روایتی که از نور ماه آمد | فرهیختگان


خیلی از خاطرات تبدیل به داستان می‌شوند. در این تبدیل شدن، چه اتفاقی می‌افتد به طور دقیق؟ این موضوع قدیم‌ها خیلی باعث کنجکاوی من می‌شد. از مدتی پیش تصمیم گرفتم رد پای این خاطرات را در آثار خودم هم به یاد بیاورم.

هفت روز آخر محمدرضا بایرامی

بخش اول: خاطره
(از «هفت روز آخر»، سوره مهر، سال 69، کتاب خاطره‌ برگزیده‌ 20 سال «ادب پایداری»)
در آخرین روز‌های جنگ، من اسلحه‌دار بودم. در «شرهانی». یک روز اتفاق عجیبی افتاد! شماره‌ یکی از اسلحه‌های انفرادی‌مان گویا در آمار و دفتر‌ها ثبت نشده بود! مثلاً آمار نشان می‌داد که 321 اسلحه داریم اما شماره‌ اسلحه‌ها فقط 320 تا بود! یکی اضافی داشتیم! سلاح بچه‌های خط و خود «بنه رزمی» را که در آن حضور داشتم، چک کردم اما مشکل حل نشد. دم غروب، مجبور شدم با ماشین غذا به سوی «بنه صحرایی» بروم که پشت رودخانه‌ «دویرج» بود و بعد از سه راه «چم‌سری» به سمت «موسیان». تا نیمه شب بنه و حتی لابه‌لای سلاح‌های «رده پنج»ی را هم زیر و رو کردم و آخرسر معلوم شد در اتفاقی نادر که اصلاً فکر نمی‌کردم روی دادنی باشد، دو کلاش داریم با یک شماره! یکی قدیمی و دیگری جدید! مشکل حل شده بود اما دیگر نمی‌توانستم برگردم جلو. ماندم تو روستایی که بنه صحرایی گردان‌مان بود و همان شب، عراق عملیات سنگین «توکلت علی‌الله3» را انجام داد و خط ما شکست!

همه‌چیز از هم پاشیده و کلیه ارتباط‌ها قطع شده بود. به تدریج حتی فرماندهان ما هم عقب‌نشینی کردند و برخی از آن‌ها، از ما هم کمک گرفتند بی‌آنکه تکلیف ما را روشن کنند و یا دستوری بدهند که چه‌کار باید بکنیم! باید خودمان تصمیم می‌گرفتیم. به تدریج و با پیشروی عراق، از بین بچه‌های بنه هم، آن‌هایی که مسئولیت کمتری داشتند، عقب‌نشینی کردند و فقط من و چند نفر ماندیم تا زمانی که در محاصره‌ کامل قرار گرفتیم. همه‌چیز به نظر می‌آمد که تمام شده باشد، اما در آخرین لحظه تصمیم گرفتیم از محاصره در بیاییم، به هر قیمتی که شده، یعنی حتی اگر کشته بشویم. بنابراین در حرکتی ناگهانی، چنین کردیم و پشت شیاری پریدیم که تانک‌ها قدرت و فرصت عبور از آن را نداشتند و فقط از دور می‌توانستند به سوی‌مان تیراندازی کنند.

دشمن تا زمان رسیدن به کوه‌های ناشناس، تعقیب‌مان کرد و بعد دست از سر ما برداشت. راه‌های اصلی به اندیمشک و دهلران و... سقوط کرده بود. در بین کوه‌های ناشناس سمت «دره شهر» و«آبدانان» آواره شدیم بی‌آنکه آبی باشد و یا آبادانی و یا راهی. شب و روز راه رفتیم و راه رفتیم و سوی چشم‌ها هم کم‌کم از بین رفت. گاهی افراد مشابهی به ما می‌رسیدند. همدیگر را می‌دیدیم و اخبارمان را رد و بدل می‌کردیم و از راه می‌پرسیدیم، اما هیچ‌کس راه را نمی‌شناخت. همه سردرگم بودند. مثل ارواحی سرگردان. در تمام مدت آوارگی، تنها چیزی که می‌دانستیم این بود که باید به سمت «نور» برویم و اگر نجاتی باشد، در آنسوست، اما نوری نبود. تاریکی بود و تاریکی و گاهی نور کم ماه، که شاید از محاق درآمده بود. تشنگی و خستگی و زخم‌ها، عده‌ زیادی را از پا انداخت و همان جا بود که به نظرم آمد مرگی سخت‌تر از مرگ در اثر تشنگی وجود ندارد. گویی تمام بدن آتش می‌گرفت بی‌آنکه سوخته باشد و سرنوشت همه‌ ما سوختن بود!

اما عده‌ کمی، تصادفی یا براساس تقدیر، زنده ماندند. من هم یکی از آن‌ها بودم. در لحظات عبور از آن دشت‌ها و کوه‌های سوزان، گاهی فرصتی می‌شد که به بالای سر افرادی بروم که آخرین ساعات عمرشان را می‌گذراندند. بزرگ‌ترین دشمن ما، تشنگی بود در آن گرمای طاقت‌فرسا و جهنمی. اما فکر تشنگی، از خود آن هم فجیع‌تر بود. برای همین هم تا زمانی که توان داشتیم سعی می‌کردیم با حرف زدن، فکر آب را از خود دور کنیم و بعد با خیالات مختلف و گاه هذیانی.

گاه پرتگاهی سر راه‌مان سبز می‌شد و گاه آبکندی که هفت هشت و یا حتی ده متر عمق داشت و فقط به پهنای عبور یک نفر بود! جسد‌های افتاده، نشان می‌داد که سرانجام باید تسلیم شد و از رفتن باز ماند. حتی حیوانات هم مرده بودند. اما بی‌قراری بی‌انتهای من (که فکر کنم در سراسر اثر هم مشهود است، مانع از ماندن خودم و دوستانم می‌شد)...

درنهایت یک مرد عشیره‌ای - که با تراکتور، خانواده‌اش را از محاصره درمی‌برد - نجات‌مان داد و ما را به چشمه و روز بعد از آن، به پناهگاهی رساند در روستایی... شرح مفصل این عبور را در خاطرات «هفت روز آخر» نوشته‌ام و برای همین توضیح بیشتری نمی‌دهم. فقط به یک تکه نانوشته اشاره می‌کنم: در میان افرادی که در آن حادثه شریک بودند، چند نفری را دیدیم که با شیوه‌ای عجیب زنده مانده بودند. آن‌ها به خر‌گری رسیده بودند که در بیابان ر‌ها شده بود. خر را کشته و از آب متعفن شکمبه‌ آن خورده بودند تا زنده بمانند. این خاطره چنان ناب بود که از نوشتن آن (در خاطراتم) صرف‌نظر کردم و به نظرم آمد فقط در خود رمان باید خرجش کنم...

هفت روز آخر در همان سال‌ها چاپ شد. البته بلافاصله از نجات و رسیدن به روستای کوهستانی، اولین یادداشت‌ها را برداشته بودم تا قضیه را فراموش نکنم. (و الان شگفت‌زده می‌شوم از این‌هایی که با ذکر جزئیات میکروسکوپی، از خاطرات جنگی چند دهه پیش خود قلم‌فرسایی می‌کنند و ادعای مستند بودن آن را هم دارند!) البته زمان هم زمانه‌ دیگری بود و هنوز این نسل جدید کتاب‌ساز پرنبوغ از راه نرسیده بود، والا شاید من هم به جای 130 صفحه، جوگیر شده و چند کیلو نوشته و از خود اسطوره‌ای می‌ساختم برای همه‌ نسل‌ها و همه‌ عصر‌ها؛ و با لطایف‌الحیل آن را به ده‌ها چاپ رسانده و آخرش هم می‌خواستم اقلاً 3 دونگ از مملکت را به نامم بزنند! بگذریم.

این گذری بود به خاطره‌ای چاپ شده از من. سال‌های سال با این خاطره زندگی کرده‌ام و همیشه به نظرم می‌رسید، اگر روزی بنا باشد شاهکاری بنویسم (که هیچ‌وقت فرصتی برای نوشتن آن پیش نیامد)، باید بازگو‌کننده‌ این خاطره و تأثیرات آن باشد. برای همین هم در چاپ رمان براساس این خاطره، تردید داشتم. این تردید بیش از 20 سال طول کشید. (بخش‌های اول آتش به اختیار حدود سال 68 در نشریات چاپ شده است با عنوان: «مورچه‌ها»)

آتش به اختیار بایرامی

بخش دوم: داستان
(از «آتش به اختیار»، نیستان، سال1389 رمان برگزیده‌ جایزه‌ «هفت اقلیم»)
«آتش به اختیار» یک اصطلاح نظامی است. معمولاً وقتی به کار می‌رود که سازمان رزم از هم پاشیده شده باشد. راوی این داستان که بارانی از خاطرات و کلمات و تصاویر و تعابیر را به کار می‌برد، یکی از چند سرباز زنده مانده‌ هفت روز آخر است که از محاصره خارج شده و حالا در جست‌وجوی راه است و به سوی نور، دائماً به سوی نور می‌رود. (در حرکتی که شاید یادآور فلسفه‌ «شیخ اشراق» باشد) نوع روایت در این داستان، تابع محض قواعد کلاسیک و مدرن رمان‌نویسی نیست، تلفیقی است از هر دو و در عین حال هیچ‌کدام از آن‌ها هم نیست. جا‌های عمده‌ای از داستان، به نظر می‌رسد که کاملاً گنگ باشد. مثلاً ده‌ها صفحه از داستان به توصیف موقعیت و حوادثی می‌پردازد که تصویر مبهمی از همه‌ آن‌ها در ذهن مخاطب نقش می‌بندد و درنهایت، فقط اگر دقت لازم را داشته باشد، شاید متوجه شود که یکی دارد با خود یا دیگری حرف می‌زند و یا سرباز در حال احتضاری، زیر درخت کُناری افتاده و در حال توصیف تیغه‌های نور خورشید و خاطرات پراکنده‌اش است:
«یک‌وری افتاده بودم و از لای شاخ و برگ‌ها یا همان‌ها که فکر یا آرزو کرده بودم که شاخه و برگ باشند و تنگ هم باشند و سایه‌ای هم... آن‌طور که به طور طبیعی می‌شود انتظارش را داشت می‌دیدیمش، یعنی نه اینکه به تماشایش نشسته یا حتی با بی‌خیالی نگاهش کرده باشم آن‌گونه که آدم وقتی مثلاً تو اتوبوسی می‌نشیند و همان طور که در فکر است بیرون را می‌بیند، این آدم‌ها را که ریخت و رو‌ها و رفتار‌های جورواجوری دارند و کار‌های جورواجوری می‌کنند، یا ساختمان‌ها را یا ماشین‌ها را یا رنگ‌ها را یا چرت‌وپرت‌های نوشته بر سردر مغازه‌ها را یا هزار کوفت و زهرمار دیگر یا بهتر را و همه‌ آن‌ها را آن‌گونه که انگاری اصلاً نمی‌بیند، یعنی هرچند وجود دارند و دیده می‌شوند اما به یک پس‌زمینه دور و بی‌اهمیت می‌مانند درست مثل کوهی در انتهای دشتی سوزان که نبردی خونین ـ و صد البته دیگر یک‌طرفه ـ در دل آن جریان دارد و اگر به کوه برسی می‌تواند پناه‌گاهی باشد برایت و شاید، امّا... نه آن‌طور نمی‌دیدمش.

درواقع خودش را به رخم می‌کشید یا می‌کوبید یا پرت می‌کرد، یک جور خودنمایی آزار‌دهنده، یک جور تخسی و سرتقی که نمی‌شد کاریش کرد و یا هیچ‌کاریش کرد، یعنی نمی‌توانستی ازش فرار کنی و هیچ فایده‌ای نداشت رو برگرداندنت ـ که حتی وضعت را بدتر هم می‌کرد ـ و این جوری بود که می‌دیدمش. تکه‌تکه بود. درست‌ترش اینکه شاخه‌ها ـ یا همان‌ها که باید شاخه می‌بودند اما از بس بی‌بر و برگ بودند به سختی می‌شد تصور کرد شاخه‌اند و از آنِ درختی. تکه‌تکه‌اش کرده بودند ولی هر تکه‌اش انگار همه‌اش بود یا می‌توانست کار همه‌اش را انجام بدهد و همان قدر کارآمد باشد طوری که به نظرم می‌رسید هرکدام ـ یا هر تکه ـ می‌تواند لشکری را ذوب یا زمین‌گیر کند یا به باد بدهد هرچند که لشکر را قبلاً باد ـ یا بو، بوی آن پت‌پت‌گر‌های بی‌ترکش پردود پر‌سوز ـ برده باشد و شما تکه‌های جدا افتاده‌اش باشید در آن دشت سوزان و لابه‌لای آن تپه‌های شبیه به هم و بی‌انتها که هیچ‌چیز در آن نبود. یعنی به چشم نمی‌آمد جز دود و غباری که از انفجار هزاران هزار گلوله به هوا برمی‌خاست طوری که همه‌جا را ابری متراکم و کبود ـ از آن‌ها که گویی با خودشان هم درگیرند، همان‌هایی که پیش از رگبار‌های بهاره یا پاییزه دیده می‌شوند و هیچ نمی‌شود فهمید که رعد و برق آن‌ها را می‌زند (همچون پنبه‌ حلاجی) و یا خودشان می‌زنند خودشان را ـ پوشانده بود، از سایت چهار و فکه گرفته تا شرهانی و دهلران و نفت شهر و بالاتر و پایین‌تر لابد. و در آن حال ـ افتاده و چشم بر آسمان ـ یاد حرف‌های آن معلم کله‌تاس قدبلند لنگ‌دراز کت و شلوار گچی‌پوش صدا قارقارکی مفلوک می‌افتادم که کله‌ خودش هم بی‌شباهت به آن نبود ـ دستکم بچه‌ها این‌طور خیال یا تشبیه یا تحقیر یا تنبیه می‌کردند، لابد به خاطر گردی و براقی‌اش ـ و شاید خودش هم از این موضوع اطلاع داشت و برای اینکه نشان بدهد بر آن گردن کشیده و نی‌قلیانی، چیز باارزشی را حمل می‌کند که اهمیت حیاتی هم دارد ـ و نباید آن را دست‌کم گرفت، تحقیر که جای خود دارد ـ آن همه از آن چرخه‌های کشکی اکوسیستم می‌کشید و آنقدر اندر فوایدش داد سخن درمی‌داد که ...»

در کنار این روایت گنگ، گاهی همه‌چیز رو و به شدت مستقیم می‌شود:
«منصور گفت: ‌ها حمیدو! می‌بینم که کم آورده‌ای و ‌زار می‌زنی! چی شده رفیق؟ می‌ترسی؟ و حمید نگاهش نکرد اما گفت: نه، نمی‌ترسم. فقط نمی‌دانم که برای چه باید بمیرم.
و این را طوری گفت که انگار درست در آخرین لحظه، در همان وقتی که همه‌چیز تمام شده است و به خوبی هم تمام شده است، به نتیجه‌ جدیدی رسیده، نتیجه‌ای که می‌تواند همه‌ آن چیز‌های مرسوم و جاافتاده و قبلی را که از شدت طبیعی و مسلم بودن هر سؤالی را و بلکه فکر هر سؤالی را از بین می‌برد، به کناری بزند طوری که انگار در آخرین لحظه پشیمان شده و یا بخواهی معامله‌ای را به هم بزنی که جای هیچ چون‌وچرا و امایی ندارد و این کار یا فکر فقط می‌تواند نوعی جر زدن تلقی بشود و نه چیزی دیگر، یعنی آن را به هیچ حساب دیگری نخواهند گذاشت و حتی به آن چیزی که ناگهان و ناغافل از راه می‌رسد و شاید ترس بشود گفت بهش، ربطی ندارد و برای همین است که تعجب طرف مقابل را برمی‌انگیزد و شاید برای همین بود که منصور گفت: برای چه؟! واقعاً نمی‌فهمی؟ برای وطن!

اما حمید گویی هنوز هم نمی‌خواست باور کند و یا کوتاه بیاید و یا دست از جر زدن بردارد: وطن مال آن‌هایی است که بعد این عملیات ـ که به نظر می‌رسد پایان جنگ باشد ـ می‌نشینند به تقسیم سهم‌شان بی‌آنکه غنیمتی گرفته باشند. حساب‌کن خواهر من آخرش باز باید برود تو شرکت یکی از این سهم‌بران گردن کج کند تا کاری بدهند بهش و آن مردک هم بگوید بیا صیغه‌ من بشو و می‌توانیم بین خودمان حلش کنیم و مشکل شرعی هم ندارد ـ که آقایان به شدت اهل رعایتش هستند ـ پدرت هم که مرده و خودت اگر بخواهی حل است. فکرش را بکنید! به خاطر چندرغاز پول...
: کی؟ همان که زدی ناکارش کردی و انداختت تو زندان؟ ما فکر می‌کردیم این کلکی است که از خودت در آوردی تا «نه‌هست»ت به فرار نرسد. پس واقعاً اتفاق افتاده بود؟
و من گفتم: ولی سهم‌بران که هنوز برنگشته‌اند به پشت جبهه‌ها. نکند منظورت همان عقبه‌شان است؟ به اصطلاح خودمان باقی‌مانده یا باقی‌مانده‌ها!
گفت: به زودی برمی‌گردند. شرکت‌هایشان را می‌زنند. دفترهاشان را دایر می‌کنند. همه‌جا را اشغال می‌کنند. آن وقت امثال ما اگر زرنگ باشیم تازه می‌توانیم ریده‌شان را قرقره کنیم در خوش‌بینانه‌ترین حالت و بشویم پایان‌نامه‌نویس برای آن‌ها، چون خودشان که این‌کار را نمی‌کنند. نه وقتش را دارند و نه توانش را. یعنی می‌شویم پاانداز، البته از نوع فرهنگی. همه کار فرهنگی می‌کنیم، کار فرهنگی! چه سعادتی!

مسلم گفت: تو پر از کینه و نفرتی و حتی پر از عقده. گمانم یک‌بار دیگر هم بهت گفتم. برای کشتن تو چیز دیگری لازم نیست. تو هیچ‌وقت نمی‌توانی از زندگی‌ات لذت ببری. هیچ‌وقت نمی‌توانی بفهمی که وقتی صبح بلند می‌شوی و می‌بینی هنوز زنده‌ای یعنی چه. تو سراغ مرگ می‌روی حتی اگر او نیاید به سراغ تو. اما برای چه؟ مگر نزدی تو دهان یارو؟ همین کفایت می‌کند به نظر من. ولی این‌طوری ـ منظورم در رفتن یا پیچ خوردن پایت نیست ـ هیچ‌وقت جان به در نمی‌بری. کلک ما هم کنده نباشد، کلک تو کنده است چون شاید بشود از پس تشنگی برآمد، اما از پس ناامیدی نمی‌توان.

و حمید با دست راست، پای چپش را که باد کرده بود، جابه‌جا کرد بی‌آنکه بگذارد ما به آن دست بزنیم و دندان‌هایش طوری برق زد ـ بدون‌آنکه لب‌ها کشیده یا باز بشوند ـ که فکر کردیم باید آن را گذاشت به حساب لبخند و یا نیشخند. گفت: بگذار این دم آخر یک‌چیز را اعتراف کنم مسلم. تو چیزی داری که من بهش غبطه می‌خورم، اگر که نخواهیم بگوییم حسادت. نمی‌خواهم اسم حماقت را به زبان بیاورم، بنابراین می‌گویم شور زندگی! آره شور زندگی، همین است حتماً. شاید به خاطر آنکه روی زمین سفت خرابکاری نکرده‌ای هنوز. امیدوارم مجبور هم نشوی. تو و منصور همان افرادی هستید که آینده بهتان نیاز دارد. ما هرچه زودتر گورمان را گم کنیم، هم برای خودمان بهتر است هم برای دیگران. هم خودمان را زجر می‌دهیم هم بقیه را. فقط ای‌کاش دست‌مان از گور بیرون نمی‌ماند. ای کاش چشم‌مان نگرانی نداشت.

و منصور داد زد: بس کنید بابا، چه وقت این حرف‌هاست. در‌آور آن پوتین لعنتی را.
و حمید جوابش را نداد. به نظر نمی‌رسید که مشکلش جدی باشد. شاید اگر امیدی وجود داشت همان‌جوری هم می‌توانست چند کیلومتر دیگر برود، شاید اگر آبی دیده بودیم یا نوری حتی در جای دوری یا حتی خیلی دوری یا حتی خیلی خیلی دوری... شاید. شاید.»

این نوع از روایت را من از نور ماه گرفتم. وقتی ماه از پشت غبار بیرون می‌آمد ـ که به‌ندرت این اتفاق می‌افتاد ـ همه‌جا روشن می‌شد. دشت رنگ تیره می‌گرفت و کوه‌های شبیه به هم، (که در حوالی مهران به آن «هلت‌» می‌گویند و برایم الهام‌بخش داستان بلند دیگری به نام «هلت‌ها نام تو را می‌خوانند» بود)، خود را نشان می‌دادند و بی‌پایانی‌شان ما را ناامید می‌کرد. اما وقتی نور نبود، همه‌جا در تاریکی فرو می‌رفت. فقط صدای پای همدیگر را می‌شنیدیم و یا به‌ندرت، صدای حرف زدن‌ها را.

دو کتابی که ذکر کردم، نوع نگاه متفاوتی به جنگ دارند. داستان از خاطره تأثیر گرفته اما درنهایت راه خود را رفته است. راوی رمان در گریز‌های خود به گذشته، خاطرات اجدادی‌اش را بیان می‌کند و اخلاق جنگ یا اخلاق در جنگ را در گذشته و حال بررسی می‌کند. اکثر این واگویه‌ها از خاطرات اجدادی نویسنده گرفته شده است اما چرایی آوردن آن نیز، متأثر از خاطره است و آن گریز ذهنی، که به شدت لازم بود...

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...