فصل دوم از [رمان خارجی] سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین | فرهاد غبرایی

اینجا جایی بود که وقتی پایت به‌اش می‌رسید، تا سر فرو می‌رفتی. ما را سوار اسب کردند و بعد از دو ماه که سوار بودیم، پیاده شدیم. شاید چون خرجش سر به جهنم می‌زد. یک روز صبح، سرهنگ دنبال اسبش می‌گشت، گماشته‌اش با اسب رفته بود، معلوم نبود کجا. لابد برای خودش گوشه‌ی دنجی پیدا کرده بود که مثل وسط جاده جای عبور بی‌مانع و رادع گلوله‌ها نباشد. آخر من و سرهنگ دقیقا در همچو جایی ایستاده بودیم، درست وسط جاده. دفترش دستم بود و داشتم دستوراتش را می‌نوشتم.

آن دور دورها، روی جاده، جایی که چشم بیشتر از آن کار نمی‌کرد، دو نقطه‌ی سیاه بود که درست مثل ما وسط جاده ایستاده بودند، اما آن‌ها دو نفر آلمانی بودند که از یک ربع پیش با دقت تمام تیراندازی می‌کردند، آن دو نفر آلمانی هم شاید خبر داشتند، اما من، جدا خبر نداشتم. تا جایی که حافظه‌ام کار می‌کرد، یادم نمی‌آمد هیزم تری به آلمانی‌ها فروخته باشم. همیشه‌ی خدا با آن‌ها خوب تا می‌کردم و رفتارم مؤدبانه بود. من آلمانی‌ها را کمی می‌شناختم، حتی وقتی بچه بودم، اطراف هانور پیش آن‌ها مدرسه می‌رفتم، زبان‌شان را بلد بودم، آن موقع‌ها آن‌ها یک مشت جغل خل و چل و پر سر و صدا بودند با چشم‌های روشن و لغزنده عین چشم گرگ. بعد از مدرسه با همدیگر توی جنگل دور و اطراف دستی به سر و گوش دخترها می‌کشیدیم، با تیر و کمان و هفت‌تیری که فقط چهار مارک پول بالایش می‌دادیم، تیراندازی می‌کردیم. آبجوی شیرین می‌خوردیم. اما از آن ماجرا، تا این قضیه‌ی نشانه روی به سینه‌ی ما از وسط جاده، آنهم بدون اینکه اول جلو بیایند و با ما چاق سلامتی کنند، فاصله و تفاوت زیادی بود. از زمین تا آسمان.

جنگ رویهم رفته چیز هجوی بود. نمی‌بایست ادامه پیدا کند.
اما نکند درون این آدم‌ها حادثه‌ی عجیب و غریبی اتفاق افتاده بود که من از آن سر در نمی‌آوردم؟ به هیچ‌وجه سر در نمی‌آوردم. لابد متوجه نشده بودم ...
احساسم نسبت به آن‌ها هنوز هم دست نخورده بود. با وجود همه‌ی این حرف‌ها می‌خواستم خشونت‌شان را درک کنم، اما در درجه‌ی اول دلم می‌خواست از آنجا بروم. بدجوری می‌خواستم. با تمام وجود می‌خواستم. سرتاسر این ماجرا یکهو به نظرم اشتباه عظیمی آمد.
بعد از کلی کلنجار به خودم گفتم: «توی این جور ماجراها هیچ‌کاری نمی‌شود کرد جز اینکه فلنگت را ببندی.»

بالای سرمان، در دو میلی‌متری، یا شاید یک میلی‌متری شقیقه‌هامان، رشته‌های فولادی گلوله‌هایی که می‌خواستند جان ما را بگیرند، پشت سر هم، توی هوای گرم تابستان به ارتعاش در می‌آمد. وسط آن گلوله باران و زیر نور آن آفتاب، آنقدر خودم را بی‌مصرف احساس کردم که در تمام عمرم نکرده بودم. دلقک بازی عالمگیری بود آن سرش ناپیدا!

آن موقع‌ها، بیشتر از بیست سالم نبود. مزرعه‌ها خلوت و کلیساها خالی و باز بودند، انگار که همه‌ی دهاتی‌ها تمام روز را برای شرکت در جشنی به سر دیگر ناحیه رفته بودند. و انگار تمام چیزهایی که داشتند با اطمینان خاطر در اختیار ما گذاشته بودند، مزرعه‌شان، ارابه‌ها و چهار چرخه‌های پادر هواشان، حیاط‌هاشان، جاده‌هاشان، و حتی چند گاو و یک سگ با قلاده‌اش، خلاصه همه چیزشان را. می‌خواستند ما در غیاب‌شان با خیال راحت و خاطر آسوده هر کار دلمان خواست بکنیم. چقدر کارشان به نظر نجیبانه می‌آمد. به خودم گفتم: «اما کاش جای دیگر نرفته بودند! اگر هنوز هم این طرف‌ها آدم پیدا می‌شد، مطمئنا همچو رفتار شرم‌آوری از ما سر نمی‌زد! رفتاری به این زشتی! مطمئنا جلوی آن‌ها جرأتش را نداشتیم!» اما هیچ‌کس نبود تا تماشا کند! هیچ‌کس نبود غیر از ما که درست مثل عروس و دامادها، بلافاصله بعد از رفتن مهمان‌ها به خاک بر سرمان می‌رسیدیم.

به خودم می‌گفتم (پشت درختی) که کاش مام وطن که این همه حرفش را به‌ام زده‌اند اینجا بود و برایم توضیح می‌داد که وقتی گلوله‌ای درست وسط خیک آدم فرو برود چه خاکی باید به سرش بریزد.
این آلمانی‌ها که روی جاده قوز کرده بودند و با لجبازی تیر می‌انداختند، تیراندازهای واردی نبودند، اما انگار گلوله‌ها توی دست و بال‌شان آنقدر فراوان بود که با خیال راحت حرام می‌کردند. مطمئنا انبارشان پر بود. نه، جنگ یقینا هنوز تمام نشده بود! سرهنگ ما، از شما چه پنهان، شجاعت خیره‌کننده‌ای از خودش نشان می‌داد. اول درست وسط جاده و بعد این‌ور و آن‌ور، وسط گلوله‌ها قدم می‌زد، به همان سادگی که انگار توی ایستگاه راه‌آهن منتظر آمدن دوستی باشد. فقط کمی بی‌طاقت‌تر.

همین‌جا باید بگویم که من اصلا از دهات خوشم نمی‌آید، نمی‌توانم با آن احساس نزدیکی کنم. همیشه به نظرم غم‌انگیز می‌آید. ده یعنی چاله چوله‌هایی که تمامی ندارد، خانه‌هایی که مردمش هیچ‌وقت نیستند و راه‌هایی که به هیچ‌کجا ختم نمی‌شوند. اما وقتی جنگ راهم به این منظره اضافه کنی، دیگر واقعا قابل تحمل نیست. باد تندی برخاسته بود و از دو طرف پشته‌ها، پچ پچ سپیدارها با صدای خشک و خفیفی که از آن دور دورها به طرف ما می‌آمد مخلوط می‌شد. این سربازهای گمنام مدام عوضی می‌زدند، اما دور و بر ما هزارها مرده می‌انداختند، طوری که احساس می‌کردیم لباس اضاف تن‌مان کرده‌ایم. من جرأت جنب خوردن نداشتم.

این سرهنگ هم عجب جانوری بود! دیگر پاک مطمئن بودم که هیچ تصوری از مرگ ندارد! در عین حال متوجه شدم که یقینا توی ارتش ما آدم شجاع از قماش او فراوان است، و مطمئنا همین‌قدر هم توی ارتش روبرویی ما. کسی چه می‌داند چند نفر. یک، دو، شاید روی هم چندین میلیون نفر. از این لحظه به بعد ترسم به دهشت تبدیل شد. با یک عده موجود این طوری، این حماقت جهنمی تا آخر دنیا هم می‌توانست ادامه پیدا کند ... به چه مناسب دست از جنگ بکشند؟ تا آن وقت هرگز باطن آدم‌ها و اشیاء را تا این اندازه کینه‌توز ندیده بودم.

به خودم گفتم: «نکند که من تنها آدم بزدل روی زمین باشم؟» حتی فکرش هم خوف‌انگیز بود! ... وسط دو میلیون دیوانه‌ی قهرمان و زنجیری تا نوک مو مسلح گیر افتاده بودم! با کلاه، بی‌کلاه، بی‌اسب، روی موتور، عربده‌کشان، سوار ماشین، سوت زنان، تیراندازها و توطئه‌گرها، پروازکنان، به زانو، حفرکنان، در حال رژه، ورجه و ورجه‌کنان توی جاده‌ها، ترق ترق‌کنان و همگی زندانی خاک عین زندانی‌های بند دیوانه‌های زنجیری، و هدف‌شان خراب کردن همه‌چیز و همه‌جاف فرانسه، آلمان، اروپا و هر چه که نفس می‌کشید، خراب کردن، هارتر از سگ‌های هار، کشته مرده‌ی هاری خودشان (نکته‌ای که در مورد سگ‌ها مصداق ندارد)، صداها و هزارها بار هارتر از هزارها سگ و همان قدر خبیث‌تر! عجب کثافتی راه انداخته بودیم! خوب می‌دیدم که در جنگ صلیبی آخر زمان شرکت کرده‌ام.

همه‌مان در مقابل دهشت باکرده‌ایم، درست مثل کسی که در مقابل لذت باکره است. چطور می‌توانستم وقت بیرون آمدن از میدان کلیشی از وجود همچو دهشتی خبردار بشوم؟ چه کسی می‌توانست قبل از درگیری رو در رو با جنگ، درون روح کثیف و قهرمانانه و مهمل آدم‌ها را ببیند؟ من در این هجوم دسته جمعی به طرف قتل عام و به طرف آتش‌گیر افتاده بودم ... هجوم به طرف چیزی که از اعماق بیرون آمده بود و روبروی ما بود.

سرهنگ باز هم جنب نمی‌خورد. می‌دیدم که روی پشته کاغذهای کوچکی از ژنرال به دستش می‌رسد و وسط گلوله‌ها آن‌ها را بی‌دستاپگی می‌خواند و بعد ریز ریز می‌کند. پس توی هیچ‌کدام از این کاغذها دستور قطع این فضاحت صادر نشده بود؟ یعنی از بالا دست به‌اش نمی‌گفتند که اشتباهی در کار است؟ مرتکب خطای شرم‌آوری شده‌اند؟ سهو شده؟ این کارها مانورهایی است که برای تفریح راه انداخته‌اند، نه برای کشت و کشتار؟ نه خیر! دزانتره، فرمانده‌ی هنگ، فرمانده‌ی کل ما، که هر پنج دقیقه نامه‌ای می‌فرستاد و مأمور نامه‌برش هر دفعه از ترس کبودتر می‌شد و بیشتر زرد می‌کرد، لابد نوشته بود: «ادامه بدهید، جناب سرهنگ، همین‌جوری خیلی خوب است!» من این جوانک را برادر خوفی خودم می‌دانستم! اما برای ابراز برادری وقتی نبود.

پس اشتباهی در کار نبود؟ تیراندازی به طرف هم، حتی بدون دیدن همدیگر، قدغن نبود؟ لابد این هم از آن کارهایی بود که می‌شد کرد و کسی پاپی‌ات نشود. حتی شاید به رسمیت شناخته شده بود، حتما آدم‌های مهمی هم مشوق این کار بودند، عین قرعه‌کشی، نامزد بازی، یا شکار دسته‌جمعی! ... تردیدی وجود نداشت! در یک چشم برهم زدن به معنی جنگ پی بردم. بکارتم را برداشته بودند. برای دیدن این جنگ کثافت، باید تقریبا تنهایی، روبرو و چشم در چشمش ایستاد، همان‌طور که من در این لحظه ایستاده بودم. آتش جنگ را بین ما و آن روبرویی‌ها روشن کرده بودند و حالا داشت گر می‌گرفت! درست مثل جریان وسط دو زغال در چراغ‌های زغالی. زغالش هم خیال خاموش شدن نداشت! نزدیک بود همه‌مان به این آتش بیفتیم. سرهنگ هم، هر چند که آن همه شق و رق به نظر می‌رسید، اما اگر جریان آتش روبرو از وسط کتف‌هاش بگذرد، همانقدر جزغاله خواهد شد که من ممکن است بشوم، نه بیشتر.

محکوم شدن به مرگ چندین حالت دارد. آه! در این دقیقه من خر حاضر بودم دنیا را بدهم و زندانی باشم و اینجا نباشم! کاش وقتی آن همه راحت بود، وقتی هنوز فرصتی باقی بود، عقل به خرج می‌دادم و از جایی چیزی می‌دزدیم. آدم فکر هیچ‌چیز را نمی‌کند! آخر آدم از زندان زنده بیرون می‌آید، اما از جنگ، نه! بقیه‌اش حرف مفت است!
ایکاش هنوز هم فرصتی داشتم. اما فرصتی نبود! برای دزدیدن هم چیزی بهم نمی‌رسید! به خودم می‌گفتم بودن توی یک زندان نقلی‌گرم و نرم چقدر خوب است، حتی یک گلوله هم ازش نمی‌گذرد! هرگز! یک زندان نزدیک سراغ داشتم که آفتابگیر و گرم بود. در عالم رویا می‌دیدمش، زندان سن ژرمن نزدیک جنگل را خوب می‌شناختم، زمانی مدام از کنارش می‌گذشتم. آدم چقدر عوض می‌شود! آن موقع بچه بودم و از زندان می‌ترسیدم. آخر آدم‌ها را نمی‌شناختم. دیگر حرف‌ها و فکرهاشان را باور نخواهم کرد. باید همیشه فقط و فقط از آدم‌ها ترسید.

آخر هذیان این هیولاها چقدر باید طول بکشد که بالاخره از رمق بیفتند و از پا در بیایند؟ یک چنین دیوانه‌بازی تا کی می‌تواند ادامه داشته باشد؟ چند ماه؟ چند سال؟ تا کی؟ شاید تا مرگ تمامی آدم‌ها، مرگ تمامی دیوانه‌ها، تا آخرین نفر؟ چون ماجرا به این صورت نومیدانه ادامه داشت؟ تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم، به سیم آخر بزنم، به آخرین سیم، و خودم تنهایی جلوی جنگ را بگیرم!‌ لااقل توی گوشه‌ای که خودم بودم.
سرهنگ دو قدمی من گشت می‌زد. خواستم با او حرف بزنم. هرگز این کار را نکرده بودم. می‌بایست دل به دریا بزنم. به جایی رسیده بودیم که دیگر تقریبا چیزی برای از دست دادن نبود. لابد سرهنگ از من می‌پرسید: «چه می‌خواهی؟» و از جسارت دلاورانه‌ام تعجب می‌کرد. آنوقت من هم هر چه توی دلم بود به‌اش می‌گفتم. بعد معلوم می‌شد نظرش چیست. مهم این است که آدم‌ها سفره‌ی دل‌شان را پیش هم باز کنند. همیشه عقل دو نفر بهتر از یک نفر کار می‌کند.

می‌خواستم به این اقدام حساس دست بزنم که درست در همین لحظه سوارکار پیاده‌ای (آن موقع‌ها این‌طور می‌گفتند) جست و خیزکنان، دولا دولا و از حال رفته به طرف ما آمد. سرتا پا لرزان و گل آلود بودف کلاهش را مثل گداهای کور دستش گرفته بود و صورتش از آن امربر دیگر کبودتر بود. این سوار چنان به تته پته افتاده بود و به نظر می‌رسید دچار چنان دردی است که انگار دارد خودش را به زور ازگوری بیرون می‌کشد. پس این شبح هم از گلوله‌ها خوشش نمی‌آید؟ او هم مثل من درباره‌اش فکر می‌کند.
سرهنگ با خشونت و عصانیت ایستاد و نگاهی چپ اندر قیچی به مردک بینوا انداخت و گفت:
ـ چه خبر شده؟
به دیدن این سوار ریغو با آن لباس نامرتب و تته پته کردنش که از هیجان ناشی بود، سگرمه‌های توی هم رفت. سرهنگ اصلا از ترس خوشش نمی‌آمد. پیدا بود. و تازه، آن کلاهش که عین غیرنظامی‌ها دستش گرفته بود، توی یگان ما که یگان حمله به حساب می‌آمد و در جبهه بود بدجوری چندش‌آور بود. عین این بود که سوارکار پیاده موقع ورود کلاهش را به احترام جنگ از سرش برداشته باشد.

امربر لق لقو زیر این نگاه ملامت‌بار خبردار ایستاد، انگشت کوچکش روی درز شلوار قرار گرفت، همان‌طور که این‌جور مواقع قرار می‌گیرد، روی پشته صاف و بی‌حرکت ایستاده بود و عرق از گلویش می‌ریخت، آرواره‌هایش آنقدر سخت به هم می‌خورد که از لابلای دندان‌هایش زق زق مختصر بریده‌ بریده‌ای بیرون می‌زد، عین زق زق توله سگی توی عالم خواب. معلوم نبود می‌خواهد با ما حرف بزند یا بزند زیر گریه.

آلمانی‌های ما که ته جاده خم شده بودند، در همین لحظه ساز دیگری می‌زدند. حالا دیگر با مسلسل به دیوانه‌بازی خودشان ادامه می‌دادند، مسلسل‌ها مثل جعبه کبریت‌های بزرگ به صدا در می‌آمد و دور تا دور ما گلوله‌های غضبناک مثل زنبور وزوزکنان پرواز می‌کرد.
مردک بالاخره توانست چند کلمه از دهانش خارج کند. یکنفس گفت:
ـ گروهبان باروس همین الان کشته شده، جناب سرهنگ.
ـ خوب، که چی؟
ـ داشت روی جاده اتراپ دنبال ارابه‌ی نان می‌گشت، جناب سرهنگ!
ـ خوب، که چی؟
ـ یک گلوله‌ی توپ سوتش کرد هوا!
ـ خوب، که چی، بی پدر و مادر؟
ـ همین دیگر، جناب سرهنگ ...
ـ تمام شد؟
ـ بله، جناب سرهنگ.
سرهنگ پرسید: «نان چطور شد؟»

و این آخر صحبت‌شان بود، خوب یادم است که فقط توانست بگوید: «نان چطور شد؟» و همین. بعد فقط آتش بود و سر و صدای همراهش. ولی از آن سر و صداها که آدم هرگز وجودش را باور نمی‌کند. چشم و گوش و دماغ و دهنم آنقدر سریع از صدا پر شد که فکر کردم کارم ساخته است و یکپارچه آتش و صدا شده‌ام.
اما بعد دیدم نه. آتش کنار رفت، صدا مدت‌ها توی سرم ماند و بعد، دست و پایم به لرزه افتاد، انگار کسی مرا از پشت گرفته بود و تکان می‌داد. طوری بود که به نظرم می‌آمد دست و پایم از تنم جدا می‌شوند، اما سرجایشان بودند. وسط دود که باز هم مدت‌ها به چشم‌هایم فرو می‌رفت، بوی تند باروت و گوگرد روی ما می‌ماند، انگار که می‌خواستند کنه و شپش سرتاسر زمین را نابود کنند.

بلافاصله بعد از آن، یاد گروهبان باروس افتادم که این یکی خبر پکیدنش را آورده بود. خبر خوشی بود. چه بهتر. بلافاصله فکر کردم: «یک قرمساق کمتر!» می‌خواست به خاطر یک قوطی‌کنسرو دادگاهی‌ام کند. به خودم گفتم، «هر کس از جنگ سهمی دارد!» در این زمینه باید اقرار کرد که انگار گاهگاهی جنگ فایده‌ای هم دارد. هنوز سه چهار نفر لجن کثافت دیگر در یگان بودند که با کمال میل حاضر بودم یک گلوله توپ برایشان پیدا کنم.
در مورد سرهنگ باید بگویم که ازش بدم نمی‌آمد. با وجود این او هم مرده بود. اول دیگر نمی‌دیدمش. از روی پشته پایین افتاده بود، انفجار او را به بهلو انداخته و بغل سوارکار پرت کرده بود. امربر هم مرده بود. حالا برای همیشه بغل هم افتاده بودند، اما سوارکار دیگر سر نداشت، فقط یک سوراخ بالای گردنش بود، و خون غلغل‌زنان از وسط سوراخ می‌جوشید، درست مثل مربای توی دیگ. شکم سرهنگ باز شده بود و قیافه‌اش بدجوری تو هم رفته بود. حتماً وقتی گلوله به‌اش خورده بود، دردش گرفته بود. به درک! اگر با همان گلوله‌های اول از اینجا رفته بود، این بلا سرش نمی‌آمد.

از تمام این گوشت‌ها یکجا خون فراوانی بیرون می‌زد.
باز هم چند گلوله در چپ و راست صحنه منفجر شد.
بدون یک دقیقه معطلی از آنجا جیم شدم، خوشحال بودم که بهانه‌ی خوبی گیرم آمده تا فلنگم را ببندم. حتی آوازی هم زیر لب می‌خواندم، تلو تلو می‌خوردم، درست مثل وقتی که آدم یک مسابقه‌ی قایقرانی را به پایان رسانده باشد و توی پاهایش احساس مسخره‌ای حس کند. به خودم می‌گفتم: «فقط با یک گلوله‌ی توپ! واقعا همه چیز چه زود راست و ریست شد، با یک گلوله‌ی توپ!» و مدام می‌گفتم: «جانمی! جانمی!...»

ته جاده کسی پیدا نبود. آلمانی‌ها رفته بودند. وسط این هیر و ویر به سرعت یاد گرفته بودم که از این به بعد فقط از پشت درخت‌ها حرکت کنم. عجله داشتم که هر چه زودتر به ایستگاه برسم و ببینم که از گروه شناسایی کس دیگری هم کشته شده یا نه. ضمنا به خودم می‌گفتم: «حتما کلک‌هایی هم هست که بشود زندانی شد!» اینجا و آنجا تکه تکه دود غلیظ از خاک بلند می‌شد. از خودم می‌پرسیدم: «نکند همه‌شان مرده باشند؟» حالا که نمی‌خواهند هر را از بر تشخیص بدهند، چه بهتر و شایسته‌تر که همه‌شان برقی مرده باشند .... این طوری بلافاصله ماجرا فیصله پیدا می‌کند ... همه برمی‌گردند سر خانه و زندگیشان ... شاید هم فاتحانه از میدان کلیشی بگذریم ... البته فقط یکی دو نفری که قِصِر در رفته‌ایم. در عالم خیال برو بچه‌های خوب و سرحالی را پشت سر تیمسار مجسم می‌کردم، الباقی مثل چوب خشک می‌افتادند و می‌مردند ... مثل باروس ... مثل وانای (یک خر دیگر) ... و الی آخر. سر و کله‌مان را با گل و نشان افتخار می‌پوشانند و از زیر «طاق پیروزی» می‌گذرانند. به رستوران وارد می‌شویم، بدون پول برای ما غذا می‌آورند. دیگر هیچ‌وقت، هرگز، تا آخر عمر پولی نخواهم داد. وقت پول اخ کردن خواهیم گفت: «ما قهرمانیم! مدافعین میهنیم!» و همین کافی است! ... با پرچم‌های کوچولوی فرانسه پول همه چیز را خواهیم داد! دختر صندوقدار حتی از قبول پول از قهرمان‌ها خودداری می‌کند و حتی وقتی از بغل صندوق رد بشوی، ماچی هم به‌ات خواهد داد. این ارزش زنده ماندن دارد.

موقع دویدن متوجه شدم که از بازویم خون می‌آید. اما فقط یک کمی. اصلا اسمش را زخم نمی‌شد گذاشت. فقط خراش بود. می‌بایست به راهم ادامه بدهم. باران شروع به باریدن کرده بود، مزرعه‌های فلاندر از آب گل‌آلود پر بود. باز هم مدتی طولانی به هیچ‌کس برنخوردم، هیچ‌کس و همه‌چیز غیر از باران و کمی بعد آفتاب. لحظه به لحظه، گلوله‌ای، معلوم نبود از کجا، از وسط آفتاب و هوا دنبالم می‌آمد، شلنگ‌انداز کمر به کشتن من بسته بود، وسط آن بیغوله می‌خواست نفله‌ام کند. چرا؟ دیگر هرگز، حتی اگر صد سال دیگر هم زنده بمانم به دهات پا نخواهم گذاشت. قسم خورده‌ام.

همین‌طور که جلو می‌رفتم، یاد مراسم روز پیش افتادم. وسط چمنزاری که این مراسم برگزار شده بود، پای تپه‌ای، سرهنگ با صدای نخراشیده‌اش سر یگان فریاد زده بود که: «به پیش! به پیش! زنده باد فرانسه!» وقتی کسی قوه‌ی تخیل نداشته باشد، مردن برایش مهم نیست، اما وقتی داشته باشد ثقیل است. این عقیده‌ی من. هرگز تا آن وقت این همه چیز را یکجا یاد نگرفته بودم.
سرهنگ هرگز تخیل درست و حسابی نداشت. تمام بدبختی این آدم از همین‌جا ناشی می‌شد. بدبختی ما هم همین‌طور. آیا من تنها کسی بودم که در تمام این یگان معنی مرگ را درک کرده بودم؟ من یکی ترجیح می‌دادم به سن پیری برسم و بمیرم. بیست سال دیگر ... سی‌سال دیگر ... شاید هم بیشتر، نه به این مرگی که آن‌ها برای من در نظر داشتند و می‌خواستند به خاک فلاندر بیفتم، دهنم پر بشود، شاید حتی بیشتر از دهنم، و در اثر انفجار گوش تا گوش بترکم. بالاخره هر چه باشد، آدم می‌تواند درباره‌ی مرگ خودش نظری داشته باشد. اما کجا می‌شد بروم؟ مستقیم به جلو؟ پشت به دشمن؟ فکر می‌کنم اگر ژاندارم‌ها مرا به این صورت مشغول گشت و گذار گیر می‌انداختند، حتما کارم ساخته بود. همان شب، جنگی و بی‌رودربایستی، توی یک کلاس مدرسه محاکمه‌ام می‌کردند. از هر جا که می‌گذشتیم کلاس‌های خالی فت و فراوان بود. با من عدالت بازی در می‌آورند، درست همان‌طور که وقتی معلم سرکلاس نیست، بچه‌ها راه می‌اندازند. افسرها پشت میز، و من سرپا، کت بسته جلوی میز محاکمه، و فردا صبحش هم مرا می‌دهند دست جوخه‌ی اعدام. دوازده تا گلوله، نه بیشتر. بعدش چه؟

دوباره برگشتم سر موضوع سرهنگ. چه مرد شجاعی بود، با آن جلیقه‌ی ضد گلوله‌اش، کلاه نظامی‌اش و سبیل‌هایش، همه به هم نشانش می‌دادند که چطور زیر گلوله‌ی توپ و تفنگ قدم می‌زند، انگار که وسط یک تماشاخانه، نمایشی بود که می‌شد با آن تماشاخانه‌ی الحمرای آن زمان را پر کرد، می‌توانست چشم فراگسون را خیره کند، که آن موقع‌ها بازیگر بی‌نظیری بود. من به همه‌ی این چیزها فکر می‌کردم و به خودم می‌گفتم: «بگیرید سرجاتان بشینید!»

بعد از ساعتها راهپیمایی دزدکی و با احتیاط، بالاخره روبروی یک کلبه‌ی روستایی چشمم به سربازهای خودی افتاد. پاسگاه خودی بود. گروهانی آن طرف‌ها مستقر شده بود. به من گفتند که حتی یک نفر از افرادشان هم کشته نشده است. همه‌شان زنده‌اند! من که حامل این خبر مسرت‌بخش بودم: «سرهنگ مرده!»، همین که به اندازه‌ی کافی به پاسگاه نزدیک شدم، خبر را فریاد‌زنان به آن‌ها گفتم: سرجوخه پیستیل نه گذاشت و نه برداشت، جواب داد: «چیزی که فراوان است، سرهنگ است!» سرکار سرجوخه درست همان موقع نگهبان بود و مسئول بیگاری هم بود.
ـ تا وقتی که یک سرهنگ تازه جاش بیاید، تو الدنگ بهتر است بروی سراغ جیره‌ی گوشت. با آمپوی و کردونکوف راه بیفت و هرکدامتان دو تا گونی بردارید. جیره‌ها را پشت کلیسا می‌دهند. آن‌جا را می‌گویم ... در ضمن مثل دیروز فقط استخوان نگیرید، بعد هم بهتر است جنب بخورید و قبل از غروب به جوخه برگردید، گه سگ‌ها!

هر سه نفر دوباره به جاده برگشتیم.
دماغ سوخته شده بود. به خودم می‌گفتم: «دیگر از این به بعد هیچ‌چیز به‌شان نخواهم گفت!» می‌دیدم که حرف زدن با این آدم‌ها فایده ندارد، صحنه‌ی غم‌انگیزی که من دیده بودم، برای این ناکس‌ها هیچ بود! می‌دیدم که دیگر از زمانی که این چیزها برایشان جالب توجه باشد، خیلی گذشته است! فکرش را بکنید که اگر این ماجرا هشت روز پیش اتفاق افتاده بود، مسلما چهار ستونی عکس و تفصیلات به مرگ جناب سرهنگ اختصاص می‌دادند. همه‌شان فقط یک مشت کله‌پوک خرفت بودند، فقط همین!

توی علفزاری جیره‌ی گوشت آن یگان را تقسیم می‌کردند. درخت‌های گیلاس روی علفزار سایه انداخته بود و گرمای آخر تابستان آنجا را سوزانداه بود. روی کوله‌پشتی و تخته‌های پهن شده‌ی چادر و روی چمن و سبزه، چندین کیلو گوشت و دنبه‌ی گرد و زرد، چند لاشه‌ی گوسفند با دل و روده‌ی آویزان، خیس و سفید وسط سبزه افتاده بود، یک لاشه‌ی گاو که دو شقه شده بود از درختی آویزان بود و چهار نفر قصاب هنگ باش کلنجار می‌رفتند تا تکه‌های گوشت را بیرون بکشند. بین جوخه‌ها به خاطر چربی و مخصوصا قلوه قشقرقی راه افتاده بود که بیا و ببین. مگس‌ها هم که این جور مواقع سر و کله‌شان پیدا می‌شود، درست مثل پربده‌های ریزه میزه با سماجت مزغان‌هاشان را کوک می‌کردند.
آنوقت باز هم لخته‌های نرم و به هم چسبیده‌ی خون از شیب تپه سرازیر شد. آخرین خوک را چند قدم دورتر سر می‌بریدند. بلافاصله چهار سرباز و یک قصاب دست به کار شدند و دل و روده‌اش را بیرون کشیدند.
ـ تو بودی بی‌شرف که دیروز یک راسته بلند کردی! ...

باز هم توانستم دو سه نگاه دیگر به آن غذای گرامی بیندازم. آنوقت در حالیکه به درختی تکیه داده بودم، ناچار شدم محتویات معده‌ام را بالا بیاورم. آنهم نه یک کم، آنقدر که غش کردم.
درست است که مرا روی چهارچوبی به اردوگاه برگرداندند، اما از فرصت استفاده کردند و دو کوله‌پشتی‌ام را بالا کشیدند.
باز هم وسط عربده‌های سرجوخه از خواب بیدار شدم. جنگ تمامی نداشت.

سفر به انتهای شب. لویی فردینان سلین . نشر جامی

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...