نیکیتا. محصول 1990. لوک بسون.
نیکیتای لوک بسون، تمام مشخصات یک «فاوست» البته از نوع فرانسوی را دارد. این بار نقش پیرمرد سالخورده یا همان دکتر فاستوس را دختری بیست ساله بازی می کند. دختری عصیانگر که در پی 3 قتل فجیع اعدام میشود، اما سازمان امنیت او را از درون قبر به بهشت مثالی خود برای تربیت یک آدمکش حرفهای انتقال میدهد. زمانی که دختر برای اولین بار با ناجی خود روبرو میشود در حالی که سخت بهتزده است میپرسد: اینجا بهشت است یا نه؟ و ناجی که تعمدا لباس کشیشی به تن دارد، سعی میکند تا همانند مفیستوفلس او را به معاملهای که، فاوست را به انجام آن راضی کرد، راضی کند. اما این بار در لوایی دیگر:
ــ به تو فرصتی دیگر داده میشود برای خدمت به کشور و مردمات!
چند سکانس بعدتر معلوم میشود که این خدمت، یعنی ترور افراد مورد نظر سازمان. و دختر پس از اقدام به فرار ناموفق و استیصال پس از آن، این معامله را میپذیرد. زندگی دوباره در برابر فروش روح به سازمان امنیت(شیطان).
لوک بسون یک فرانسوی است و چهرهای که او از یک زن ارایه میدهد قاعدتا باید فرانسوی باشد. او از زبان مشاطهگر سازمان امنیت خطاب به نیکیتا میگوید :
ــ در زندگی دو چیز است که پایانی ندارد: "ظرافتهای زنانه" و "سوء استفاده از آن برای اغوای مردان" . و نیکیتا یاد میگیرد که در این بهشت مثالی برای آنکه زنده بماند باید "اغواگری" کند.
بشر غربی همه چیز را در ظاهر خلاصه کرده است و از همین روست که فیلم ساز، از "ظرافتهای زنانه" زیباییهای ظاهری زنان را قصد کرده است. چیزی که دختر بارها تا انتهای فیلم از آن برای اغوای حریف استفاده میکند. اگر چه بسون تمام سعی خود را کرده است تا به این "تعریف" جامهای از مقبولیت بپوشاند، اما طوطی سخنگوی سینما، این بار مشت او را باز میکند.
در صحنهای از فیلم، نیکیتا در حالیکه از پشت پنجرهی حمام، زن دیگری را به قصد ترور نشانه رفته است، به سوالات جوانک عاشق که از پشت در، درباره حالات عجیب او اظهار نگرانی میکند؛ پاسخهای دروغین میدهد. اما بنیان این دروغها در برابر صداقت و لحن حقیقی پسر، زیاد دوام نمیآورد و سرانجام دختر ناخوداگاه "میگرید" و در همان حال با حالتی از "شک" فرمان مافوق را اجرا می کند. رابطهای که مابین این دو به وجود آمده به زعم بیننده و تا قبل از این سکانس، بیشتر حاصل اغواگری زن و کلاه گشادی بر سر جوانک است، تا نوعی از عشق. اما در اینجا هویدا میشود که عشق یکی از همان "ظرافتهای زنانه" است که البته همیشه اغواگرانه به وجود نمیآید.
در سکانس بعدی، وقتی نیکیتا با ناجیاش – یا همان مفیستوفلس- مواجه می شود، از او میپرسد:
ــ چرا همیشه تو در آن واحد دو چهره داری؟ و ناجی میگوید:
ــ اینگونه میخواهم بگویم که دوستت دارم.
ظاهرا اینجا اوست که اغواگری میکند نه زن.
در فاوست گوته، عشق واقعی در پایان ناجی او از مهلکهی شیطان است و در اینجا هم. نیکیتا که شاهد روابط عاشقانه سفیر با معشوقش بوده است، حاضر نیست به خاطر اطاعت از مافوق به شیرینی این عشق پنهان پایان دهد. چیزی که خود مدتی است آن را تجربه کرده است. این بار به جای قتل سفیر برنامه را طوری تنظیم میکند که سفیر در طول عملیات سرقت اسناد، بیهوش باشد؛ اما با دستور مافوق و با حضور جارو کننده – ژان رنو – سفیر و محافظینش به طرز دردناکی به قتل میرسند.
"ظرافتهای زنانهی باطنی" نیکتا این بار راهنمای او به سوی آزادی است. او که اکنون توان زندگی با دو چهره و دو معشوق را ندارد: باید از میان این دو یکی را انتخاب کند. زندگی در بهشت مثالی بدون عشق، و یا زندگی با رنج اما با عشق.
جوانک عاشق دختر هم در صحنههای پایانی نشان میدهد که نه تنها "اغوا" نشده است، بلکه آگاهانه "انتخاب" کرده است و اکنون حاضر است بهای این انتخاب را بپردازد، حتی اگر بهای آن، رنج دوری از معشوق باشد.
آرامش حاصل از عشق و عصیان بدون آن، دو روی سکهی فیلم بسون است. ناجی یا همان شیطان، همیشه چشمهایی سرخ و خسته و ملتهب دارد. گویا همیشه در ترس و ناامنی و بدور از آرامش میزید. از سویی در ظاهر مردی خشن و بیاحساس مینماید، اما در باطن به شدت به نیکیتا وابسته شده است. بهیاد بیاورید تابلوی درون اتاقش را و حال او پس از بوسهی خداحافظی.
در مقابل عاشق و معشوق به آرامش زندگی دست یافته اند. شادیهای کودکانهی نیکیتا پس از آشنایی با جوانک و پس از رهایی از فشار هر ماموریت و خواب راحت او همه نشان از آرامشی هرچند کوتاه دارد.
در صحنهی قبل از خداحافظی و فرار نیکیتا، او را میبینیم در حالی که با هیاتی شبیه همان دختر عصیانگر ابتدای فیلم، بر بالای تخت نشسته است و جوانک چون کودکی آرام و رها در خواب به سر میبرد.
زن با تمام ظرافتهای ظاهری و باطنیاش، در شریعت ما مظهر جمال و جلال الهی است و این مفیستوفلس و همراهان او هستند که سعی دارند او را "اغواگری" هولناک و وحشتناک نشان دهند تا از این رهگذر، بهشت مثالی خود را "حفظ" کنند. و اگر "لوک بسون" نیز در این چاه ویل افتاده است، زیاد عجیب نیست که تاریخ غرب یک سره بر همین "اغوای شیطانی" شکل گرفته است. اغوایی که اگر خوب بنگری پس از غرب اکنون در حال سیطرهی بر شرق است.
....
فاوست Faust ، درامی است اجتماعی که توسط شاعر و نویسندهی آلمانی "یوهان ولفگانگ گوته" نوشته شده و در دو قسمت: قسمت نخست در 1808 و قسمت دوم 1831 منتشر گردیده است. این درام بزرگ در حقیقت حاصل یک عمر تجربه گوته است. قسمت اول مانند یک نمایشنامه اسرارآمیز با مقدمه ای معروف در باب بهشت که اساساً توضیح و تفسیر قسمت اول از این کار عظیم است، شروع می شود. خداوند بنا به خواهش شیطان به او اجازه می دهد تا درستی و راستی فاوست، خدمتگزار خدا را آزمایش نماید. مفیستوفلس(شیطان) با فاوست سالخورده معامله ای می کند. اگر فاوست حتی برای یک لحظه هم با این معامله موافقت کند، روح از تنش پرواز خواهد کرد. فاوست دوباره جوان می شود و با مفیستوفلس به مسافرت می پردازد تا از تمام لذایذ زمینی برخوردار گردد. در زمین عاشق دختر سادهای به نام مارگرت می شود و بعد به او خیانت میکند و مسؤول سقوط و مرگ او می گردد. مفیستوفلس فکر می کند که روح مارگرت را اسیر خواهد کرد ولی صفای عشق او نسبت به فاوست و امتناع او از نجات یافتن از چنگال مرگ، سبب نجات او می شود.
قسمت اول نمایش به پایان می رسد ولی فاوست هنوز در دنیای شهوات و هوسها، آن لحظه پر شکوه هستی را که در آرزوی به چنگ آوردنش بود، نیافته است. در قسمت دوم فاوست خسته و سیر از گشت و گذار، دوباره مرد سالخوردهای می شود و علاقهمند می گردد که اراضی دریا را دوباره آباد کند. این نقشه در نظر او کار کوچکی مینماید و حال آنکه فواید بیشماری برای تعداد بسیاری از مردم در بر دارد در اینجا فاوست با تعجب می بیند که این کار غیر جالب و اجتماعی، خوشحالی عمیق و حقیقی را به او ارزانی داشته است. این انگیزه چنان شریف است که مفیستوفلس عاقبت از به چنگ آوردن روح فاوست مانند روح مارگرت بیچاره در قسمت اول داستان، محروم می شود.