جهانگیر درّی (۱۹۳۲ تا ۲۰۱۸) از جمله شخصیت‌های نادری است که شاید سال‌ها باید بگذرد تا مادر گیتی چون اوئی را به ملت‌های ایران و روس هدیه کند. کسی که نماد زنده همزیستی و مودت فرهنگ و ادبیات ایران و روسیه بود و در عمر ۸۷ ساله خود، با ترجمه آثار بزرگان ادبیات معاصر ایران از جمله محمدعلی جمال‌زاده، صادق هدایت، صادق چوبک، خسرو شاهانی، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی ، [هوشنگ مرادی کرمانی] و... سهم قابل توجهی در آشنایی دوستدارن روس زبان ادبیات با ادبیات معاصر ایران داشت. علاوه بر این ویراستاری استادانه ترجمه‌های آثاری همچون منِ او اثر رضا امیرخانی و مردگان باغ سبز محمدرضا بایرامی توسط وی، سبب معرفی این دو اثر خوب ادبیات داستانی بعد از انقلاب اسلامی به مخاطب روس گردید.

جهانگیر دری

همزمان با دهم مرداد، اولین سالگرد خاموشی این دُرّ یگانه دریای ایرانشناسی روسی، از انبوه خاطراتی که در مدت حضور چهارسال و چهارماهه خود در روسیه [به عنوان وابسته فرهنگی ایران] از او داشتم، چهار قاب را به اشتراک با خوانندگان عزیز می‌گذارم:

قاب اول با مولانا در کتابخانه لنین
آخرین روز دی ماه سال ۱۳۹۱، در حالی که سرمای مسکو سخت جان سوز است و به قول اخوان، هوا بس ناجوانمردانه سرد است، در بخش ادبیات شرق کتابخانه لنین مسکو برنامه‌ای تدارک دیده‌ایم برای رونمائی از ترجمه شش دفتر مثنوی مولانا جلال الدین. یقین دارم جز عشق به فرهنگ و ادبیات فارسی هیچ چیز دیگری نمی‌توانست پیرمرد را در آن سرمای سوزان، عصازنان به جمعی رهنمون شود که در آن از مولانا سخن به میان آمد و گوشه‌هائی از اپرای شمس و مولانا به نمایش گذارده و قطعاتی از نی‌نامه به دکلمه خوانده شد.
و او که در صندلی‌های آخر سالن نشسته بود، با شوق و شعفی آشکار که در چشم‌های مهربانش متبلور بود، تمام جلسه را آرام و متفکر نشست و در پایان، عصازنان، با سپاسی قدرشناسانه از برنامه‌ای که در بزرگداشت زبان و ادبیات فارسی - این معشوقه جاودانه وی - برگزار شده بود، راه خود را گرفت و رفت.

قاب دوم  با رضا امیرخانی در انستیتو ماکسیم گورکی
عصر هجدهمین روز شهریور ۱۳۹۲ در انستیتو ادبیات ماکسیم گورکی مسکو به بهانه حضور رضا امیرخانی و معرفی «من او»، که ترجمه روسی آن خوش درخشیده است، گرد هم آمده‌ایم. شمار زیادی از دانشجویان و اهالی ادبیات هم جمع‌اند و باز هم جهانگیر درّی زودتر از همه آمده است و در ردیف آغازین صندلی‌های سالن نشسته است.
امیرخانی حضور به یادماندنی‌ای در این جمع داشت و تصویری ماندگار از نسل جدید نویسندگان ایرانی در ذهن مخاطبان خود به یادگار گذاشت اما نمی‌دانم در آن لحظه به این نکته واقف بود که اگر نبود ویرایش استادانه جهانگیر درّی از ترجمه «من او»، هیچگاه این رمان به توفیقی که در جذب مخاطب روس پیدا کرده است دست نمی‌یافت. و جهانگیر درّی چه متواضعانه از نقشی که در پیدایش این اثر داشت گذشته بود و جز یک بار که خصوصی و کوتاه و گذرا با من از ضرورت بازبینی و ویرایش ترجمه روسی آثار نویسندگان ایرانی توسط کسی که خود در ذیل آن فرهنگ زیسته باشد سخن گفت، حرفی از آن به میان نیاورد. و از همان روز با خود می اندیشدیم که جز او در تمام روسیه چه کسی را یارای نقش آفرینی شایسته در این عرصه است؟

قاب سوم با ایرانی زنده در رایزنی فرهنگی
بیستم اسفند ۱۳۹۲ است. برایش مجلس بزرگداشتی ترتیب داده‌ایم در محل سالن اجتماعات رایزنی فرهنگی. سالنی که آن روزها شاهد برنامه‌های فرهنگی، ادبی و هنری پرشماری بود. دکتر سنائی سفیر کشورمان هم با استقبال از این ابتکار آمده است و شماری دیگر از ایران شناسان و فعالان حوزه فرهنگ و ادب این کشور هم جمع‌اند. مثل همیشه زود و سر وقت آمده است با چشمانی که علاوه بر مهربانی همیشگی، ذوقی سرشار از آن می‌جوشد. ‌‌
سخنانی من می‌گویم. دکتر سنائی و دکتر اسماعیل پور که آن ایام به عنوان استاد مدعو دانشگاه دولتی مسکو در این شهر حضور داشتند هم از ادبیات معاصر ایران و جایگاه درّی در معرفی آن به جامعه روس‌زبان می‌گویند. از قضا این بزرگداشت با ایام تولد هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرائی و پروین اعتصامی همراه شده است که اسماعیل پور به ظرافت از آن یاد می‌کند.

از دوستان و همکارانش نیز سخنانی پر مهر و قدرشناسانه در تجلیل از جهانگیر دری به زبان می‌آید و نوبت به خودش که می‌رسد، در حالی که به زحمت قادر به کنترل احساسات صادقانه‌اش - که از شدت صادقانه بودن کودکانه به نظر می‌رسد - است، از کتابش می‌گوید و شمه‌ای از خاطراتی که با اهالی ادب ایران زمین داشته است و تکرار آرزوی این که فرصتی فراهم شود در ایران نیز مراسمی به معرفی و رونمائی کتاب اختصاص یابد. آرزوئی که صد افسوس در حیات این پیرِ مهربان دوستدار ایران زمین محقق نشد. هم در سخنان صمیمی‌اش و هم پس از مراسم، به نحوی شگفت از برپائی این مراسم خرسند است و مانند کسی که باورش نمی‌شود، با آن نگاه نافذی که برای همیشه در یاد و خاطره‌ام مانده است، از برگزاری مراسم بزرگداشتش سپاسگزاری می‌کند.

قاب چهارم دیدار آخر در انستیتو شرق شناسی مسکو
باز زمستان سرد سال  ۱۳۹۶مسکو است و این بار روز ۱۶ اسفندماه در سالن اجتماعات انستیتو شرق شناسی این شهر، گروهی از ایران‌شناسان برجسته روسیه جمع‌اند. بزرگانی چون پروفسور پریگارینا، پروفسور ایوانوف، پروفسور مالچانووا، استاد سلامت شایووا و ... از آخرین باری که جهانگیر درّی را دیده‌ام قریب دو سال گذشته است و پیرمرد تکیده‌تر از پیش است. آشکارا در راه رفتن با مشکل مواجه است و همسر مهربان و با وفایش، چون همیشه به مهر همراهی‌اش می‌کند. چه شوق و شعفی نشان می‌دهد از دیدار دوباره و چونان همیشه با کلماتی مهرآمیز مرا می‌نوازد و شرمسار محبت و صفای کودکانه‌تر از همیشه‌اش می‌کند.
از گذشته یاد می‌کند و مصائب پیری و انگیزه و انرژی‌ای که در او پیری و جوانی نمی‌شناسد. به نیکی و محبتی که همیشه در کلامش بود و هست از دوستان مشترک و خاطرات خوب سخن می‌گوید و چه امیدوارانه از راه روشن مطالعات ایرانشناسی در روسیه خرسند است.

در خروجی انستیتو شرق شناسی مسکو به هم بر می‌خوریم و به دشواری، در یخبندان آن روز شهر، دست در دست همسر و همراه همیشگی‌اش آرام و با احتیاط به سوی ایستگاه مترو روان است. در حالی که این زوج وفادار و مهربان آرام آرام در آن سرمای جانسوز دور می‌شوند با خود به نسلی می‌اندیشم که درّی از جمله آخرین نمایندگان آن در روسیه است. نسلی که گمان نمی‌رود دیگر تکرار شود.

و من آن روز نمی‌دانستم که این آخرین دیدارم با جهانگیرِ نجیب و مهربانی است که عصاره زندگی‌اش در کشور روسیه، تجسم عنوانی است که بر ترجمه کتابش نهاده شد: «ایرانی زنده»

شهر کتاب

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...