ترجمه لیلا عبداللهی | اعتماد
 

رمان «ضیافت اشباح» [The empusium : a health resort horror story] نخستین کتاب الگا توکارچوک پس از دریافت جایزه‌ نوبل است. این اثر با ترجمه‌ی آنتونیا لوید-جونز به انگلیسی منتشر شد و ترجمه‌ فارسی آن نیز توسط قاسم مومنی از سوی نشر خوب در دسترس خوانندگان قرار گرفته است. آنچه در ادامه می‌خوانید، گفت‌وگوی اولگا توکارچوک با آنتونیا لوید-جونز، مترجم آثارش به زبان انگلیسی، درباره‌ رمان «ضیافت اشباح» است:

خلاصه رمان ضیافت اشباح» [The empusium : a health resort horror story]

در رمان «گاوآهنت را بران بر استخوان‌ مُردگان»، شما الگوی داستان جنایی را از نو بازآفرینی کردید. حالا در «ضیافت اشباح» سراغ ژانر وحشت رفته‌اید—درواقع زیرعنوان کتاب «رمان هولناک با چاشنی شفای طبیعت» است. چرا این‌بار چنین انتخابی کردید؟ این انتخاب چه امکاناتی به شما داد؟ کتاب واقعاً در بخش‌هایی ترسناک است، اما در بسیاری جاها خنده‌دار هم هست. چرا و چگونه وحشت را با کمدی آمیختید؟

من خیلی به دسته‌بندی آثار داستانی بر اساس ژانر باور ندارم. ژانرهای ادبی بیشتر برای کتابدارها و کتابفروش‌هاست تا بدانند کتاب را روی کدام قفسه بگذارند، یا برای برخی خوانندگان که راحت‌تر انتخاب کنند. استفاده از لباس ژانری برای یک رمان می‌تواند شکلی از ارتباط میان نویسنده و خواننده باشد—به خواننده تضمین می‌دهد که کتاب از قواعدی تبعیت خواهد کرد و این می‌تواند حس امنیت به او بدهد. اما وقتی من می‌نویسم، در جهان گسترده‌ی ادبیات آزادانه حرکت می‌کنم بی‌آنکه به ژانر یا قواعد سنتی آن پایبند باشم—جز در مواردی که بخواهم همان قواعد را به چالش بکشم. درمورد ضیافت اشباح انتخاب ژانر وحشت منطقی بود، چون مضمون اصلی کتاب در واقع نوعی وحشت است—وحشت پدرسالاری، ممتد در طول تاریخ، تنیده در فرهنگ، با تمام ویژگی‌های سنتی‌اش: رقابت، نگاه سیاه‌وسفید و دوتایی به جهان، و زن‌ستیزی.

برای اینکه لذت خواننده خراب نشود، فقط می‌گویم کتاب پر است از (نیمه)نقل‌قول‌ها، بازنویسی‌ها و ارجاعات به ادبیات کلاسیک اواخر قرن نوزدهم و بیستم. ایده‌های آن آثار ذهنیت مدرن ما را شکل داده‌اند؛ هنوز هم زیر نفوذشان هستیم. حتی اگر امروز آن ایده‌ها پوچ یا آزاردهنده به نظر برسند، هنوز طرفداران زیادی دارند. ارزش دارد دوباره به آن‌ها نگاه کنیم و ابعاد هولناکشان را آشکار کنیم، همچون چیزی بیرون‌آمده از یک داستان وحشت. من این داستان وحشت پدرسالاری را تا حد غایی پیش برده‌ام، تا جایی که استدلال‌هایش از مرز معقولیت گذشته و مضحک و خنده‌آور شده‌اند. بنابراین در کتاب صحنه‌های کمیک و طنز سیاه کم نیست، چرا که در کل، وجه تراژیک-کمیکِ زندگی ما واقعی‌ترین وجه آن است.

مثل «کوه جادو»ی توماس مان، «ضیافت اشباح» هم جوانی را دنبال می‌کند که برای درمان سل به یک آسایشگاه رفته، درست در آستانه‌ جنگ جهانی اول. آیا رمان شما ادای دِینی به کتابِ توماس مان است؟ یا نقدی بر آن؟ آیا مهم است که خواننده پیشتر آن را خوانده باشد یا نه؟

به نظرم هیچ کتاب تازه‌ای از هیچ‌جا ظاهر نمی‌شود، گویی از هوا یا از ماه افتاده باشد. هر کتابی، آگاهانه یا ناخودآگاه، از کتاب‌های پیشین الهام گرفته، و سپس از دل تجربه و اندیشه‌ی ما عبور کرده است. تمام فرهنگ انسانی بر پایه‌ی ارجاع و گفت‌وگو با گذشته ساخته می‌شود، همچون یک ارگانیسم زنده. «ضیافت اشباح» ارجاعی آگاهانه و دقیق به اثر یکی از نویسندگان محبوب من است: توماس مان، که در شکل‌گیری نگاه من به ادبیات تأثیر عمیقی داشته و هنوز هم برایم بسیار ارزشمند است.

«کوه جادو» را بارها خوانده‌ام و هر بار به شکلی متفاوت؛ همین امر نشان از نبوغ اثر دارد. امروز، پس از بارها خواندن، آن را به‌مثابه رمانی سرگرم‌کننده و پر از طنز ظریف می‌بینم، درباره این‌که چگونه فرهنگ به ما یاد می‌دهد درباره جهان بیندیشیم، نسخه‌های آماده برای درک جهان در اختیارمان می‌گذارد و کمک می‌کند نظرهایی بسازیم که گمان می‌کنیم مال خودمان‌اند. این کتاب بی‌تردید از مهم‌ترین آثار اروپایی است. نوشته شده درست پس از جنگ جهانی اول، و می‌کوشد بفهمد چگونه چنین خشونت هولناکی از دل اندیشه‌ها، تعصبات و خطاهای فکری برآمد. امروز وقتی بسیاری از آثار کلاسیک را می‌خوانیم، نبود زنان یا زن‌ستیزی‌شان ما را بهت‌زده می‌کند. در کودکی، به‌عنوان خواننده‌ای مشتاق، بی‌چون‌وچرا می‌پذیرفتم که جهان به مردان تعلق دارد. کلاسیک‌ها پر از مردانی‌اند که درباره مسائل جدی و بحران‌های وجودی بحث می‌کنند، در حالی‌که زنان در پس‌زمینه‌اند، نگران پودینگ سوخته یا کلاه از مُدافتاده، یا در نقش مادر خوب، معشوقه جذاب یا همسر کاردان ظاهر می‌شوند. کوه جادویی هم نمونه‌ای از چنین آثاری است، نوشته‌ی زمانه‌ی خود و بازتاب‌دهنده‌ی ویژگی‌های همان دوره. من فکر می‌کنم مهم است که همیشه به کلاسیک‌ها بازگردیم و آن‌ها را بازخوانی کنیم، دنبال معنای تازه بگردیم و گاهی با آن‌ها کلنجار برویم. البته ضیافت اشباح را می‌توان بدون ارجاع به مان یا کوه جادویی هم خواند.

در مهمانخانه‌ی مردانه‌ای که شخصیت اصلی در آن اقامت دارد، ساکنان هر شب به بحث‌های سیاسی و فلسفی می‌پردازند و مدام بر «پایین‌تر بودن زنان» تأکید می‌کنند. در عین حال، رمان در لحظات خصوصی، روایت‌های پس‌زمینه و خرده‌پیرنگ‌هایی که بیرون از آسایشگاه می‌روند، وارد مناطق مبهم جنسیت و سکسوالیته می‌شود. شما در این کشاکش به دنبال چه پرسش‌هایی هستید؟

من به هر چیزی علاقه‌مندم که میان دو قطب تعریف‌شده قرار می‌گیرد. هرآنچه که به‌سختی قابل دسته‌بندی است، متناقض، و معمولاً نادیده گرفته می‌شود چون در چارچوب تصویر خشک و محدود ما از جهان نمی‌گنجد. تا حدی این روش من است—پیگیری همان ناحیه‌های میانیِ هستی، که شاید تنها در ادبیات قابل بیان باشند. این مناطق مرزی همیشه برایم جذاب بوده‌اند و همیشه دنبال راهی برای بازنمایی‌شان هستم.

«ضیافت اشباح» رمانی است به‌شدت حسی و فضاساز، در دل چشم‌اندازهای کوهستانی سرسبز، پر از صداها، طعم‌ها و بوهای غریب و شدید، جایی که شخصیت‌ها اغلب نوشیدنی توهم‌زا می‌نوشند. برای شما چه جذابیتی دارد که این بی‌اعتمادی به حواس را برانگیزید؟

ما جهان را فقط به اندازه‌ای می‌شناسیم که حواس‌مان اجازه می‌دهند. نمی‌توانیم تصور کنیم دنیا از نگاه یک ملخ، یک دسته ماهی، یا حتی یک سگ چگونه است. ما در بنیادی‌ترین سطح، وابسته به حواس خود هستیم. یعنی بخش وسیعی از هستی هرگز برای ما دسترس‌پذیر نخواهد بود و برای همیشه بیرون از فهم ما باقی می‌ماند. به همین دلیل من این جمله‌ی زیبا از فرناندو پسوآ (کتاب دلواپسی) را به‌عنوان اپیگراف برگزیدم:
«هر روز در این جهان، رخدادهایی به وقوع می‌پیوندند که قوانین شناخته‌شده ما درباره هستی یارایِ تببینِ آنها را ندارند. هر روز این وقایع در لحظه‌ای پدید می‌آیند و در لحظه‌ای دیگر از یاد می‌روند، و همان رازی که آنها را آورده، با خود می‌بردشان- رازی که به نسیان بدل می‌شود. این است قانون آنچه باید از یاد برد؛ زیرا نمی‌توان توضیحش داد. جهان مریی، زیر نور خورشید، بی‌اعتنا به این رازها به حیات خود ادامه می‌دهد. اما مرد غریب، در سایه‌ها در کمینِ ماست.»

«چنین است قانونی که بر چیزهای غیرقابل‌توضیح حکم می‌کند: باید فراموش شوند. جهان مرئی در روشنایی روز به کار خود ادامه می‌دهد. و دیگریّت از دل سایه‌ها ما را می‌نگرد.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...