خاصیتِ برهمنهی (سوپر پوزیشن)
تلنگر، نه آنچنان که به خوابآلودهای زنند که بیدارش کنند؛ طپانچه، نه آن چنان که به مستی زنند تا هشیارش کنند... نه هشتادوهشت چیز دیگری بود... نه تلنگر بود که به پهلو بخورد، نه طپانچه بود که به صورت، چیزی بود که شرغ خورد وسط ستونِ فقرات... مغز اگر نظام فکری بود و اعصاب اگر روش کار، چیزی بود که شرغ خورد وسط ستون فقرات و سیمکشی عصبی را پاره کرد! از جا پریدیم و فهمیدیم حکمرانی و فرمانروایی به این سادهگیها هم نیست. حالا هم تا اتصال کوتاه میکنیم به پیشاهشتادوهشت، فیوز میپرانیم...
من جگرِ محمود جوانبخت را نداشتم که کارِ خوبی مثلِ گزارش اندوه بنویسم و در رمان، همهی هشتادوهشتِ خودم را پهن کنم روی دایره که مردم ببینندش و قضاوت کنند، پس روشِ دیگری ابداع کردم...
هر سال -شاید زودبهزودتر، هر ماه -شاید دیربهدیرتر، هر وقت که وقت خوش میشد، مینشستم و تاملاتم را از هشتادوهشت دوباره ردیف میکردم جلوِ چشمم. چه باید میکردیم؟ منی که نه دنبال اعدام سران فتنه بودم و نه پیگیر حذفِ رییس جمهور، چه باید میکردم؟ دو سرِ گسل را چهگونه باید هم میآوردیم؟ موجوداتِ گسلزی را چه میکردیم؟! آنها حیاتشان وابسته به فاصلهی دو سرِ گسل بود و چند سالی بود که در اختلافِ منش و روشِ رهبر گرامی انقلاب و مرحوم هاشمی میزیستند؛ حل این اختلاف و نزدیکی این دو عزیز، پیامآور مرگ موجودات گسلزی بود، پس آنها با همهی توانِ دست و پای نیقلیانیشان و قوای قلمیشان، گسل را باز نگه میداشتند... هشتادوهشت محصولِ برنامهریزی گسلزیها بود.
بهترین راهی که ابداع کرده بودم، از رسوباتِ آموختههام بود. همهی متغیرها را ثابت میکردم و فقط با یک متغیر بازی میکردم و دوباره صحنهی هشتادوهشت را میچیدم. اول متغیر، دردسترسترین بود. متغیری بود که میتوانستم نخش را به دست بگیرم و بازیش بدهم. میتوانستم از او بخواهم تا دوباره نقش بازی کند... اول متغیر، خودم بودم.
خودم را بر میداشتم و میگذاشتم جلوِ روم. باش کل کل میکردم که دوباره بنشین و ببین چه باید میکردی؟ کجا باید حرف میزدی؟ کجا باید میگفتی که هزار رییسجمهور و هزار نامزد هرگز لکی به چهرهی امام نمیاندازند؟ کجا باید میگفتی و کجا نباید میگفتی... کجا را، کجاها را اشتباه کرده بودی رضا؟ بنویس... عبرت بگیر برای آینده...
بعد میرفتم سراغ متغیرهای دیگر... نامزد چه باید میکرد؟ رییسجمهور چه؟ شورای نگهبان چه؟ مرحوم هاشمی چه؟ رهبر گرامی چه؟ تلهویزیون و رسانه چهطور؟ بدیهی بود که در متغیرهای دیگر، دستبهعصاتر بازی میکردم.
عاقبت هم حسب قاعدهی فیزیکی سوپرپزیشن و خاصیت برهمنهی، همه را بُرداری جمع میزدم و هشتادوهشتِ تر و تمیزتری میساختم.
حالا نودوهشتی شدهایم. من قرار است دوهفتهگانه یا ماهانه بنویسم و نوبت به اولیا که نه، نوبت به ما که رسید آسمان تپید... یکهو با ماشهی قیمتِ بنزین چیزی میترکد که میشد حدسش زد... بحران به فراگیری هشتادوهشت نیست، به قاعدهی آن سیاسی هم نیست، گسلش هنوز گسلهای دیگر را فعال نکرده است و نلرزانده است، اما... گسلش خطرناکتر است؛ گسلِ فقیر و غنی است که سالهاست مشغول لرزاندن آن هستیم. حالا نه چپ و راست معنا دارد و نه اصلاحطلب و اصولگرا. گسل فقیر و غنی به سادهگی و به پشتوانهی اخبار ریز و درشت دزدیها لگدی هم زده است به گسلِ دولت-ملت. وقتی گسل دولت-ملت بجنبد، دیگر نباید شگفتزده شد از دیدن نامِ مهاجر افغانستانی در میان دستگیرشدهگان؛ بین کسی که از او یارانه نمیگیرد و دیگری که از او حقوق میگیرد، روشن است که او کدام سمت میایستد. مهاجر در بازی هشتادوهشت حتا تماشاگر هم نبود.
فصّاد میداند که در این رگ، خونِ بیشتری هم هست... فصد است یا جرح، من نمیدانم! رگزن است یا تیغزن، من نمیدانم... اما... اما فرصتی است که بازی قبلی را دوباره بچینم و سوپرپزیشن را فعال کنم و مهمتر این که خودم را بنشانم روبهروی خودم و باقی را ثابت فرض کنم و کار خودم را بکنم...
آماده میشوم و متن مینویسم و خط میزنم... نودوهشت نباید مثل هشتادوهشت اشتباه کرد. از همان ابتدا باید نظر داد و تصحیح کرد... آن روز سیوشش ساله بودم و حالا چهلوشش ساله... مردم شبیهِ همان مردمند و گرفتاری شبیهِ همان گرفتاری... روشن است که از چنین آشوبی همهگان استفاده خواهند کرد. واضح است که نمیشود به شکلِ خودکار، فساد، ناگهان موضوع اولِ آشوبِ سه کشور لبنان، عراق و ایران شود. بدیهی است که در بههمریختهگی همزمانِ این سه کشور، سعودی و رژیم اشغالگر قدس و آمریکا فقط ناخن به هم نمیسایند!
شبِ شنبه، شبِ اولِ بحران، به برادرم محمدرضا شهیدیفرد –مجری توانمند برنامههای گفتوگومحور- زنگ میزنم. به خنده میگویم:
_ برنامهی زندهی شما در کدام شبکه پخش میشود؟
_ کدام برنامه؟!
_ همان که شما در آن نشستهای روبهروی مردم ایران و مردم از هر جا خبر و ویدیو میفرستند برای شما، یکی ویدیویی میفرستد که در آن بانکی آتش گرفته است و دیگری ویدیوی دیگری از بدرفتاری نیروی انتظامی... بعد شما زنده ارتباط میگیرید با صداوسیمای آن استان و تایید میکنید و تکذیب میکنید اخبار را. نیروی انتظامی مثلا میپذیرد خطای مامورش و او را توبیخ میکند و دستگاه امنیتی گزارش میدهد از آشوب و... بعد کارشناسان را میآورید در صحنهی زنده، یکی از پایداری و یکی از مشارکت. مردم نه الزاما با ستاره مربع که با همان پیامک قدیمیتان به هر دو سزا و ناسزا میگویند، بعد آرامآرام مردم صدای خودشان را از رسانهی ملیشان میشنوند و آرامتر میشوند و از خیابان برمیگردند و پای گیرنده مینشینند تا صداشان را ببینند و قدرتشان را اندازه بزنند در تغییر اجتماعی و دستِ کم طرحِ خواستههاشان را رصد کنند و... راستی اصلا از هفتهی قبل هم قاعدتا کارشناس آوردهاید و راجع به قیمت بنزین مردم را آماده کردهاید... خواستم فقط تشکر کنم...
شهیدیفرد تلخ میخندد و خداحافظی میکند... میدانم که امروز از کل نظام، من فقط به او زنگ زدهام...
آن که باید به او زنگ بزند، به جای زنگ زدن به او، دکمهی اینترنتِ مرا هم –خلاف قانون اساسی به تفسیری- خاموش میکند یعنی رضا حرف نزن! او که باید زنگ بزند، به جای شهیدیفرد کسی را میبرد در رسانهی ملی که از مردم مصاحبه بگیرد تا بگویند چهقدر بیاینترنتی خوب است. مردمی با نیش باز جلوِ دوربین بیایند که با قطع شبکهی جهانی هیچ مشکلی هم نداریم. و من که برای رساندن فایل نوشتهی کتاب آخرم به جای فشار دکمهی بفرست، باید اسنپ بگیرم و بروم میدان انقلاب پیش ناشر، وقتی این گزارش را میبینم، واشر سرسیلندر میسوزانم... دیگری که آزمایشگاه ژنتیک دارد و مسالهی سقط جنینِ بیمارِ باردارش به گوگلشیتِ خروجی دستگاه سکانسش وابسته است، چارشاخش میبرد از دیدنِ همچه گزارشی... بعدتر میروم شبکهی دیگر و باز هم همان پوزخندِ هشتادوهشتی را میبینم و دایره لغاتِ قدیمی را... میشنوم که صحنههایی از اغتشاش و مرگ یک شهروند در فضای مجازی و رسانههای بیگانه منتشر شده است. شبکهی خبر را انتخاب میکنم تا خبردار شوم. از مضرات سموم شیمیایی در کشت چغندر قند گزارش فوری پخش میکند! رسانه را خاموش میکنیم... آتش شعله میگیرد...
رسانهی ملی خاموش است. مفسری میآید برای آیات روشن کتاب مبین. تفسیری به دست میدهد از بریدن دست و پای محارب و ادامه میدهد که این بگوییم اینها جوانند و احساساتی، قابل پذیرش نیست و باید حکم خدا جاری شود!
این مفسر در فضایی تکصدایی این درس را خوانده است و در فضایی تکصداییتر درس را پس میدهد...
و من مدام در دل آرزو میکنم که کاش یک ارهبرقی بوش با سیم رابط بلند برای این مفسر گرامی میخریدند و میفرستادند تا به صورت تصادفی با صد بازداشتی و خانوادههای آنها حرف بزند و بعد هر کدام را که خود انتخاب کرد، دست و پا ببرد از خلاف!
نگرانی ندارم. میدانم که او در منولوگ اینگونه سخن رانده است. در دیالوگ هرگز آنگونه سخن نخواهد گفت...
رسانه ملی جای مونولوگ نیست...
اینترنت که نداریم، رسانهی ملی هم خاموش است، یعنی حی علی اینترنشنال! قد قامت البیبیسی...
حالا آیا این رسانهی بیگانه محلی است برای دیالوگ؟! هرگز... اما شوهر چنان به زن سخت گرفته است که جوانزنِ بیچاره به همسایهی چشمچران پناه میبرد...
حالا بعد هفتهای بحث رفته است بر سر این که چه کسی ماشه را چکانده است... هیچکس به این نمیاندیشد که انبار باروتی که آتش گرفته است، چهجور بارگیری شده است و چرا دوباره آتش نگیرد با جرقهای دیگر... بحث فقط بر سر این است که کدام مسوول ماشه را چکانده است و چرا اینجور بیهوا... جالبِ توجه این که حتا همین موضوع را هم کسی گردن نمیگیرد... پنداری که منِ نویسنده بنزین را گران کردهام... همه به چیزی خلافِ آن قاعدهی سوپرپزیشن اعتقاد دارند...
«همه متغیرند و نادرست رفتار کردهاند الا من که ثابتم و همیشه درست رفتار کردهام.»
حال آن که قاعدهی برهمنهی میگفت که:
«همه متغیرها را ثابت فرض کن و با یک متغیر بازی کن؛ بهترین شروعِ بازی، بازیِ با نفس خویشتن است...»
و در این میانه خون میریزد... کم یا زیاد... خونی که مقیاس و مکیالش قطره است... و فروریختنِ هر قطرهی آن حکومتی را میلرزاند. هیچکس از این خون حرفی نمیزند...
راستی کدامین اهرم دست من بود؟ چه کاری از من خواستند؟ یکی تصمیم گرفت و دیگری اجرا کرد و سومی رسانه را دست گرفت و چارمی دکمهی اینترنت را خاموش کرد و پنجمی... و ما ماندیم لب حوض نقاشی...
اما فردا که گند کار در میآید، دوباره میآیند جلو که بیایید و روشنگری کنید و مردم را آرام کنید و چرا سکوت... جایی که دیگر حتا رسانه هم کارساز نیست برای اقناع...
حالا از نودوهشت برمیگردم به هشتادوهشت. خاطراتم را مرور میکنم. بازی همان بازی است... قاعدهی برهمنهی گندش در میآید... ما اصلا متغیر نبودیم، ثابت هم نبودیم... هیچ نبودیم. امنیتی باید باهوش باشد، اما نه الزاما باهوشترین؛ دنیا دنیای رسانه است... رسانهای اما باید باهوشترین میبود... با این رسانهی ملی رسما کارمان ساخته است... هیچ اهرمی دست ما نیست...