فوتبال، خارج از خوش‌آیند و بدآیندِ ما، هنرِ هشتمِ روزگارِ ماست. و چونان باقیِ هنرها چاره‌ای ندارد الا این که مردم‌نهاد باشد و تا این گونه نباشد، هنر نمی‌شود اصالتا... علیِ پروین، عاقبت بعد از سه دهه از گذشتِ انقلابِ اسلامی می‌فهمد دولت بازی را در دست گرفته است. نه پرسپولیسی مانده است و نه تاجی... حقیقت تلخ آن است که نفت با نفت بازی می‌کند و این وسط بخشِ خصوصی هیچ‌کاره‌حسن است.

رفیقِ شاعرِ ما، مرتضا امیریِ اسفندقه، سال‌ها پیش شعری گفته بود با مضمونی اجتماعی به اسمِ "کدام استقلال، کدام پیروزی؟!". شاید این سوال خارج از مضمونِ موردِ نظر شاعر که برمی‌گشت به چشم‌اندازِ عدالتِ اجتماعی، در این نوشته نیز مطلعی باشد برای تقربی دیگر از سمتِ اجتماعیات به مدیریتِ نفتی.

فوتبال در زمین کیهان با محمدرضا سرشار، کیوان امجدیان، خسرو باباخانی، محمدرضا بایرامی، محسن مؤمنی، احمد شاکری و رضا امیرخانی

نفر دوم نشسته از راست، رضا امیرخانی با لباس قرمزها!

فوتبال، خارج از خوش‌آیند و بدآیندِ ما، هنرِ هشتمِ روزگارِ ماست. و چونان باقیِ هنرها چاره‌ای ندارد الا این که مردم‌نهاد باشد و تا این گونه نباشد، هنر نمی‌شود اصالتا. پس فوتبال نیز آینه‌ای است برای شناختِ جامعه. در اسپانیا، باسکیِ جدایی‌طلبِ انقلابیِ نزدیک به آنارشیست‌ها و دورِ از فاشیست‌ها، می‌رود به سمتِ بارسلونا به عنوانِ یک نماد و طرف‌دارِ دولتِ مستبدِ سلطنتیِ فاشیستی، می‌رود به سمتِ رئالِ مادرید؛ که رئال همان رویالِ سلطنتی باشد و مادرید هم پای‌تخت نظامِ مستقر. پس در نظامی سیاسی، دو تیمِ فوتبال، دو تیمِ هدف می‌شوند و با تغییرِ ساختارهای نظامِ سیاسی، هر زمان نو می‌شوند و خود را بازسازی می‌کنند در تعاریفِ جدید. هنوز هم بارسلونایی با نظمِ مستقر مشکل دارد و رئالی طرف‌دارِ کهکشانی منظم از ستاره‌های گران‌قدر است در جهانِ کاپیتالیست‌ها. هنوز هم بارسلونا جریمه می‌شود برای بی‌حرمتی به سرودِ ملی و رئال بیش‌ترین سهم را می‌گیرد در تیمِ ملی.

صنعتِ قانونیِ شرط‌بندی با حواشیِ فراوانِ جذاب و غیرقانونی‌ش و البته سودِ بالایش -بعد از تجارتِ موادِ مخدر، در ایتالیا پای مافیا را باز می‌کند به مستطیلِ سبز و اگر چه تیم‌ها به قدرت و ثروت متصل شده‌اند، مثلِ یوونتوس به فیاتِ آنیلی و میلان به قدرتِ سیاسیِ برلوسکُنی اما رقابت‌شان رقابتی می‌شود واقعی. امکانِ دست‌رسیِ هر تیم به منابعِ ثروت و قدرت، با متغیرِ کوچک‌تری به نامِ ورزشِ فوتبال، کمک می‌کند تا رقابت شکل بگیرد.

در اماراتِ خودمان هم پای شیوخ به عنوانِ گروه‌های متمرکزِ قدرت و ثروت باز می‌شود به باش‌گاه‌داری و کم‌کم عرب رساند به جایی کار را که ورزش‌گاهِ امارات بسازند وسطِ لندن برای آرسنال... رقابتِ واقعیِ عشیره‌ها و قبیله‌ها در قالبِ شیوخ باعث می‌شود تا باز هم رقابتی واقعی شکل بگیرد، میانِ گروه‌های متمرکزِ قدرت و ثروت.

* * *

برسیم به وضعِ فوتبالِ کشورِ خودمان. با تعدادِ طرف‌دارانی که مایه‌ی رشکِ همه‌ی جوامعِ فوتبالی است. برسیمِ به دوقطبی که همین استقلال و پیروزی باشند که دعواها و حاشیه‌هاشان به طورِ طبیعی –به دلیلِ تاثیر‌گذاری عمیق روی قشرِ وسیعی از جامعه- بایستی از کلان‌‌ترین پرونده‌های امنیتی و اطلاعاتیِ کشور باشد، که نیست...

بنا بر همان ساخت‌مانِ فوتبالِ ماتادورهای اسپانیایی، عقلی در ایرانِ پیش از انقلاب پیدا می‌شود و باش‌گاهی می‌سازد به نامِ تاجِ تهران که همان رئالِ مادرید باشد. با توجه ویژه به تیم‌های پایه، رفتارِ حرفه‌ای و نظام‌مند با بازی‌کنان، آداب و اخلاقِ نظامی، جوری که در یک نظامِ مستبدِ سلطنتی، سرهنگ‌ها مدیریتِ تاج را به عهده می‌گیرند، و البته پولِ فراوان که به دلیلِ نزدیکیِ باش‌گاه با قدرتِ متمرکز دست‌یافتنی است.

باش‌گاهِ تاج در میانِ قشرِ فرهیخته‌تر جامعه، دانش‌جویانِ غیرِ سیاسی، کارمندانِ نظامِ دولتی و سلطنتی طرف‌دار پیدا می‌کند.

از آن سو، در یک سیستمِ زنده، شاهین که نمونه‌ی یک تیمِ مردمیِ اخلاقی است، مجبور می‌شود آرام آرام پیراهنِ سرخِ پرسپولیس را بپوشد. باش‌گاهی مهاجم‌تر و رقیب‌تر برای تاج. باش‌گاهی به شدت مردمی؛ با ستاره‌هایی که برای پول بازی نمی‌کنند، زنده‌گی‌های سالم‌تری دارند، با رنج و شادیِ مردم هم‌راهی می‌کنند؛ جوری که مشهورترین خواننده‌های مردمی مجبور می‌شوند برای‌شان تصنیف بخوانند که پروینِ پاطلایی، هنوز امید مایی...

پس باش‌گاهِ پرسپولیس تبدیل می‌شود به تیمی که حتما به انگیزه‌های سیاسیِ مخالفانِ سلطنت نزدیک می‌شود، در میانِ قشرِ جنوبِ شهریِ تهران و شهر‌های بزرگ، طرف‌دار پیدا می‌کند و مخالفت‌ش با تاج، مهم‌تر می‌شود از یک رقابتِ ورزشی.

پای دست‌گاه‌های امنیتی وسط می‌آید و محبوبیتِ ستاره‌های قرمز موجباتِ هراسِ ایشان را فراهم می‌آورد. مبادا که اتفاقی تختی‌وار رخ دهد...

پس مثلا علیِ پروین که محبوب‌ترین ستاره‌ی مردمیِ فوتبالِ ایرانی است، در تیمی که روبه‌روی تیمی سلطنتی می‌ایستد، بایستی لقبی پیدا کند که دهه‌های بعد بر سرِ زبان‌ها بیافتد: "سلطان"... کنایه‌ای روشن از اوضاعِ تاجی‌ها...

پس هم او بایستی پنهانی در دهه‌ی پنجاه، با تیم‌ش به قم برود و با تیمِ جوانانِ حوزه‌ی علمیه بازی کند. خودش درونِ دروازه بایستد و فاصله‌ای معقول داشته باشد با دفاعِ تیمِ مقابل که در آن سیداحمدِ خمینی بکِ وسط بازی می‌کند و علی‌اکبرِ محتشمی بکِ چپ! و راستی در دهه‌ی شصت، همین علیِ پروین از آشناییِ قدیمی با حاج احمد آقا استفاده می‌کند و از امام استفتاء می‌کند بازیِ باش‌گاهی را در میانه‌ی جنگِ جوانان در جبهه‌ها و پاسخِ هوش‌مندانه‌ی امام را می‌گیرد به این مضمون که جبهه‌ی شما همان زمین است و نشاطی که شما به مردمِ پشتِ جبهه می‌دهید، اجر جنگِ رزمنده‌گان را دارد...

و همین علیِ پروین است که مجبور می‌شود به دلیلِ خاست‌گاهِ مردمی‌ش با شادی‌ها و رنج‌های مردمان‌ش هم‌راه شود، جوری که با فتوای نهاییِ امام برای دفاعِ سراسری –به نقلِ از داوودِ امیریانِ نویسنده- خود را با بی‌.ام.دبل‌یوی آخرین مدل‌ش می‌رساند به دوکوهه، کنارِ بچه‌های جنگ...

حالا همین علیِ پروین، عاقبت بعد از سه دهه از گذشتِ انقلابِ اسلامی می‌فهمد دولت بازی را در دست گرفته است. نه پرسپولیسی مانده است و نه تاجی. و از همه بیش‌تر خودِ او و امثالِ او در این میان بازی خورده‌اند. شاید برای یک تاجیِ قدیمی اتصالِ به دولت چندان امرِ عجیبی نباشد، اما برای کسی مثلِ علی پروین روشن است که چنین اتصالاتی، چه افتضاحاتی به بار خواهد آورد.

علی پروین به خوبی و با عمقِ جان متوجه شعرِ امیری اسفندقه، از زاویه‌ای دیگر می‌شود. می‌فهمد که حالا دیگر بایستی بلند فریاد کشید: کدام استقلال، کدام پیروزی؟!

* * *

کدام استقلال و کدام پیروزی؛ وقتی هر دو متصل می‌شوند به شیرِ نفتی که دستِ رئیسِ ورزشِ کشور است؟! و رئیسِ ورزشِ کشور، خودش با خودش رقابت می‌کند، البته زیرِ نظرِ داورِ خارجی! کدام استقلال و کدام پیروزی زمانی که سیاستِ نفتی، به خیالِ خامِ رایِ هواداران، در مدیرانِ این دو باش‌گاه اعمالِ نظر می‌کند؟

بگذار اسف‌بارترین واقعه‌ی مدیریتی یکی از این باش‌گاه‌ها در طولِ تاریخِ انقلابِ اسلامی را شرح دهم. رئیس‌جمهوری آبی، حواری‌یی دارد قرمز. حواریِ قرمز، در جایی به نام‌زدِ موردِ علاقه‌ی رئیس‌جمهور برای شهرداری رای نمی‌دهد و آن نام‌زدِ موردِ علاقه که دستِ کم، وزارتی در تیمِ رئیس‌جمهور، سهم‌ش بود، به چیزی بالاتر از ریاستِ ورزشِ کشور نمی‌رسد. در دوره‌ی بعدیِ رای‌گیری برای شهردار، رئیس‌جمهورِ آبی، از حواریِ قرمزش می‌خواهد که این‌بار به نام‌زدِ جدیدِ موردِ علاقه‌ی وی رای دهد و در عوض مدیریتِ باش‌گاهِ قرمز را بگیرد. حواری، اطاعتِ امر می‌کند و رای می‌دهد، و البته نام‌زدِ موردِ نظرِ جدید باز هم رای نمی‌آورد. اما رئیس‌جمهور به قول‌ش عمل می‌کند و حواریِ قرمز می‌شود رئیسِ باش‌گاهِ قرمز. در عرضِ یک‌سال، بر اثرِ مدیریتِ خوب، سانحه، بخت یا هر اتفاقِ دیگری، تیمِ قرمز در عینِ ناباوری بعد از سال‌ها قهرمان می‌شود. حالا این حواریِ رئیس‌جمهور و مدیرِ باش‌گاهِ قرمز، به محبوبیتی بی‌نظیر دست می‌یابد و طبیعتا این امر را رئیسِ ورزش که زخم‌خورده‌ی قدیمیِ حواری است و نام‌زدِ قدیمِ شهرداری، برنمی‌تابد! پس، یک‌هو پیچِ شیرِ نفتِ باش‌گاهِ قرمز را می‌بندد و حواریِ بدبخت، با درخشان‌ترین کارنامه، چاره‌ای غیر از استعفا پیدا نمی‌کند!!

به این ترتیب باش‌گاهِ قرمز به دلیلِ یک رای نامربوطِ سیاسی به شهردار، بدبخت می‌شود! به همین راحتی!! و دستِ کم سی میلیون هوادار هم محلی از اعراب ندارند، و رئیسِ ورزش می‌تواند قبلِ خوابِ قیلوله که از استحبابات است، شیرِ نفت را جوری بپیچاند که گوشِ مدیر و هوادار و باش‌گاه شش دور بپیچد، خیلی سهم‌گین‌تر از ضربتِ شش‌تایی‌ها!

وضعِ آبی هم به‌تر از این نیست. مدیرِ دولتی به‌دستور و به‌فرموده می‌آید و می‌رود و هیچ هویتی برای این دو تیمِ باهویت باقی نمی‌ماند. فقط عبارتی ژورنالیستی باقی می‌ماند به نامِ دو باش‌گاهِ مردمی! که مردم در آن‌ها هیچ نقشی ندارند...

و راستی اگر مردم نقش داشتند، مگر می‌شد مدیرِ موفق را به‌فرموده جابه‌جا کرد؟!

بعد می‌آییم کمیته‌ی انضباطی درست می‌کنیم و مچ‌گیری می‌کنیم از بازی‌کنِ فوتبال با شش کلاس سواد و مدام بیانیه می‌دهیم...

وقتی مدیرِ فوتبالی به‌فرموده و شش ماه یک‌بار، تغییرات می‌کند، به طورِ طبیعی بازی‌کن‌سالاری به وجود می‌آید. مدیری که نه سرمایه‌دار بوده است، نه سرمایه‌ساز بوده است، نه اعتبارِ ورزشی دارد و نه اعتبارِ مدیریتی، با طولِ دوره‌ی شش ماه به صورتِ متوسط کجا می‌تواند به ستاره‌ای با طولِ دورانِ بازی‌گریِ لااقل ده سال و دست‌مزدی لااقل بیست برابر، امر و نهی کند؟! بازی‌کن‌سالاری معلولِ طبیعیِ مدیریتِ ورزشیِ دولتی در کشورِ ماست.


کدام استقلال و کدام پیروزی؟!
علی پروین بعد از سی سال متوجهِ این معنا می‌شود. برآمدنِ خود و محبوبیتِ خود را ریشه‌یابی می‌کند و بر همین اساس تمامِ وجهه‌ی همتِ خود را بر این قرار می‌دهد تا دوباره تیمی خصوصی بسازد. آذربایجان را می‌گیرد و با یک شرکتِ خصوصی هم‌راه می‌شود و... در رقابت با دولتی‌ها کم می‌آورد. سالِ بعد می‌رود سراغِ تیمِ دیگر. این بار نیز با همین اسلوب، تیمی صنعتی درست می‌کند به نامِ استیل‌آذین... صعودِ استیل‌آذین به لیگِ برتر می‌توانست شروعی باشد برای دوره‌ی خصوصی‌سازی و طلیعه‌ای باشد برای افقِ سندِ چشم‌اندازِ اصلِ چهل و چهار در ورزش... تیم به نحوِ خوبی سازمان پیدا می‌کند و به‌ترین بازی‌کنان، اخراجی‌های تیم‌های دولتی، دست به دستِ هم می‌دهند و... تیم می‌رسد به یک قدمیِ لیگِ برتر در بهارِ 87!

اما از آن‌سو... همه‌ی دولت دست به دست هم می‌دهند تا استیل‌آذین صعود نکند. قوانینِ فدراسیون، سال‌ها پیش، هوش‌مندانه و در جهتِ منافعِ دولت، جوری تغییر کرده است تا تیمِ صعودکرده، تکلیف‌ش در یک بازیِ حذفیِ رفت و برگشتی روشن شود. این تک بازی امکان می‌دهد تا در صورتِ لزوم انواعِ مداخلات انجام شود. تیمِ روبه‌رویی را بزرگ‌ترین صنعتِ دولتیِ کشور، پشتی‌بانی می‌کند و عاقبت استیل صعود نمی‌کند. در عوض تیمی صعود می‌کند که حتا همان صنعتِ دولتی حوصله‌ی نگه‌داری‌ش را ندارد، پس امتیازش را می‌فروشد... به تیمی حکماً دولتی، حتماً غیر از استیل! و عاقبت وقتی استیل صعود می‌کند که بپذیرد در هیات مدیره‌اش افرادی موافقِ دولت را و از آن‌طرف هم ریشِ سرمایه‌گذار گرو باشد در جایی دیگر در فوتبالِ دولتی.

عدمِ صعودِ استیلِ پروین، به معنای شکستِ سلطانِ پیرِ فوتبالِ ایران نیست. عدمِ صعودِ استیل یعنی شکستِ بخشِ خصوصی از نفت.

حالا لیگی داریم که شماره‌ی پیراهن‌هاش را به لاتین می‌نویسند، در آسیا سهمیه‌ی خوبی دارد و فدراسیون‌ش هم به لطفِ نفت برترین فدراسیونِ قاره می‌شود و باش‌گاه‌هاش هم قیافه‌‌ی باش‌گاه‌های خصوصی و حرفه‌ای دارند و... اما... حقیقت تلخ آن است که نفت با نفت بازی می‌کند و این وسط بخشِ خصوصی هیچ‌کاره‌حسن است. حتا اگر پای بخشِ خصوصی هم به لیگ باز شود، باز هم در مقابلِ شیرِ نفتی که می‌تواند بی‌حساب و کتاب باز شود، چه قدرتی می‌تواند داشته باشد؟!

وای به حال مدیریتی که نتواند از بیست میلیون هوادار، سالی یک دلار بگیرد و یک تیم را با بیست میلیون دلار درآمدِ آسانِ سالانه اداره کند...

رقابتِ شیوخ در قالبِ باش‌گاه‌های امارات را نوشتم، رقابتِ مافیا در ایتالیا را نیز، رقابتِ سیاسی در اسپانیا را نیز، رقابتِ اقتصادی در انگلیس را نیز؛ در این ملک معاونِ تربیت بدنیِ رئیس جمهور وقت، با دستِ چپ، دست راست را می‌گیرد و خودش با خودش مچ می‌اندازد و چهل میلیون نفر می‌نشینند و این مچ‌اندازیِ نفس‌گیر را می‌بینند و کف می‌زنند...

ایران ورزشی

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...