مجسمه آزاده و انسان اسیر | اعتماد


هنر در روایت «زنگبار یا دلیل آخر» [Zanzibar (Sansibar oder der letzte Grund)] اثر آلفرد آندرش [Alfred Andersch] در قالب مجسمه چوبی نمادین و کوچکی که کشیش فراری می‌خواهد محافظش باشد، معنا می‌گیرد؛ قصه بدین شرح است که کشیش به همراه یک گروه چندنفره قرار است از آلمان بگریزد و در این میان فراری دادن مجسمه مقدس راهب کتابخوان از دست اشتازی، دغدغه‌ای است به اندازه فرار آدم‌ها مهم و حیاتی و این اهمیت به تفاوت نهفته در این مجسمه بازمی‌گردد.

زنگبار یا دلیل آخر» [Zanzibar (Sansibar oder der letzte Grund)] اثر آلفرد آندرش [Alfred Andersch]

مجسمه‌ای به تمام معنا متفاوت از همه مجسمه‌های مقدس دیگری که در هر کلیسایی پیدا می‌شود، اثری که بیش از آنکه تعلقات قدسیانه‌اش مهم و مشهود باشد، به عنوان یک اثر هنری تراشیده به دست هنرمندی ممنوع‌القلم در این روایت در مرکز توجه قرار می‌گیرد. در پانوشت‌ها می‌خوانیم که به ظن قریب به یقین سازنده این مجسمه هنری نمادین و دردسرساز ارنست بالاخ، نویسنده و پیکرتراش اکسپرسیونیست آلمانی بوده که سال‌ها ممنوع‌القلم بوده است و از همین منظر است که مجسمه هنری کوچک، افزون بر اشاره‌اش به محدودیت‌های مذهب، موقعیت هنر و هنرمندان را نیز در تنگنای تاریخی مورد بحث در روایت بازنمایی می‌کند.

افسران پلیس امنیتی وقتی قدم به کلیسا می‌گذارند با این ادعا که «جای این‌جور چیزهای مدرن در کلیسا نیست...»، قصد ضبط مجسمه را داشته‌اند که «هلاندر اعتراض کرده بود که راهب کتابخوان چه چیزش مدرن است؟ راهب مدرن است یا مطالعه کردنش؟» و باید قصه را تا انتها بخوانید تا ببینید که آن وجه مطالعه کردن مجسمه، که نوعی آزادی انسانی معنوی را به رخ می‌کشیده تا چه اندازه مهم و برجسته بوده است؛ مامور اشتازی ادعا کرده بود که «این مجسمه در همه حال در لیست است و ما ماموریم که... و کشیش حرفش را بریده بود که لیست؟ چه لیستی؟ و جوان جواب داده بود لیست آثار هنری که دیگر نباید در معرض نگاه مردم باشند. کشیش گفته بود راهب کتابخوان یک اثر هنری نیست، یک کالای مورد استفاده است، مورد استفاده مردم، می‌فهمید؟ استفاده مردم! آن هم فقط در کلیسای من.»

و این سخنان تا چه اندازه روایتگر فراز و نشیب تاریخ هنر است، تاریخی که در آن آثار هنری همواره در معرض نابودی بوده‌اند و پاسداران‌شان با تاکید بر کارکرد آنها توجیه‌شان می‌کرده‌اند تا از منسوخ شدن‌شان جلوگیری کنند. نویسنده افزون بر ترسیم این فضای فکری به وجوه و جزییات هنری پیکره کوچک نیز اشارات مبسوطی می‌کند که جالب توجه است: «روی پایه کوتاه فلزینی نشسته بود، پای ستونی در راستای اریب. از چوب تراشیده شده بود. رنگش نه روشن بود نه تیره، قهوه‌ای بود. پیکره جوانی بود که کتابی روی زانو داشت و آن را می‌خواند. جوان کتابخوان ردای بلندی به تن داشت، مثل ردای راهبان. دست‌هایش را از دو طرفش آویخته بود و موهای بلندش صاف از دو جانب پیشانی‌اش فروریخته که گوش‌ها و شقیقه‌هایش را می‌پوشاند. ابروانش به دو برگ می‌مانست که از ساقه راست بینی‌اش، که سایه سیاهی بر یک نیمه صورتش می‌انداخت، بیرون روییده باشد. دهانش نه تنگ بود نه گشاد، بسیار متناسب بود و در نهایت صفا بسته. چشمانش هم به نگاه اول بسته می‌نمود، اما این ظاهر کار بود. جوان کتابخوان نخوابیده بود. فقط عادت داشت که چشمانش را ضمن خواندن نیمه‌بسته نگه دارد. شکافی که پلک‌های درشتش بازمی‌گذاشتند تابی عجیب داشت، دو منحنی به زیبایی کشیده و متین و در گوشه چشم‌ها به نرمی خمیده و طنزی ظریف در خود نهفته. چهره‌اش بیضی نابی بود به چانه‌اش پایان‌یافته. اندامش زیر آن روپوش البته لاغر بود، آبگون و ظریف و پیدا بود که بار خواندن را به سبکی می‌برد.» گرگور، کمونیست از حزب رسته، که یکی از فراریان قصه است، در اولین مواجهه با مجسمه، قبل از هر چیز با سکونش همذات‌پنداری می‌کند:

«با خود گفت عجیب است، تماشایش کن! درست حالت ما... در آکادمی لنین هم ما همین‌طور می‌نشستیم و درست همین‌طور می‌خواندیم و مدام می‌خواندیم و جز خواندن کاری نداشتیم... چند سالش است؟ درست همسن ما، زمانی که این‌جور کتاب می‌خواندیم. هجده سال، بله، دست بالا هجده سال... اما ناگهان دریافت که جوان غیر از او و امثال او بود؛ ابدا در کتابش بی‌خود نشده بود. تسلیم آنچه می‌خواند، نبود. پس چه می‌کرد؟ به سادگی می‌خواند، با دقت و نازک‌اندیشی، تا معنی دقیق آنچه را می‌خواند، دریابد. ذهنش سخت بر کتابش متمرکز بود. اما بر آنچه می‌خواند داوری می‌کرد. به نظر می‌رسید به سطرسطر آنچه می‌خواند آگاه است. دست‌هایش فروآویخته بود اما پیوسته آماده که انگشت انتقاد بردارد و نشان دهد که چیزی در آنچه می‌خواند درست نیست و او آن را نمی‌پذیرد. گرگور در دل گفت بله، او سبکبارتر از ماست و سبکبال‌تر. به کسی می‌ماند که هر لحظه می‌تواند کتاب را ببندد و برخیزد و به کار دیگری بپردازد.» چنانچه پیداست مجسمه هنری کوچک در روایت دستمایه‌ای شده است تا نویسنده هم موقعیت مسخ‌کننده و خلاقیت‌گریز فرهنگی کمونیسم را بازنمایی و تحلیل کند و هم نشان دهد که در این برهه از تاریخ چگونه آزادگی حتی در قالب آنچه از یک اثر هنری می‌شد تفسیر کرد، مورد بدگمانی و حتی تعقیب بوده است. مجسمه پتوپیچ می‌شود و همچون فراریان دیگر، پسرکی که عاشق قصه‌های ماجراجویانه هاکلبری فین است، مرد ماهیگیر، گوگور و بقیه، در قایقی آلمان را به مقصد سوئد ترک می‌کند و در همان قایق است که دختر یهودی، یودیت، با دیدن مجسمه به وجد می‌آید و نام سازنده‌اش را به زبان می‌آورد و اذعان می‌دارد که مجسمه بسیار پرارزشی است و هموست که تفسیر اجتماعی درستی از وجوه نمادین مجسمه خطاب به پسرک ماجراجو که در قایق به مجسمه می‌نگریست، به دست می‌دهد و این تفسیر، پایان‌بندی درخشان کتاب هم هست:

«‌-ظاهرش نشان می‌دهد که همه کتاب‌ها را می‌خواند نه؟ پسر گفت نه، فقط کتاب مقدس می‌خواند. برای همین است که در کلیسا گذاشته بودندش. -‌ بله در کلیسا فقط کتاب مقدس می‌خواند ولی توی قایق که بود، نگاهش کردی؟ آنجا که بود کتاب دیگری می‌خواند. متوجه نشدی؟ -یعنی مثلا چه کتابی؟ یودیت گفت هر کتابی که بگویی! هر کتابی که بخواهد و چون هر کتابی را که می‌خواست می‌خواند می‌خواستند زندانی‌اش کنند. به همین دلیل باید به جایی برده شود که هرقدر که بخواهد کتاب بخواند. پسر گفت من هم هرچه بخواهم می‌خوانم. یودیت گفت ولی این را به کسی نگو.»

زنگبار را سروش حبیبی ترجمه کرده و انتشارات ماهی در سال 1393 به بازار کتاب فرستاده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...