مرگ در غربت | سازندگی


پیش از آنکه آن شب زمستانی دی ماه 52 در تلویزیون ملی ایران ظاهر شود و چیزهایی در رد مارکسیسم و آنارشیسم و فاشیسم بگوید که به منزله اظهار ندامت تلقی شد تا مایه آزادی‎اش شود، و شد، چهره سرشناسی بود، هرچند یک چهره همواره جنجالی. شهرت خود را از راه قلم و بیشتر در جدال‎های قلمی مجله فردوسی به دست آورده بود که از اواخر دهه چهل نقدها و شعرهایش در آن چاپ می‎شد، اما مبارزاتش برای ایجاد کانون نویسندگان، در کنار جلال آل‎احمد هم در شهرتش بی‎تأثیر نبود. یکی از کسانی بود که در جمع اولیه کانون نویسندگان حضور داشت و به گمانم یکی از دو نفری که مأمور امضاگرفتن از دیگر کسانی شد که اهل قلم بودند. هرچه بود، رضا براهنی، به معنی واقعی کلمه نویسنده بود و تا پایان عمر نویسنده و شاعر ماند؛ به‎ویژه پس از مهاجرت به کانادا در سال 1375 که دیگر از شر و شور سیاسی هم افتاده بود.

رضا براهنی

در سال‎های پیش از زندان و حتی پس از زندان، از آنجا که به زبان و ادبیات انگلیسی تسلط داشت در دانشگاه تهران و مدارس عالی تدریس می‎کرد و به شهادت شاگردانش استاد برجسته‎ای هم بود. قلم توانایی داشت و در این روزنامه و آن روزنامه و این مجله و آن مجله ظاهر می‎شد و اظهارنظر می‎کرد یا نقد می‎نوشت یا مقاله چاپ می‎کرد. شاید اولین کسی بود که می‎شود او را رساله‎نویس Essayist خواند.

در اوایل دهه چهل چند کتاب چاپ کرده بود، «ریچارد سوم» اثر شکسپیر که ترجمه بود و دفتر شعری به نام «مصیبتی زیر آفتاب» و «ظل‎الله» و «روزگار دوزخی آقای ایاز»اش که البته این دو از چاپخانه درنیامد و خمیر شد. با انتشارات امیرکبیر کار می‎کرد، ولی عبدالرحیم جعفری در خاطراتش «در جست‎وجوی صبح» از او به نیکی یاد نمی‎کند. همان اندازه که در نوشتن هنر داشت، در ایجاد دافعه و شلوغ‎پلوغ‎کردن‎های بی‎مورد نیز هنرمند بود! مقاله‎ای که در گرماگرم انقلاب علیه انتشارات امیرکبیر نوشت (گویا به همراه یا به تحریک شمس آل‎احمد) از این قبیل و تحت‎تأثیر جوِ انقلابی آن روزگار بود و موردی نداشت و نادرست بود، اما رفتاری از این دست، و به‎کلی کودکانه، بخشی از شخصیتش بود و نمی‎شد او را از کاراکترش جدا کرد.

اساسا یک وجود متناقض بود. همان اندازه که در کارهای بی‎مورد دخالت می‎کرد در کارهای معنی‎دار هم دخالت داشت. نمونه کارهای بموردش اظهارنظری است که در سال 58، وقتی اولین لایحه مطبوعات، پس از انقلاب توسط وزارت ارشاد و فرهنگِ تازه تأسیس‎شده تهیه شد، ارائه داد؛ یک مقاله بالابلند در رد آن نوشت و نوشت که «این رسمی‎کردن سانسور از طریق لایحه و قانون» است و درست می‎گفت.

در سال 57 با انقلاب همراهی کرد و از آمریکا برگشت و در انقلاب شرکت جست، اما این همراهی دیری نکشید. مانند بسیاری از روشنفکران خیلی زود سرخورده شد و مقاله «تروریسم، انقلاب و ضدانقلاب» را در روزنامه آیندگان چاپ کرد. پس از آن دیگر با حاکمان وقت میانه‎ای پیدا نکرد تا آنکه در دوره اصلاحات و پس از حکایت تلخ قتل‎های زنجیره‎ای به کانادا رفت و ماندگار شد و حتی از سوی انجمن قلم کانادا به ریاست آن برگزیده شد.

هرچه بود او در تمام شصت سال آخِر قرنِ فناشده شمسی نام پرآوازه‎ای بود؛ رمان می‎نوشت، شعر می‎نوشت، مقاله می‎نوشت، در مجامع فرهنگی حضور پررنگ می‎داشت و از راه قلم زندگی می‎کرد.

این یادداشت کوتاه را با خاطره‎ای به پایان می‎برم. در سال‎های دوره اصلاحات که من در مجله زمان و پیام امروز بودم، همان سال‎هایی که اکبر منتجبی، سردبیر امروزِ «سازندگی» هم با ما بود، در ایام تابستان که هوا خوش و گرم بود، تقریبا هر هفته یک روز پیش من می‎آمد و در اتاق من ناهار تابستانی می‎خوردیم؛ نان و پنیر و طالبی و گپ می‎زدیم. وقتی قرار شد به سفر ارمنستان برویم، همان سفری که حکایت اتوبوسش مشهور است، از هوشنگ گلشیری شنیدم که او نمی‎آید. تلفن کردم که یعنی چه؟ چرا نمی‎آیید؟ گفت وقتی برای ناهار آمدم توضیح می‎دهم. آمد. بین ارمنستان و آذربایجان جنگ و منازعه شروع شده بود. گفت من آذربایجانی هستم و اگر در این گیرودار به ارمنستان بیایم به هیچ صورتی از عهده پاسخگویی به آذربایجانی‎ها برنخواهم آمد. راست می‎گفت و نیامد.

آخرین دیدار ما چند سال پیش در تورونتو صورت گرفت، در خانه عمید نایینی که در بیست سی سال اخیر از هر کس به او نزدیک‎تر بود و شنیده‎ام که این روزها در تلاش است که جسد او را به ایران منتقل کند. این هم از دردهای روزگار ماست که نویسندگان ما در غربت می‎میرند، درحالی‎که آرزو دارند در ایران به خاک سپرده شوند. به گمانم همگی ما باید در این زمینه بنویسیم و تلاش کنیم تا دولت جمهوری اسلامی را واداریم که نگذارد هنرمندان و نویسندگان ما مانند صادق چوبک، بزرگ علوی، شاهرخ مسکوب، غلامحسین ساعدی، ایرج پزشک‎زاد و... در غربت از دست بروند.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...