رضا امیرخانی؛ با حضور در ایسنا، در گفت‌وگویی، به پرسش‌هایی درباره ادبیات داستانی امروز،‌ صنعت نشر کتاب و مشکلات آن، ادبیات جنگ، افراط و تفریط‌ ها در سیاست‌گذاری فرهنگی و... پاسخ داده است.  آنچه می آید گزیده ای از این پاسخ‌هاست.

مساله‌ای که بیش‌ از همه به ادبیات کشور لطمه می‌زند، نگاه محفلی است. در حال حاضر دو نوع نگاه در جریان نویسندگی کشورمان وجود دارد؛ نگاه به دولت و نگاه به محفل‌های روشنفکری ادبی و غیرادبی و غیرروشنفکری و حزب‌اللهی که آن‌ها هم برای خود محفلی دارند. این خیلی هم به جریان سیاسی خاصی معطوف نیست. نگاه دولتی البته در برخی مواقع می‌تواند نتیجه خوبی بدهد، مثل خریدن تعدادی از کتاب‌های یک نویسنده برای اهالی غیور یک روستا. اما نگاه محفلی بیش‌تر از همه به ادبیات دارد لطمه می‌زند؛ نگاهی که اصلا نمی‌دانم از کجا سر درآورده، یک نگاه حتما غیرحرفه‌یی، و آن این است که شما بخواهید هر هفته با دوستانتان دور هم جمع شوید و در همان جمعیت خود را محصور کنید؛ پس تیراژ اثرتان هم به تعداد همان 50 نفر می‌شود که هر هفته می‌بینید.

درسایت لوح چنین تجربه‌ای داشتیم. دوستانی بودند که فکر می‌کردند باید خیلی آ‌هسته برویم و جوری بنویسیم که مخاطب را از دست ندهیم، اما اتفاقا این‌طور بیش‌تر مخاطب را از دست می‌دادیم. از سویی هم تیراژ پایین است.

طبیعتا وقتی گرفتار قید و بند محفل باشید، باید چیزی بگویید که به کسی برنخورد. حتا در مطبوعات هم می‌بینید که بر کتابی نقدهایی نوشته می‌شود و اثر را خیلی درخشان معرفی می‌کنند، اما کتاب را که می‌خوانید، می‌بینید خیلی هم درخشان نیست و آن کسی هم که نقد نوشته، مقصر نیست، بلکه تحت تاثیر همین نگاه محفلی بوده است.

من برای خودم یک اصل دارم و می‌گویم هر کتاب - حالا هر جور می‌خواهد باشد -، برای این‌که بگوید من کتابم و از صنعت نشر بیرون بیاید، باید 50 هزار مخاطب بالقوه داشته باشد و به‌نظرم کوچک‌ترین پیمانه جمعیتی در کشور ما بالای این 50هزارتاست. وقتی کتابی زیر این تعداد چاپ می‌شود، یعنی یک جای کار می‌لنگد. ناشر، موزع، ویترین فروش و... مقصراند. اما مشکل عمده، من نویسنده‌ام که این 50 هزارتایم را پیدا نکرده‌ام و هر کسی باید مال خودش را پیدا کند. به این معنا هنوز هیچ‌کدام از ما کار درست و حسابی انجام نداده‌ایم و تیراژ بالای 50هزارتا کم‌تر در کتاب‌های جدی پیش آمده(البته در آثار عامه‌پسند پیش آمده!) در حالی که در دهه‌های درخشانی مثل اوایل 50 کتاب‌هایی داشتیم که تیراژ بالای این تعداد را داشتند، مثل کتاب‌های مرحوم شریعتی و مرحوم جلال آل‌احمد. این یک گرفتاری است و خود ما را هم تنبل کرده است و فکر می‌کنیم کتابی که دوهزار نسخه‌اش فروش رفت، یعنی این‌که کتاب خوبی است.

سال‌ها پیش مقایسه تطبیقی درباره تعدد عنوان‌ها در کشور خودمان با چند کشور دیگر از جمله ایالات متحده آمریکا انجام دادم؛ در برخی نشریه‌ها هم چاپش کردم، اما بازخوردی نداشت، چون متاسفانه بر روی مسائل فرهنگی کشور نظارت کلانی نیست. بنا بر این مقایسه، در سال 80 در کشور ما 40 هزار عنوان کتاب چاپ شده است، در حالی که در همان سال در ایالات متحده و البته حوزه آمریکای شمالی (کانادا) فقط 13 هزار عنوان منتشر شده است؛ با این‌که آن‌ها انگلیسی‌زبان‌اند و دامنه مخاطبشان خیلی بیش‌تر است. نتیجه این‌که صنعت نشر ما یک صنعت غیرحرفه‌یی است و به گمان من تا زمانی که دولت به این مساله توجه جدی نکند، وضعیت خیلی تغییری نمی‌کند. بحرانی که صنعت نشر کشور را مورد خطر قرار داده، تعدد عنوان‌هاست که نسبت به همه کشورهای دنیا که نظم دارند، خیلی زیاد است. در حال حاضر در ایران حدود بیش از هفت هزار ناشر داریم؛ این رقم حرفه‌یی نیست. در آمریکا فقط 12 گروه انتشاراتی داریم و اگر کسی بخواهد اثری چاپ کند، با همین تعداد سر و کار دارد که گروه‌های بزرگی هم هستند و مثل ناشران ما کوچک نیستند. اما این‌جا حداقل می‌تواند کتابش را برای چاپ به یک‌هزار و500 ناشر بسپارد و این کتاب حتما بالاخره چاپ می‌شود. لذا شما در ایران به دلیل تعدد ناشر، هر کتابی را - حتا اگر سبک‌ترین کتاب را بنویسید - حتما می‌توانید چاپ کنید، چون آخر سال همه ناشران زنگ می‌زنند به شمای نویسنده و می‌خواهند چندروزه کتاب بنویسید تا بتوانند مجوز نشرشان را تمدید کنند. این‌ها یعنی نگاه غیرحرفه‌یی به صنعت نشر - چه از طرف دولت و چه از سوی نهادهای خصوصی. تعدد عنوان اصلا نشان‌دهنده دموکراتیک بودن فرهنگ ما نیست.

اعتقاد دارم که همیشه باید صنعت را قبل از نشر کتاب بیاورند؛ کتاب وقتی از دست من خارج شد، یک کالاست، چون برایش قیمت تعیین می‌شود و به عنوان یک صنعت باید به آن نگاه کرد که به این توجه نمی‌کنیم. در این مملکت زمانی مجوز نشر، خرید و فروش می‌شد، یعنی مجوز نشر قیمت داشت، همین طور که مجوز چاپخانه قیمت داشت؛ حالا کمی وضع به هم ریخته است. وقتی همه چیز را با نگاه دولتی شروع کردیم و بعد هم با بیل و فرغون شروع کردیم به مجوز پخش کردن به آشنایان، همین اتفاقی می‌افتد که داریم چوبش را در صنعت نشر می‌خوریم.

این موضوع تقریبا از اواخر دهه 60 شروع شده و شروع کردیم پشت سر هم مجوز نشر دادیم، چون می‌گفتیم این کار فضا را باز می‌کند. در حالی که تعداد عنوان‌هامان زیاد شده و ویترین‌هایمان کم است و کتاب‌ها در آن‌ها جا نمی‌شوند. همه این‌ها نشان می‌دهد در ایران کتاب چاپ کردن 50 برابر آسان‌تر از ایالات متحده است، یعنی 50 برابر ضعیف‌تر. بعد هم می‌گوییم چرا مردم کتاب نمی‌خوانند. مردم چطور بین این همه تعداد می‌توانند سره را از ناسره تشخیص دهند و کدام منتقدی هست که امروز می‌تواند بیاید این را برای ما در مطبوعات تفکیک کند؟!

من امروز به هیچ‌گونه تبلیغ مطبوعاتی و صدا و سیمایی اعتقاد ندارم؛ تنها تبلیغ، دهان و گوش است، چون مردم اعتمادشان را نسبت به رسانه از دست داده‌اند. به‌تدریج، باید تعداد ناشرانمان کم شود یا همه یک تعاونی شوند. دیگر این‌که رقابت سالم شود؛ اصلا چه کسی گفته ما باید به این‌ها کاغذ بدهیم؟ وقتی ما 40 هزار عنوان داریم، که با یک غربال کردن ساده شاید هزار عنوان‌شان خوب باشد و مطمئنم زیر دو و نیم درصد کتاب خوب داریم، به‌خاطر این دو و نیم درصد به صددرصد کاغذ می‌دهیم، با قیمت دولتی! چرا پول بیت‌المال مردم که باید صرف نیازهای دیگرشان شود، کاغذ بشود و برود به طالع‌بینی هندی و چینی و شعر حافظ به رنگ صورتی و... تبدیل شود؟! اصلا چرا باید چنین چیزهایی در این مملکت چاپ شود یا بیانات این آقای سیاسی یا آن آقای سیاسی؟ باید جلو این کتاب‌ها را گرفت. وقتی نگاه کلان داشته باشیم، باید به خواننده خط بدهیم، مثل همه جای دنیا. آن‌چه در توزیع وارد می‌شود، باید حرفه‌یی باشد؛ بخش غیرحرفه‌یی تاثیر نمی‌گذارد.

صنعت را هیچ وقت نمی‌شود با ممیزی نگاه کرد. ممیزی مثل ترمز ماشین است؛ فقط همین ترمز را داشته‌ایم؛ در دوره‌هایی گرفته‌ایم و در دوره‌هایی نگرفته‌ایم. ما باید بتوانیم از کتابی که می‌خواهیم، حمایت کنیم و از کتابی که نمی‌خواهیم، حمایت نکنیم. در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی - نه در دوره راستی‌ها و نه در دوره چپی‌ها - چنین اتفاقی نیفتاده است و مجبور بوده‌اند کاغذ را بین همه تقسیم کنند و این حتما مساله اشتباهی است. وقتی کاغذ تقسیم می‌کنیم، عملا رقابت را از بین برده‌ایم و وارد یک بازی دولتی شده‌ایم؛ رانت و بازار سیاه و هزار مشکل دیگر.

در این چرخه همه مقصرند، چون کتاب چاپ کردن آسان است و نباید از غافله عقب بیفتیم. بیش از همه دولت مقصر است که این بازی را با دادن مجوز به ناشران آغاز کرد، که به جای آن می‌توانیم از کتاب‌های خوبی که هست، حمایت کنیم. مثلا یکی از سازمان فرهنگی، هنری شهرداری می‌گوید تا دو هفته دیگر کتابی درباره حضرت علی (ع) بنویسید؛ مگر چنین چیزی ممکن است؟! در حالی که کتاب‌های خوبی نوشته شده و باید بروند پیدایشان کنند. چه کسی گفته ما باید این‌قدر تولید کتاب را بالا ببریم؟ این موضوع فقط به عنوان یک کارنامه پیش یک مسؤول بالاتر است. وقتی تعداد عنوان‌ها افتخار باشد، مثل این است که یک کلمه خارجی است مثل ایدز و ما بگوییم چقدر ایدزمان پیشرفت کرده است. وقتی جای بیماری و درمان را اشتباه بگیریم، این‌طور می‌شود.

تعدد عنوان‌ها بزرگ‌ترین مشکل صنعت نشر کشور است. تعداد عنوان‌هایمان باید کم شود. وقتی چاپ کتاب آسان باشد، چه دلیلی دارد از اثر نوقلم حمایت کنیم؟ نوقلم می‌رود مثل همه جای دنیا کتابش را چاپ می‌کند؛ اگر کتاب خوبی باشد، به‌راحتی چاپ می‌کند و اگر هم نباشد، می‌رود سراغ شغل دیگری. آن‌قدر نویسنده‌های فسقلی درست کرده‌ایم که به هیچ دردمان هم نمی‌خورند. الان یکی از مشکلات ما در سیاستگذاری کلان کشور این است که همه می‌خواهند نویسنده تربیت کنند؛ هیچ‌کس نمی‌خواهد کتابخوان تربیت کند. وقتی کتابخوان تربیت شود، از دل این‌ها حتما نویسندگان خوبی هم بیرون می‌آیند. مگر ما را دولت کشف کرد؛ ما هم روزی نوشتیم و کتابمان فروش رفت و بعد فهمیدیم که باید بنویسیم و کار دیگری نمی‌توانیم بکنیم. وقتی شما به یک نوقلم انگ نویسندگی زدی و گفتی پول می‌دهیم که کتاب بنویسی، معلوم است چنین وضعی خواهیم داشت. تعداد نویسنده‌هایمان از تعداد کتاب‌خوان‌هایمان بیش‌تر است و نویسندگان کتاب‌نخوان‌ تربیت کرده‌ایم که فکر می‌کنیم هنر است، مثل کتابفروشی‌هایمان.

اگر بخواهیم با نگاه کلان به ادبیات جنگ بنگریم، احساسم این است که خود همین کلمه جنگ بحث دارد؛ ما اول انقلابمان به جنگ می‌گفتیم جنگ و به ادبیاتش هم می‌گفتیم ادبیات جنگ. گذشت و گفتیم ادبیات دفاع مقدس و امروز در برخی از نهادها می‌گویند ادبیات پایداری. این تغییر اسم یعنی چه، چرا ما داریم مرتب تغییر اسم می‌دهیم؟! یک دلیلش این است که خودمان این‌قدر به این مساله نگاه کلیشه‌یی داریم و به سوژه‌ای دستمالی‌شده تبدیلش می‌کنیم که مجبور می‌شویم اسم‌ها را عوض کنیم، اما متاسفانه در آن اصل نگاه، تغییری ایجاد نشده است. نگاه اصیلی در میان بچه‌هایی که جنگ را تجربه کرده‌اند، وجود دارد که باید به دست مسوولان فرهنگی برسد و با این تغییر اسم‌ها هیچ اتفاقی در عرصه کلی ادبیات دفاع مقدس نمی‌افتد. منظورم از تجربه کردن، حتما حضور داشتن نیست، بلکه تجربه باید به این آدم منتقل شده باشد.

امروز همه‌ی اهل فرهنگ دیگر متوجه شده‌اند که امیدشان را باید از دولت قطع کنند. این ربطی به دولت چپ یا راست ندارد. فکر می‌کنم همه ما باید بدانیم که کار در قسمت تولید فرهنگی نباید به دولت وابسته باشد. هرچند در کشور ما در شاخه توزیع و فروش هم همه چیز به دولت‌ گیر می‌کند. فرهنگ هم چیزی نیست که بگوییم می‌تواند در برخی شاخه‌ها غیردولتی باشد؛ حتما در بخش‌هایی به دولت برخورد می‌کند، اما معتقدم در مرحله خلق اثر، ما مشغول یک کار غیردولتی هستیم. سفارشی‌نویسی به این معنا که پول کار را قبل از نوشتنش بگیریم، کاری بود که به ادبیات جنگ ما لطمه زد، برای این‌که شما ناچارید به دهنده‌ی پول گردن کج کنید و متاسفانه دهندگان این پول هم خیلی آدم‌های قدری نبودند. در این چند سال نتیجه این شد که ادبیات جنگ ما از خط اعتدال خارج شد. در بسیاری از موارد، ما صحنه‌های انتخابی از جنگ را داشتیم که بازنمایی از همه واقعیت‌های جنگ نبود. وقتی از خط اعتدال خارج می‌شویم، حتما گروه دیگری هم به سراغ تفریط می‌روند و این همان خطری است که امروز ادبیات جنگ ما را به شدت تهدید می‌کند.

آدم‌ها باید در یک ساختار اجرایی درست بالا بروند، نمی‌شود آدمی را که اصلا تجربه اجرایی ندارد، بگذاریم در جایی که تجربه اجرایی می‌خواهد، بعد هم انتظار داشته باشیم کار درستی انجام شود.

اصول‌گرایی در مسائل مالی جدی‌تر از حتا اصول‌گرایی در مسائل اندیشه‌یی است. اگر می‌خواهیم کار غیردولتی بکنیم، به هیچ وجه نباید حقوق دولتی بگیریم؛ وقتی گرفتی، دیگر نمی‌توانی حرف بزنی. مساله مالی در برخی جاها حتا از اندیشه مهم‌تر است.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...