادا نکردیم. دیروز یکی از آقایان نوشته بود که ما برای این موضوع وقت نگذاشتیم و هزینه‌ای صرف نکردیم. درحالیکه بودجه و وقت و انرژی که برای آن موضوع صرف شده، ساخت چهار دیوار چین را نتیجه می داد. برای حجاب اینهمه هزینه شد و موسسه ها و صداوسیما کار کردند و چون به بن‌بست خوردید می‌گویید ما کم کاری کردیم. نه اتفاقا کار زیادی کردید ولی کارتان اشتباه بود. شما فکر تولید کنید دیگران برای شما تبلیغ خواهند کرد. شما جنس بنجل را در دستتان گرفته اید و به زور برای این جنس بنجل تبلیغ می کنید. برای اینکه جنس بنجل نداشته باشید ابتدا باید غرور را کنار بگذارید.

داستانی از مولوی می گویم؛ مولوی می گوید غرور شما باعث می شود کسی چیزی به شما نمی دهد. چون مردم فکر می‌کنند شما چیزی دارید و چیزی به شما نمی دهند. مرد فقیری بود که با سیلی صورت خود را سرخ می کرد و با پیه لب خود را چرب می کرد و داد از این می زد که من چه خورده ام و چه سفره ای داشتم و… و فرزندش به مجلس آمد و گفت پدر آن پیه را که هر صبح لب خود را با آن چرپ می کردی را گربه برد و من نتوانستم از دست او بگیرم. حاضران ابتدا خندیدند و بعد ترحم کردند و فهمیدند که او گرسنه است و سفره ای برایش پهن کردند. ما ادعا می‌کنیم همه چیز داریم و همه چیز را می فهمیم و مرتب دنیا را متهم می کنیم که به ما نیاز دارند درحالی که ما نیازمندیم. کسانی در غرب وجود دارند که وقتی آثار آنها را می خوانیم متوجه می شویم که چه تاملاتی کرده اند. کاری که انیشتین در فیزیک انجام داد توسط این افراد در تفکر انجام شد. ما از همه اینها بی خبریم و چهار حرف ساده و بسیط را مرتب تکرار می کنیم و بعد می گوییم دنیا محتاج ما است.

فکر می کنید جوان‌ها باید زودتر کتاب بنویسند یا معتقد به زود نوشتن کتاب نیستید؟

من سفارش می کنم تا می توانند ننویسند. جوان نام‌جو است و علاقه‌ای به ظهور و بروز دارد و همین علاقه باعث می شود دست به قلم ببرد و چیزهایی بنویسد که هم دیگران را به گمراهی بیندازد و هم آینده خود را تباه کند. چون شما را بر پایه اولین نوشته هایتان ارزیابی می کنند و بعدها هرچه بنویسید شما را به همان کارهای اول قضاوت خواهند کرد. من مقالات و نوشته هایی دارم که حاضرم میلیون‌ها تومان بدهم و آنها از کارنامه من حذف بشود. به نظر من محیط مجازی فرصت خوبی برای تمرین نوشتن و بازخورد گرفتن است. پیش از نوشتن حرف بزنند و حرف‌های خود را بگویند و بازخوردها را ببینند. نیازی به نقد شدن نیست حتی از حالات چهره طرف مقابل می توان بازخورد کلام را دید. کانت وقتی نقدهای هیوم را دید ۱۲سال دهان بست و دیگر چیزی ننوشت چون این نقدها را بسیار سترگ دید. امروز استاد معارف یک دانشگاه هیوم را مسخره می کند. کانت می‌گوید هیوم من را از خواب بیدار کرد. ۱۲ سال سکوت کرد و اندیشید تا توانست آن نقدهای درخشان را بنویسد. و وقتی به میدان می آید می تواند پهلوانی مثل هیوم را بر زمین بزند. وگرنه سایه هیوم از فلسفه غرب به این راحتی ها برداشته نمی شد. من کسانی را می شناسم که سالی یا دو سالی یک مقاله می نویسد و همین مقاله، برای او هم نان می‌آورد و هم نام و هم خود او از خودش راضی است. کسانی هستند که هر ماه کتاب و مقاله بیرون می دهند و کاملا از باغ برون هستند. کسی را می شناسم که شصت ساله است و دو کتاب بیشتر ندارد. ولی مثل برگ زر او را می‌برند و درباره او در ایران پایان‌نامه می‌نویسند و دانشگاههای خارجی دعوتش می‌کنند. کسانی هم هستند که پنجاه کتاب دارند و کسی نگاهش نمی کند.

رضا بابایی

اگر از نگاهی بیرونی به آثار خود نگاه کنید نوشته‌های شما در چه فضا و موضوعاتی است؟

من عبرت نویسندگان هستم. من متاسفانه از کسانی بودم که زیاد نوشتم. حدود ۳۰ تا ۳۳ کتاب دارم و در حدود ۱۵۰ مقاله و هزار و خورده ای یادداشت دارم که از بخش عظیمی از این نوشته‌ها راضی نیستم. یا بخاطر سطح و غنای علمی و یا متاسفانه به این دلیل که معیشتی و سفارشی بودند. چاره‌ای نبود چون من کار و شغلی نداشتم و ندارم. من در هر کاری که انگیزه های درونی داشتم و نوشته ام آنها را دوست دارم. حتی اگر سطح پایینی داشتند یا حرف غلطی در آنها زده شده باشد باز هم آنها را آثار خودم می دانم و دوستشان دارم. کارهایی از جوانی دارم که بسیار خام هستند و دوستشان ندارم. نمی‌توانم مثل برخی از آقایان بگویم کتابهای من فرزندان من هستند و من همه آنها را دوست دارم. نه من برخی از آنها را دوست ندارم و حتی یک نسخه از آنها را نگه نداشته‌ام. برخی از سر نادانی و خام‌دستی نوشته شده است و برخی سفارشی هستند. سفارشی ها کتابهایی هستند که اسپانسر داشتند ولی در اولویت من نبودند و در دستور کار من نبودند و اگر خودم بودم و خودم؛ هرگز آن کار را انتخاب نمی کردم و انجام نمی دادم. بیشتر یادداشتهای خودم را دوست دارم. وقتی تامل می کنید به نکته می رسید و دستآورد نکته یادداشت و در نهایت مقاله است. یک نکته را نمی توان کتاب کرد هرچند که آقایان مثل آب خوردن کتاب می نویسند. من درباره آثارم جز اینکه بگویم شرمنده ام حرف دیگری ندارم.

با بالا رفتن سن و تجربه محافظه کاری کمتر می شود آیا این اتفاق برای همه نویسنده ها رخ می دهد؟

کاملا درست است. گاهی انسان به نقطه ای از عمر خود می رسد که می بیند فرصتش کم است و باید همه حرف های خود را بگوید. و بخشی به ظرفیت های جامعه مربوط است. حرفی را که امسال می توان گفت سال قبل نمی شد بیان کرد. کسانی که دست به قلم هستند و می نویسند دو دسته هستند. یک دسته زندگی دارند و حفظ این زندگی هزینه دارد. شغلی دارند و منصبها و جایگاههای دارند و برخی از حرفها آنها را از برخی منافع دور می اندازد. توقعی نیست جان کنده و به جایی رسیده است و خانواده ای دارد که از سفره او نان می خورند و نمی تواند به یکباره سفره را برچیند. من خوشبختانه سفره ای ندارم. هیچ درآمدی ندارم. من امروز برای معیشتم کاری می کنم که سی سال پیش هم انجام می دادم. طلبه ها امروز حاضر نیستند چنین کاری بکنند و این کار را در شان خود نمی دانند. من کتابهایی را ویرایش کرده ام که هر صفحه آن برایم زجر داشت و حالت محکوم به مرگی را داشتم که موظف است شمشیر جلاد خود را تیز کند. به هر حال کسی که می خواهد زبانش را دراز کند باید پایش را جمع کند. من دوستانی را در قم می شناسم که از لحاظ فکری به نتایج خوب یا تازه ای رسیده اند ولی حاضر نیستند حتی در جمع های خصوصی درباره تفکراتشان صحبت کنند. آنها حتی در جمع های دو نفره نیز با احتیاط حرف می زنند. کسی را که حتی با دوست خود به احتیاط حرف می زند، با آن کسی که می نویسد و در فضای مجازی منتشر می کند مقایسه کنید. نفر دوم را یا دیوانه یا احمق می دانیم و یا اینکه زندگی را تمام شده می داند و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. وقتی شخص می خواهد استاد تمام شود یکی از سوالات از او این است که آیا در فیس بوک صفحه دارد یا نه؟! گاهی حتی یک کامنت هم بدون هزینه نیست.

کتاب قاچاقی یا کتاب ممنوعه برای شما مطرح بوده است؟

بله بود. هنوز هم کتابهایی را پی دی اف می گیرم و اگر برایم مهم باشد پرینت می گیرم. ولی گاهی بعد از خواندن متوجه شده‌ام که چیز مهمی نبوده است. آنچه باعث تحول فکری در انسانها می‌شود کتابهای ممنوعه نیست. آزاداندیشی است، اینکه شما تعصب نداشته باشید. با آزاداندیشی حتی از کتابهایی که در دسترس همگان است و همه می توانند بخوانند چیزهای دیگری را متوجه می شوید. یکبار در ویرایش یک کتاب متوجه نکته ای شدم. متوجه شدم این فکر خاص ما فکری است در کنار هزار فکر دیگر و یک فرقه‌ای است در کنار هزاران فرقه دیگر و مذاهب دیگر هم کمابیش چنین مسائلی دارند. ولی آنچه که انسانها را متحول می کند، آزاداندیشی آنهاست، نه کتابهایی که می خوانند. مثل شخصی که به غرب می رود و بر می گردد و هیچکدام از محاسن غرب را نمی بیند و فقط علیه غرب کتاب می نویسند یا بر عکس کسی که در میان مسلمانها زندگی کرده و هیچ حسنی را ندیده است و علیه مسلمانها کتاب نوشته است. اینکه شما چه قالب فکری را پذیرفته باشید تاثیرگذار است. از آزاد اندیشی مهمتر مساله شجاعت است. اینکه شما شجاعت آن را داشته باشید و چیزی را از خودتان بکنید چون کندن سختتر از افزودن است. وقتی کتاب ممنوعه می خوانید ممکن است چیزی به شما افزوده شود ولی اینکه شما از خود چیزی بکنید این شجاعت بیشتری می خواهد. مثل کسی که نمی تواند اعتیاد یا سیگار را رها کند. برخی به افکاری معتاد شده اند. فاضل دربندی می‌گفت خدا عالم را برای عزاداری آفریده است! خدا عالم را آفرید که خیمه های عزا برپا شود! این آدم معتاد است به عزاداری و می‌خواهد همه چی را به عزا ربط بدهد.

با توجه به تغییر و تحولاتی که در کتابهای چاپی رخ می دهد و آمدن کتابهای پی دی اف، چند درصد از مطالعه شما بر اساس استفاده از کتابهای مجازی است؟

خیلی کم، مطالعه کتاب به این صورت برای من سخت است. چند کتاب پی دی اف را که لازم به مطالعه بودند با پرینت گرفتن از آنها خوانده ام. به طور کلی من هنوز کتاب کاغذی را دوست دارم و پی دی اف را فقط در صورت ضرورت و اجبار می خوانم.

به فکر کتابخانه مجازی نبودید؟

نه اصلاً؛ نسل ما علاقه ای به کتاب و کاغذ و قلم دارد. سنگینی کتاب را حس کردن لازم است. من بعد از خواندن، به جلد کتابها دست می کشم و علاقه ای به این کار دارم. ما حتی می توانیم آدمها را از نوع به دست گرفتن کتابها بشناسیم. من دوستی دارم که از همه ما بیشتر کتاب‌خوان و کتاب‌باز است و من از نوع کتاب در دست گرفتن این آدم خوشم می آید. انگار معشوقی در آغوش دارد و انقدر در آغوش گرفته که چشم بسته بلد است. برخی کتاب در دست گرفتنشان مثل آجر بردن و استکان گرفتن است!

................ هر روز با کتاب ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...