من و سید داوود اتفاقی توی کوه‌های اسالم بودیم. سید داوود مهندس جنگلبانی بود. رفتیم سراغ جلال و دیدیم یک فنجان قهوه جلویش گذاشته. من گفتم: «سید داوود! جلال آل احمد نه پدرش قهوه‌خور بوده نه مادرش. تا جائی که من یادم هست، همیشه چائی می‌خورده.» آقا حرف هم نمی‌زد که بگوید قلبم دارد می‌ترکد یا هر چیز دیگری. گفت: «بچه‌ها حالم خوب نیست.»

آل احمد در آئینه‌ی خاطره‌ها

سیاق روایتگری محمود گلابدره‌ای شاید در آغاز، چندان اعتماد مخاطب را به جدی بودن مطالب وی جلب نکند، اما هنگامی که سخنانش بر کاغذ نقش می‌بندند، برخی تألمات در ذهن خواننده بر می‌انگیزد. بی‌گمان سرّ رسیدن داستانواره او تحت عنوان "آقا جلال" به چاپ پنجم را نیز باید در همین نکته جست. او در دوران جوانی از مصاحبان و مریدان آل احمد بود و در نگارش آثار خویش در آن برهه و بعدها به شدت از این رابطه تأثیر گرفت، نکته‌ای که هنوز هم به رغم دست و پنجه نرم کردن با مصائب زمانه، بدان اصرار می‌ورزد و خود را جوجه‌ی جلال می‌خواند.

جلال آل احمد
دلایل نگاه انتقادی جلال به روشنفکران چه بود؟
این را از خود جلال باید پرسید، اما من دو کلمه می‌گویم که مستقیما جواب «چرا»ی شما نیست، اما جواب خیلی چیزهای دیگر هست! این صحنه‌ای را که بیان می‌کنم، برای لحظاتی تجسم کن: یک روز "نجف دریابندری" و "جهانگیر افکاری" و "کیانوری" و "احسان طبری" از پشت دیوار جنوبی سفارت انگلستان در خیابان نادری دارند می‌آیند و "سیاوش کسرائی" و "فریدون تنکابنی" هم به فاصله‌ی چند قدم پشت سرشان هستند. آن طرف خیابان از جهت مقابل آنها جلال دارد می‌آید. من یک طرفش هستم، آن طرفش "حسین جهانشاه" پشت سرش "سید داوود" و چند نفر دیگر و داریم می‌رویم کافه فیروز بنشینیم. جلال از این طرف خیابان داد می‌زند: «آهای ... نفتی!» چرائی که پرسیدی معلوم شد؟ آنها فرار کردند. بپرس چه کسانی؟ کیانوری رهبر حزب کمنیست! احسان طبری مغز متفکر مارکسیسم در خاورمیانه که در دانشگاه مسکو، مارکسیسم لنینیسم درس می‌دهد! این بابائی که آل احمد به اسم نفتی صدایش زد، کی بود؟ رئیس انتشارات فرانکلین توی چهار راه کالج. چه کسانی زیردستش بودند؟ فیروز شیروانلو، دکتر هرندی، گلی امامی، گلی ترقی، گمانم این قضیه مال سال 47 بود.


برخورد او با برخی از شاعران معاصرش چگونه بود؟
مثلا کی؟

مثلا شاملو.
آن روزها شاملو هنوز کسی نبود. می‌رفت دم در خانه‌ی نیما. نیما معمولا هیچ کس را به خانه‌اش راه نمی‌داد جز من که با پسرش «شرایگم» از کلاس 7 تا 12 همکلاس بودم. احمد شاملوها می‌آمدند در می‌زدند، می‌آمد دم در و می‌پرسید چی می‌گی؟ همین. یکی از آنها هم
احمد شاملو! بعدش می‌رفت چهار قدم آن طرف‌تر، دم در خانه‌ی جلال. پهلبد 500 متر زمین داد به جلال و 500 متر به نیما. سر تا سر قبرستان بود. جلال که همقد ما و شاملو نبود! این بابا روز روزش برداشت نوشت حافظ نفهمیده «صلاح کار» غلط است و باید گفت «صلاحکار»!! یک چیزی مثل «جوکار». رفتم و گفتم: «جوجه! صلاح کار یعنی اینکه حافظ، خدا را قبول دارد.» گفت: «نخیر! حافظ مارکسیست بوده!». این مال روزهای خوبش هست، چه برسد به سال‌های اسم و رسم جلال! در آن روزها هنوز شاملو «پابرهنه‌ها» را ترجمه نکرده بود و خیلی چیزهای دیگر را. او در مقابل جلال، عددی نبود و شما از رابطه‌ی آنها می‌گوئی؟ شاملو باید شش ماه دم نشریه‌ی فردوسی می‌خوابید تا "عباس پهلوان"، یک شعرش را چاپ کند. بعدها «کتاب جمعه» و این چیزها را درآورد و شد شاملو!

با کدام یک از روشنفکرها به شکل جدی درگیری داشت؟
یک بابائی بود به اسم سالور که یکه‌بزن توده‌ای‌ها بود، یعنی یک‌تنه می‌توانست ده دوازده نفر را بزند. هم کاراته‌باز بود، هم چاقوکش، هم گردن‌کلفت، هم کشتی‌گیر. یک دفعه ما سر کوچه‌ی فردوسی، جاده قدیم (شریعتی) کنار یک آجیل فروشی ایستاده بودیم و داشتیم تخمه می‌خوردیم که دیدیم جلال خونین و مالین با چشم کبود از ماشین پیاده شد. «آقا جلال چی شده؟»، «مرا زده‌اند!»، «کی؟»، «سالور و هفت ‌تا توده‌ای».

این مربوط به چه سالی است؟
همان وقتی که جلال از حزب توده آمده بیرون و شروع کرده به حزب توده فحش دادن و همان وقتی که دارند با خلیل ملکی نیروی سوم را درست می‌کنند. هنوز 28 مرداد نشده بود. پرسیدیم: «کجا!» گفت: «دم کافه فیروز» که پاتوق خودمان بود. حالا من هستم، حسین جهانشاه است که مرده، و در آن روز، گردن کلفت و تیغ‌کش شمیران بود، سید داوود، بهمن شعله‌ور که الان زنده است و امریکاست. گفتم: «بپر توی ماشین!» ما شش نفر، پنجه بوکس‌ها و چاقوها را برداشتیم. آقا گفت: «من نمی‌آیم.»

محمود گلابدره ‌ای
محمود گلاب‌دره‌ای

جلال؟
شما می‌گوئی جلال، ما بهش می‌گفتیم آقا. یک کرایه گرفتیم و رفتیم و دیدیم سالور جلوی کافه فیروز ایستاده. گفتم که گردن کلفت توده‌ای‌ها بود. خلاصه دیدیم ایستاده و دارد برای یک مشت توده‌ای دیگر پز می‌دهد که «
جلال آل احمدی را که از حزب اخراجش!! کردیم و به کیانوری و کی و کی فحش می‌دهد، کاردی‌اش کردیم.» ما هم نامردی نکردیم و افتادیم به جانشان و تا می‌خوردند آنها را زدیم تا بالاخره فرار کردند. آنجا پاتوق جلال بود، پاتوق ما بود و اصلا توده‌ای‌ها را راه نمی‌دادیم؛ اما بعدش دیگر جلال کله‌پا شد.

یعنی چی شد؟
رفت نیروی سوم! ما که نیروی سوم برو نبودیم. توده‌ای هم که شد نرفتیم، چون جلال برای ما بچه محله سید نصرالدین بود و حالا هم که شمیران نشسته بود، معلم ما بود. من از بچگی می‌رفتم و توی سینما رادیوسیتی اذان می‌گفتم! حزبی نبودیم، نه رفتیم حزب توده، نه می‌رفتیم نیروی سوم. نیروی سومش که شکست خورد. سال‌ها بعد، یک روز با بچه‌ها ایستاده بودیم، دیدیم با یک ماشین آریا یا شاهین که همان رامبلر امریکائی بود، آمد ما سر خیابان دربند بودیم. نیش ترمز زد و گفت: «بچه‌ها بیائید بالا.» ما همیشه گریه‌اش می‌انداختیم. گفتم: «به به! ماشین امریکائی که خریدی، سیگار وینیستون هم که می‌کشی، غرب‌زدگی هم که می‌نویسی. بیا پائین ببینیم!»


حسین جهانشاه نشست پشت فرمان و همگی نشستیم توی ماشین و پرسیدیم: «خب؟ چیه؟» گفت: «می‌خواهیم با ماشین برویم قم!» این آقا جلال است که برای ما آقاست و وقتی می‌گوید می‌رویم، نمی‌توانیم بگوئیم نه. رفتیم قم. سر یک کوچه نگه‌داشت و دوتا کتابش را برداشت: غرب‌زدگی توی یک دستش بود و یک کتاب دیگر توی دست دیگرش. گفتیم: «کجا داری می‌ری؟» گفت: «صدایش را در نیاورید، دارم می‌روم پیش خمینی!»

بعد از 15 خرداد بود؟
بله، توی آن اوضاع! گفتیم: «آنجا چرا؟» گفت: «بعدا می‌گویم.» خلاصه توی ماشین منتظر ماندیم. بعد از چند دقیقه‌ای، آل احمد آمد. دیدیم یک کتابش را این طرفی پرت کرد، یکی را آن طرفی! گفتیم: «پس چی شد؟» فریاد زد: «آی! خمینی جگر دارد این هوا!» دستش را به اندازه‌ی یک هندوانه باز کرد و ادامه داد: «مصدق جگر دارد این قدر!» و اندازه‌ی یک ارزن را نشان داد. پرسیدیم: «پس چی شد؟» گفت: «خمینی پدر مرا در آورد.» و تعریف کرد که رفتم در زدم و یک نفر در را باز کرد. گفتم به آقا بگوئید
جلال آل احمد، نویسنده‌ی فلان و بهمان آمده. آقا می‌گوید بگوئید بیاید داخل. رفتم و دیدم آقا متین و موقر نشسته. ژست گرفتم و می‌خواستم کتاب‌ها را بدهم به آقا. اولِ کتاب‌ها هم غلیظ نوشته بودم: تقدیم می‌شود به ... آقا گوشه‌ی پتوی زیر پایش را می‌زند عقب و هر دو تا را بیرون می‌آورد. جلال می‌گوید: «نمی‌دانستم شما این خزعبلات را هم می‌خوانید.» جلال خیال کرده بود خیلی ختم است. آقا در سکوت به جلال حالی می‌کند که: «اگر خزعبلات است، چرا دو تا را زدی زیر بغلت و با خودت آوردی؟ تو می‌خواهی روشنفکربازی برای من دربیاوری؟» خلاصه جلال حالش گرفته شد!

بعد چه شد؟
هیچی! آقا رفت مکه و برگشت و "خسی در میقات" را نوشت و بعد مکافات‌هایش شروع شد. این کسی که می‌گفت میقات و مکه و امام حسین (ع) و قرآن و همه‌ی اینها افیون توده‌هاست و 124000 مقاله در رد دین نوشته و کتاب‌های مارکسیستی را ویرایش کرده و کامو و
سارتر و امثالهم را ترجمه کرده، حالا وضو می‌گیرد و بلند می‌گوید: الله اکبر!‌ دیدیم آقا، اذان را که می‌گویند، از جا بلند می‌شود و می‌رود وضو می‌گیرد و الله اکبر! گفتیم چطور شد؟

زنش می‌گفت: «جلال! دیگر برای این بچه‌ها بازی در نیار! مثل صبحت نماز بخوان.» جلال برگردد به زنش چه بگوید؟ یک عمر پُز روشنفکری و توده‌ای بودن داده! او که زنش را فرستاده امریکا درس بخواند. او که نمازخوان نبوده. تو هم که یک عمر است داری پز می‌دهی که توده‌ای هستی. واویلا! همین که گفت ادا در نیار، جلال جوش آورد که: «عیال! من در عمرم برای کسی ادا در نیاورده‌ام.» وقتی جواب زنش را آن طوری می‌دهد، ما ماست‌ها را کیسه کردیم. او با همین حرفش می‌گوید: «هر چه قبلا نوشتم و گفتم، غلط کردم. حالا هم اسلام و قرآن و نماز را قبول دارم. حرف حسابتان چیست؟» دیدیم الان است که دعوا بشود. گفتم: «بچه‌ها! علیٌ! الان است که باعث اختلاف رومئو و ژولیت ‌شویم و خسرو و شیرین به جان هم بیفتند.» و زدیم به چاک!

و این طوری می‌شود که جلال پیرمرد می‌شود و شب‌ها توی مسجد سیدنصرالدین می‌خوابد و آخر عمرش هم توی اسالم غاز می‌چراند! گاهی هم که چشمش به ما می‌افتاد، می‌گفت: «سید محمود! بیا بخوان، دلم گرفته.» ما هم تصنیف شمیرانی را که جلال خیلی دوست داشت، برایش می‌خواندیم و آخرش هم به آواز برایش می‌خواندیم: «
جلال آل احمد داره غاز می‌چرونه.» بچه‌ها هم دم می‌گرفتند و سینه می‌زدند و این چیزها را برایش می‌خواندیم. جلال هم چوب را می‌کشید و دنبالمان می‌کرد. آخرش هم می‌افتاد روی زمین و ما دست و پایش را می‌گرفتیم و پرتش می‌کردیم توی دریا، اما حالش جا می‌آمد. این بیچاره آنجا توی اسالم داشت از خلق تنگی خفه می‌شد، دیگران توی تهران برای خودشان می‌رفتند این پارتی و آن پارتی. ما هم که کار و زندگی داشتیم و نمی‌توانستیم خیلی پیش او بمانیم. جلال بینوا چون نماز می‌خواند، چون می‌گفت اسلام آره، حزت توده نه، آنجا تک و تنها افتاده بود و داشت دق می‌کرد.

از پدر جلال هم خاطره‌ای دارید؟
از جلال پاک دلخور بود که رفته بود حزب توده و بعد هم رفته بود و زن بی‌حجاب گرفته بود. یک روز جلال خواست پدرش را ببرد خانه‌اش. بنده خدا آمد دم در منزل جلال، یکی از توده‌ای‌ها نقشه کشیده و رفته بود روی پشت‌بام و با پارو برف ریخت روی سرش. پیرمرد عمامه‌اش را برداشت و برف‌ها را تکاند و از همان‌جا برگشت. پدر جلال هم برای خودش آقائی بود، آقای مسجد سید نصرالدین.

بعضی‌ها می‌گویند جلال مسلمان شدنش جدی نبود، ابزاری بود.
خیلی بی‌جا می‌کنند. پس من دو ساعت است چی دارم برایت می‌گویم؟ جلال از احدالناسی باک نداشت. آدم فقط وقتی از کسی می‌ترسد، ادا در می‌آورد. پدرش گفته بود نباید بروی مدرسه، باید بروی ساعت‌سازی کار کنی. جلال روزها می‌رفت ساعت‌سازی، ولی شب‌ها می‌رفت درس می‌خواند. دیپلم هم که گرفت، رفت دانش‌سرای عالی و بعد حزب توده و صحبت از اینکه «دین افیون توده‌هاست» و نماز هم نمی‌خواند، آن وقت این آدم از کسی باکیش بود؟ پسر آخوند است و خودش تا 16 سالگی طلبه بوده و بچه‌ی سیدنصرالدین است. جلال و ادا؟ چیزی که در ذاتش نبود ادا و ترس. این داستان را خیلی جاها گفته‌ام، اینجا هم بد نیست بگویم. یک روز با هم رفته بودیم مشهد. یک پالتو پاره داشت که همیشه تنش بود. یک روز پالتو را انداخته بود روی دستش. یکی آمد جلو و گفت: «آقا! این پالتو را می‌فروشی؟» جلال خندید و گفت: «بفرما! مردم فکر می‌کنند کاسه بشقابی هستیم.» گفتم: «مگر نیستی؟ با این پالتو آبروی ما را هم بردی.» ما همه ژیگول بودیم و کروات می‌زدیم، ولی جلال دست از این پالتوی کهنه بر نمی‌داشت. حالا این پالتو شده اسباب پز دادن بقیه!! این آدم از کسی می‌ترسد؟ ما که 24 ساعت پیش او نبودیم، لابد قرآن هم می‌خوانده، نماز که می‌خواند.

واکنش روشنفکرها چه بود؟
من که جوجه‌ی جلال بودم و حسین جهانشاه که نوچه‌ی جلال بود، مسخره‌اش می‌کردیم، وای به بقیه! می‌گفتیم اینکه پریروز به ما می‌گفت: «نماز نخوانید، دروغ است، دین افیون توده‌هاست، باید انقلاب کنید و هی جمله‌های
هگل را توی سر ما می‌زد که "وجود اجتماعی مقدم بر شعور اجتماعی" است. جامعه مثل یک دیگ است. باید در آن را بر نداریم و بجوشد و بخار جمع شود و بترکد! بترکد یعنی چی؟ یعنی انقلاب کبیر!! روشنفکر کارش چیست؟ هی هیزم بریزد زیر این دیگ، نگذارد کسی نماز بخواند و برود مسجدها را آتش بزند!» خود ما هم گیر کرده بودیم که اینکه تا پریروز این جور حرف‌ها را می‌زد، حالا می‌گوید خدا، پیغمبر. آقا! حالا ما چه کار کنیم؟ ما دوستش داشتیم، او هم ما را دوست داشت.



بقیه چی؟
بقیه فحش، مسخره، دست انداختن. برو ببین چه چیزها که برایش ننوشته‌اند: «
جلال آل احمد! عمامه و ریش بگذار خیال ما را راحت کن دیگر!» احمد شاملو صد بار این‌ور و آن ور گفته: «این بدبخت رفته مذهبی شده!» باقر مؤمنی را ببین چه گفته. این عین جمله‌ی اوست در سال 51. توده‌ای بود و و الان در پاریس است. نوشته: «جلال آل احمد: منحطِ منتسکیویِ با دست غذاخورِ نماز خوان شده!» ببین چه جمله‌ی تحقیرآمیزی است!

بعضی‌ها می‌گویند جلال را به اسالم تبعید کردند.
بی‌خود گفته‌‌اند. کی هست که بتواند جلال را تبعید کند؟ جلال دیگر داغون شده بود و حوصله نداشت حتی یک نفر را ببیند.

چند وقت قبل از مرگش او را دیدید؟
من هنوز بچه نداشتم. ده سال بعد از مرگ نیما بود. دانشگاه تهران دهمین سالگرد نیما را گرفته بودند. دانشگاهی‌ها را  را دعوت کرده بودند، اما من و جلال هم رفتیم. جلال پرید پشت تریبون و گفت: «نیما چشم ما بود». ما ریختیم و شلوغ کردیم و ساواک هم آمد ما را گرفت. یک هفته بعد رفتیم کوچه فردوسی. سیمین خانم گفت: «جلال رفته اسالم!» گفتم: «شما نرفتی؟» گفت: «دیگر با جلال نمی‌شود زندگی کرد. آقا دیگر نمازخوان شده و قرآن می‌خواند.» رفتیم دیدیم واقعا یک مشت غاز خریده و دارد غاز می‌چراند. ما هم رفتیم و همان مسخره‌بازی‌ها و تصنیف شمیرانی خواندن‌ها و بزن و بکوب‌ها و انداختیمش توی دریا. کیهان جفنگ نوشت: «جلال آل‌احمد در ویلای شخصی‌اش در شمال مرد!» یک تکه زمین توکلی داده بود به جلال و جلال با دست خودش خشت روی خشت گذاشته بود و به قول خودش عمارت کلاه فرنگی درست کرده بود و اینها نوشته بودند: ویلای شخصی! از مرده‌اش هم دست بر نمی‌داشتند.

این همه دشمنی چرا؟
فضای سال 46، 47 دنیا را برو ببین. هر روشنفکری یا باید سوسیالیست می‌بود یا عضو یکی از احزاب کمونیست دنیا. غیر از این بود. اصلا روشنفکر نبود، اروپائی و هندی و ایرانی هم نداشت. در چنین فضائی
جلال آل احمد کفر ابلیس را مرتکب شده و رفت گفته اسلام! معلوم است که باید پوستش را کند. همه به او فحش می‌دادند، حتی اینهائی که ادعا می‌کنند طرفدارش بودند و برایش سینه چاک می‌کنند. کسی نبود که مسخره‌اش نکند. روشنفکرها که غوغا کردند.

از مردنش چطور باخبر شدید؟
من و سید داوود اتفاقی توی کوه‌های اسالم بودیم. سید داوود مهندس جنگلبانی بود. رفتیم سراغ جلال و دیدیم یک فنجان قهوه جلویش گذاشته. من گفتم: «سید داوود!
جلال آل احمد نه پدرش قهوه‌خور بوده نه مادرش. تا جائی که من یادم هست، همیشه چائی می‌خورده.» آقا حرف هم نمی‌زد که بگوید قلبم دارد می‌ترکد یا هر چیز دیگری. گفت: «بچه‌ها حالم خوب نیست.» خندیدیم و گفتیم: «آقا! آخر عمری کاپوچینو خور شدی؟ تو که غرب‌زدگی نوشتی. برو همان چائی‌ات را بخور.» شوخی و مسخره‌بازی کردیم و بعد آمدیم و دیدیم سیمین خانم سر جاده کیورچال ایستاده که شوهرم دارد می‌میرد. گفتم: «شوهرت دارد می‌میرد، شما سر جاده چه کار می‌کنی؟ می‌ماندی دست کم رو به قبله‌اش می‌کردی.» برگشتیم و دیدیم جنازه‌ی جلال نیست. ساواک انداخته بود توی آمبولانس  و تا آمدیم جُم بخوریم، دفنش کردند و خلاص! اگر شما فهمیدید قضیه چی بود، ما هم فهمیدیم. جلال که مرد، طرفداران مذهبی پیدا کرد و برایش ختم گذاشتند.

یادآور، شماره‌ی سوم

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...