اوایل دههی هشتاد بود. جوان بودم. در لوح مینوشتم؛ هفتهای یک سرلوحه. انتقادی داشتم به موسسهی اطلاعات. نه به داوری بیست و چند سال پیش، که حتا به داوری امروزم نیز آن انتقاد به جا بود... در نوشتهام نامی از ایشان نبود. اما موسسهی اطلاعات را زده بودم. پس حضرت سیدمحمود دعایی با من خوب نبود. سالها ایشان را میدیدم و احترام میکردم سن و سیادت و کسوت و معرفت ایشان را، اما میدانستم که نقاری هست. دروغ چرا... تلاشی هم نکردم برای حل آن. حتا بعدتر، زمانی که ایشان، موضوع آن انتقاد را شخصا حل کرد، باز هم برای من فرصتی و به تعبیر امروزم توفیقی دست نداد که آن نقار را برطرف کنم.
پس قصهی آشنایی این نویسنده با ایشان بالکل متفاوت است با همهی افتتاحیههای متنهای این روزها...
قریب ده سال گذشت. این را با جستوجو در پروندهی خاطراتِ شخصی دریافتم. صبح پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰ جلسهای داشتیم و خدمت یکی از بزرگان میرسیدیم. در آن جلسه عهد کردم که گلهگذاری کنم از موضوع تشییع مرحوم مهندس سحابی و دردناکتر، فوت دختر ایشان مرحوم هاله، حین تشییع پدر. بگذریم... نتیجهای نگرفتم...
وسیله نداشتم. از همانجا ماشین گرفتم به مسجد حجت (عج) و گفتم دست کم مراسم ختم این پدر و دختر را بروم که بارم سبک شود... سهروردی شلوغ بود. پیاده شدم و دیدم عدهای جوان با بیسیم دنبال حضرت حجتی کرمانی افتادهاند و او را از مسجد دور میکنند. اتفاقا همانجا فرزند مرحوم طالقانی هم آرام ایستاده بود و فرصتی شد تا با ایشان سلام و علیکی کنم. در خاطرات نوشتهام که از آقای چهپور پرسیدم و ایشان اطلاع داد که او در قید حیات است... به هر رو مشغول صحبت با فرزند مرحوم طالقانی بودم که کار میان آقای حجتی کرمانی و جوانان بالا گرفت. جوانان بیسیم به دست و دوربین به دست جلو آمدند و ایشان را عقب راندند. من لحظهای خوف کردم. حضرت حجتی کرمانی به غایت نحیف بود. ایشان اگر پساپس زمین میخورد، کارمان ساخته بود و بعد تشییع، در ختم هم داستان داشتیم. دویدم ایشان را بغل گرفتم و کمی داد و بیداد کردم، از قضا سرکنگبین صفرا فزود و ایشان را و مرا گرفتند و خواستند بیاندازندمان داخل یک ون. به گمانم گوشی مرا نیز گرفتند. ما را بردند خیابانی آن طرفتر که منتقلمان کنند به جایی دیگر که یکهو یکی سرک کشید بین جمعیت جوانان و گفت:
- این رضا امیرخانیست! رهاش کنید... آقا شما چرا؟ اینجا چه میکنید؟
- آمدهام ختم... ناراحتم برای مرحوم هاله و میدانم اثر وضعی آن دامن همهی نظام را خواهد گرفت...
خلاصه وسط دعوا طرف مرا از دست جوانها بیرون کشید و من اشاره کردم که بدون آقای حجتی کرمانی جایی نمیروم. مضحکتر از این در عالم نمیشد چیزی تصور کرد. جوان گفت:
- این آقا هم با رضا امیرخانی است.
گفتم این آقا البته هشت سال مشاور فرهنگی رییس جمهور بودهاند. جوان پوزخند زد:
- حالا خود آن رییس جمهور کجاست مثلا؟
- رهبر است!
خیال کرده بود که مثلا ایشان مشاور مرحوم هاشمی یا آقای خاتمی بوده است... ساکت شدند و خلاصه حضرت حجتی کرمانی را بغل گرفتم و از میان جمعیت بیرون آمدم و یکی هم دوید و گوشی مرا پس داد. پساپس رفتیم که یکهو حضرت حجتی دوباره شروع کردند به اصرار و الحاح که باید برویم مسجد برای ختم! گفتم آقا ختمی در کار نیست. قبول نمیکردند. آشنایی دادم. منزل ایشان رفته بودم چندی قبل برای مصاحبهای. آشنایی قدیمیتری هم داشتیم که آن را نیز گفتم و ایشان کمی آرام شدند... خواستم وسیله بگیرم و ایشان را برسانم منزل. قبول نکردند... نمیدانستم چه کنم. اگر برمیگشتند به سمت مسجد کار خیلی سخت میشد. ایستادنشان کنار خیابان هم به صلاح نبود... گیجاویج مانده بودم. آقای حجتی کرمانی عاقبت گفتند:
- زنگ بزن به آقای دعایی! هر چه ایشان گفت!!
زنگ زدم و معرفی کردم و گفتم امیرخانیِ نویسنده...
آقای دعایی کمی مکث کرد. چیزی نگفت. بعد نشانی گرفت و گفت راننده تا چند دقیقهی بعد میآید دنبال ایشان...
***
از آن روز قصهی من با حضرت سیدمحمود دعایی تغییر کرد... انگار من که بابت آن یادداشت تند بدهکار ایشان بودم، ناگهان طلبکار شده بودم. شاید همان روز بعد از ظهر، شاید هم شنبهی هفتهی بعد ایشان تماس گرفتند و گفتند:
- دعایی هستم! امیرخانی ممنون بابت آقای حجتی کرمانی...
***
دو سال بعد پدرم فوت کرد و حضرت دعایی که ختمباز هم بود، سر مجلس ختم بیهوا آمد و هنوز شیرینی رضا گفتنش را در خاطر دارم...
***
سید محمود دعایی رفیقباز بود، با وفا بود و غیرت داشت در رفاقت. از آن سو هرگز به روی من نیاورد آن نوشتهی مرا... فرصت عذرخواهی به من نداد...
***
شاید در کتاب خاطرات ایشان آمده باشد. اما در شفاهیات ایشان شیرینی دیگری داشتند. برای من نقل کردند که باری در ایام جوانی ایشان با امام در نظری مخالفت میکنند و دفتر امام را رها میکنند به قهر میروند. زمانی طولانی میگذرد و برای ایشان روشن میشود که نظر امام درست بوده است. برمیگردند. گفتند نشستم در بیرونی و منتظر ماندم سر امام خلوت شود تا بروم جلو و دستشان را ببوسم و عذرخواهی کنم و... اما امام راه نمیداد... عاقبت مراجعان کم شدند و یکهو امام گفتند: آقای دعایی! چرا اینجا نشستهاید از صبح... بروید سر کارتان دیگر!!
آقای دعایی میگفتند: انگار نه انگار من که مدتی طولانی قهر کرده بودم و... امام هرگز به روی من نیاورد آن دوره را... فرصت عذرخواهی به من نداد...
***
در همان صفحات ابتدایی کتاب نیمدانگ پیونگیانگ نوشته بودم:
«یک بار برای حضرت سیدمحمود دعایی صورت محرفی از شعر شاملو را دوباره خواندم که:
هرگز از مرگ نهراسیدم... هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که آقای دعاییش آن روز مرخصی باشد!
چون اگر ایشان مرخصی نباشد، دیگر آدمیزاد ولو مثل من یله و رها که مسلمانش بسوزاند و هندوش در گنگ خفه کند، نگرانی ندارد که جنازهاش بدون نماز چال شود! ایشان چنان مهربانانه بخش متوفیات کشور را سرپرستی میکند که انصافا ظل توجهاتشان هرگز از مرگ نهراسیدهام...»
امروز در حین قرائت نماز میت به همین فکر میکردم...
***
سوی دیگری هم دارد این قصهی حضرت سیدمحمود دعایی و شوخی این قلم در کتاب با ایشان... اهل مزاح بود و مزاح میکرد... اما از آن سو میشد با او مزاح کرد... شیوهی طنازی او هم خیلی پاستوریزه و هموژنیزه نبود؛ اتفاقا جوری بود که در آن کنایهی تمام و رکاکت کلام هم بود... اما چرا آزارنده نبود؟ چون او با منشی عجیب همواره خود را دستمایهی طنز قرار میداد.
کسی میتواند با دیگران مزاح کند که تحمل پاسخ شنیدن داشته باشد... کسی میتواند با خود مزاح کند، به خود کنایه بزند، که از نفس خود عبور کرده باشد. مرحوم دعایی این گونه بود...
آنچه طنز از او به یاد میآورم، چه آن قلیل که میتوان نوشت و چه آن کثیر که نمیتوان، اغلب نوک پیکان به سمت خود او بود...
***
در ارتباط و اتصال بیتعارف بود و در آن برکت میدید... یادمست همین نیمدانگ که منتشر شد، کتاب را بردم دفتر ایشان. در شرایط شروع همهگیری کووید بودیم. از درِ باز داخل نرفتم، اما ایشان به زور مرا داخل کشیدند و از قول مرحوم آقا مصطفا گفتند که سور را بگیرید ولو از سنان بن انس و ندهید ولو به حبیب بن مظاهر!! کلی خندیدیم. بعد گفتند بیا که من با اتومبیل ویآیپی ببرمت جایی... میدانستم با همان پیکان معهود باید برویم... سوار شدیم و میانهی راه گفتند که از دو نسخهای که برای من آوردی یکی را هم باید بدهیم به حضرت سیدحسن خمینی... رفتیم به سمت جماران... ته دلم راضی نبود. شرایط همهگیری بود و هنوز جهلمان به بیماری زیاد بود. در راه تماس گرفتند و کسی پشت خط گفت که آقای سیدحسنآقا در این شرایط حتا با بستهگان ملاقات نمیکنند. ایشان سر ضرب گفتند دعایی تو نمیآیدها! بگویید استاد رضا امیرخانی باید داخل بیاید و کتابش را بدهد! کلی خندیدیم و در آن شب زمستانی، پتوپیچیده نشستیم در حیاط خدمت آقای سیدحسن آقا... مدثر نشستیم و تا نیمههای شب خبری از قم هم نشد!
***
باری دیگر را به یاد میآورم که قرار شد زوجی از بستهگان نزدیک، خدمت ایشان بروند برای مراسم عقد. ایشان یکی دو روز قبل تماس گرفتند که من عاقد دوار بعقده هستم! محبت کردند و با فروتنی بسیار تشریف آوردند منزل. برای عروس و داماد تحفهای هم هدیه آوردند... مجلسآرا بودند و خاطرهای درخشان از آن مراسم عقد در ذهن همهی ما ساخته شد. یادمست که خطبهی جواب را نیز من خواندم... موقع رفتن دست چپشان را بالا گرفتند؛ از مچ چرخاندند و گفتند این هم قر مراسم عروسی!! بعد هم به من گفتند اگر نیاز داشتید همین پیکان من را برای عروسی گل بزنید!
کلی خندیدیم.
به دلیل مشکلات مهریه و شکایات غریب، دفاتر ثبت رسمی ازدواج، گرفتاریهای تازهای پیدا کردهاند. وقتی عقد به صورت شخصی در جای دیگری خوانده میشود، نیاز دارند تا عاقد به شکل رسمی برگهای را مهر و امضا کند تا آنها عقد را ثبت رسمی کنند. چون در برخی مشکلات مهریه و عقد خصوصی، خانوادهی داماد برای فرار از پرداخت سکهها استشهاد تهیه کردهاند که عقد رسمی باطل است و در دفتر رسمی کسی عقد نخوانده است! این مشکل برای دفاتر رسمی باعث شد که این عقد شیرین ثبت نشود!
تماس گرفتم با حضرت دعایی که این مشکل برای ما پیش آمده است و حضرتعالی باید برگهای محبت بفرمایید با امضا و مهر... ایشان با تندی گفتند:
- با مهر روزنامهی اطلاعات؟! دعایی مهرش کجا بود؟
بعد گفتند شمارهی آن دفتر ثبت ازدواج را به من بده تا حسابش را برسم! توضیح دادم که دفتر گناهی ندارد و یک دفتر ثبت ازدواج در محلهی ماست و الخ... ایشان اما از آن تندی کوتاه نیامدند و گفتند من حساب او را خواهم رسید!!
حالا ما مانده بودیم و عقدی که ثبت نشده بود و گرفتاری مهروامضا نکردن حضرت دعایی...
همان روز یا فردای آن روز جناب دعایی غروب ناگهان تماس گرفتند. من هول شده بودم. ایشان بیمعطلی گفتند:
- رضا! حسابش را رسیدم!! الان دارم از پلههای نکبتبار همان دفتر پایین میآیم. حسابش را رسیدم. آمدم همینجا و دفترشان را امضا کردم. دفترچهی عقد این دو عزیز آماده است!!
تلفن را قطع کردند... آدمی با آن همه گرفتاری، با آن جایگاه و سن و خدم و حشم، در شلوغی تهران بلند شود و بیاید در یک دفتر ثبت ازدواج و امضا بزند و برود... بعد هم با آن طنز «حسابش را رسیدم!» چنان شوکی بدهد که فرصت تشکر پیدا نکنی... این فروتنی باورنکردنی است... دو دارد همچه آدمی؟!
دو نفر نشستهاند کنار هم... یکی میآید خودش را جا میکند بین آن دو. آرام آرام از این به آن میگوید و از آن به این... این روش خلق موقعیت در حکمرانی امروزی کشور ماست. من به این دسته میگویم موجودات «گسلزی». موجوداتی که در میانهی گسلها به دنیا میآیند و رشد میکنند... نه تمام تلاششان که تمام موجودیتشان در حفظ و تعمیق آن گسل است...
گسلها یکی دو تا نیستند. گسل آخوند و درویش، گسل جبههی ملی و نهضت آزادی، گسل ترک و فارس، گسل شیعه و سنی، گسل فقیر و غنی... گسل جمهوری اسلامی و...
گروهی دیگر هستند که تلاش میکنند «گسلپوش» باشند... یعنی بگویند نه آقا... فاصلهای نیست انشاءالله. نباید فاصلهای باشد... «گسلپوش»ها ماجورند...
سه نفر نشستهاند کنار هم. دو نفر کناری فاصله دارند از هم. نفر وسطی یک نگاه میکند به این، یک نگاه میکند به آن... از جا بلند میشود و این و آن را به هم وصله میزند، از خودش و از جاش هم میگذرد... من به این دسته میگویم «گسلبندزن»...
مرحوم دعایی «گسلبندزن» بود...
***
امروز درگذشت او داغی است برای خانواده، برای خیل عظیم دوستداران، برای کارمندانی که در تشییع بینشان بودم و میگریستند و این گریستن کارمند برای مدیر، کبریت احمری در روزگار ما... اما روزی دیگر و روزهای فراوان دیگری از راه خواهند رسید که زهر فقدان دعایی را به شکل دیگرتری میچشیم... روزی که میانهی گسلهای فراوانی که لرزششان یکدیگر را میلرزاند و تعمیق هر کدامشان عمق میدهد به گسلهای دیگر، متوجه میشویم که دیگر حتا یک دعایی هم نداریم! به خودم و به کشورم این فقدان را در آن روز تسلیت میگویم...