تخصص و تفنن: تقابل یا توافق؟ | شهرآرا


دنیا عوض شده است! چه بخواهیم و چه نخواهیم، و چه بپسندیم و چه نپسندیم، جهان تغییر کرده است، و این تغییرْ سبب دگرگونی بعضی باورهای اساسی شده است. دوستانی که در دهه‌های شصت، هفتاد و حتی هشتاد خورشیدی، تحصیلات دبیرستانی یا دانشگاهی شان را پشت سر گذاشته اند، به احتمال زیاد، این باور اساسی و توصیه معروف را از زبان معلمان و استادانشان شنیده اند که سعی کنید «چاه عمیق» باشید، نه «اقیانوس کم عمق»؛ یعنی یک رشته تحصیلی یا یک فن و حرفه را هرچه سریع تر انتخاب کنید و تا می‌توانید در آن عمیق شوید.

وسعت یا عمق؟» [RANGE Why Generalists Triumph in a Specialized World By David Epstein] اثر دیوید اپستین [David Epstein]،

اما کتاب «وسعت یا عمق؟» [RANGE Why Generalists Triumph in a Specialized World By David Epstein] اثر دیوید اپستین [David Epstein]، ساز دیگری می‌زند و تلاش می‌کند تا هم با آوردن شواهد واقعی (مانند داستان زندگی مریم میرزاخانی که در آغاز می‌خواست داستان نویس شود [ص۱۹۴] یا برنده نوبل پزشکی در سال۲۰۱۵ که فاقد مدرک تحصیلات تکمیلی بود) و هم با بهره گیری از روش‌های استدلالی و مبتنی بر آمار نشان دهد و ثابت کند که در دنیای امروز «وسیع تر»شدن مهم تر است از «عمیق تر»شدن. این کتاب خواندنی، جذاب و تسلی بخشْ یک مقدمه، یک نتیجه گیری و دوازده فصل دارد که در ادامه به بخش‌هایی از آن اشاره می‌کنیم.

در مقدمه کتاب آمده است که سال‌ها مطالعه درباره دانشمندان و مهندسان به شدت «متخصص» و حرفه ای نشان داده است که رابطه معناداری بین افزایش تخصص و رشد خلاقیت وجود ندارد، و متخصصان غیرمتفنن «فاقد علائق زیبایی شناختی [که لازمه خلاقیت است] در خارج از محدوده خود بوده اند» (ص۴۹).

به زبان ساده تر، همان طورکه «سواد» لزوما «شعور» به همراه نمی‌آورَد، «تخصص» نیز لزوما سازنده و آورنده «خلاقیت» نیست و ظاهرا، آنچه در دنیای امروز مهم تر است، همین «خلاقیت» است. به عبارت دیگر، آقا یا خانم مهندسی که شعر می‌خوانَد و با ادبیات مأنوس است، خلاق تر است؛ استاد ادبیاتی که با مفاهیم کلیدی جامعه شناسی آشناست، تحلیل‌های عمیق تری از آثار ادبی ارائه می‌کند؛ جامعه شناسی که اندکی فیزیک و شیمی می‌داند و با علوم پایه بیگانه نیست، بیش از جامعه شناس یک بعدی و در اصطلاح «یک کتابه» می‌تواند جامعه خویش را بشناسد، بشناساند و تحلیل کند؛ روان شناس یا روان پزشکی که فیلم می‌بیند و مثلا آثار نولان، کوبریک، کیشلوفسکی یا هیچکاک را در اصطلاح «جارو کرده است»، یا روان کاوی که رمان می‌خواند و -به عنوان مثال- شانه به شانه راسکولنیکوف آن پله‌های پیچ درپیچ منتهی به آپارتمان پیرزن رباخوار را تبربه دست پیموده است، بیش از هم صنفان خود با پیچ وخم‌های روح و روان بشری آشناست؛ و خلاصه کلام، «متخصصان متفنن» که در کنار اندیشیدن و کوشیدن برای افزایش عمق دانش و تجربه خویش به «وسیع تر»شدن عرصه وجودی خود نیز التفات دارند، در دنیای امروز، موفق تر و مفیدترند. افزون بر این ها، چنین به نظر می‌رسد که افزایش تخصص گرایی منجر به ایجاد «سیستم سنگرهای موازی» شده است (ص۲۵): هر متخصصی درحال حفاری هرچه عمیق تر سنگر خود است و به ندرت سر بالا می‌آورَد تا نگاهی به سنگر کناری بیندازد؛ و این درحالی است که ممکن است چاره مشکل یک متخصص در سنگر متخصص کناری باشد.

فصل چهارم کتاب، با عنوان «یادگیری، سریع و آهسته»، بر دو شیوه اساسی آموزش، یعنی «استفاده از روش» و «برقراری ارتباط»، و تأثیر آن‌ها بر تقویت دوگانه «تخصص/خلاقیت» اختصاص دارد. نویسنده این فصل کتاب را با تشریح نمونه وار یک کلاس ریاضی دبیرستان آغاز می‌کند و نشان می‌دهد که اغلب سؤال‌های معلم از دانش آموزان که با هدف عمق بخشیدن به مطالب تازه آموزش داده شده پرسیده می‌شوند، پرسش‌های مبتنی بر «استفاده از روش» اند، نه «برقراری ارتباط». جالب است بدانیم که روش اول سریع است و زودبازده، و مفید برای تربیت متخصص، اما روش دوم آهسته است و دیربازده، و البته پرفایده برای پرورش خلاقیت. نویسنده در ادامه این فصل، به نقل از یک اقتصاددان آموزشی و یکی از تأثیرگذارترین استادان آموزش در جهان (ص۱۱۳)، ادعا می‌کند که تمرکز بر مسئله‌های «استفاده از روش» چهل سال پیش خوب جواب می‌داد، یعنی زمانی که دنیا به شغل‌هایی با درآمد متوسط و مبتنی بر روش‌های تکراری (مانند تایپ کردن، بایگانی کردن و کار در خط تولید) نیاز داشت، اما از زمانی که اقتصادْ دانش بنیان شد (دهه۱۹۸۰ به بعد)، مشاغلی ظهور کردند با درآمد خوب و حتی عالی که افراد شاغل در آن‌ها می‌بایست برای مسائل غیرمنتظره راه حل‌های خلاقانه و غیرتکراری ارائه دهند؛ و ناگفته پیداست که برای حل این گونه مسئله‌ها شیوه‌های استوار بر تکنیک دوم بیش از تکنیک نخست جواب گو هستند.

جالب است بدانیم که به تازگی، در بعضی دانشگاه‌های ترازاول دنیا، درسی ارائه می‌شود با عنوان «برنامه علوم جامع» (ISP) که در آن دانشجو کمی شیمی، کمی فیزیک، کمی زیست شناسی، کمی جامعه شناسی، کمی روان شناسی، کمی فلسفه و کمی ریاضی می‌خواند تا بتواند با بنیادهای اساسی علوم تجربی و غیرتجربی آشنا شود و به وجوه اشتراک آن‌ها پی ببرد (ص۱۳۸). همچنین، پژوهش‌های گوناگون در نقاط مختلف جهان [و ازجمله ایران عزیز خودمان] نشان می‌دهند که دانشجویان، هنگام خروج از دانشگاه، نسبت به زمان ورودشان، در «تفکر انتقادی» هیچ پیشرفتی نمی‌کنند (ص۶۵)؛ درواقع، درست است که دانشجویان در خلال چهار یا پنج سال تحصیل در مقطع کارشناسی، مطالب فراوانی یاد می‌گیرند و در «استفاده از روش» متخصص تر می‌شوند، اما در به کاربستن مفاهیم انتزاعی بنیادی و «برقراری ارتباط» بین اجزای به ظاهر بی ارتباط پیکره عظیم دانش بشری رشد چندانی نمی‌کنند. به عبارت دیگر، نظام‌های آموزش عالی در سراسر جهان، تفکر «جزئی نگر حسی» را بیش از تفکر «کلی نگر شهودی» تقویت می‌کنند و «عمق» را باارزش تر از «وسعت» می‌دانند. اجازه دهید این نوشتار را با عنوان فصل پایانی کتاب تمام کنیم: «نتیجه گیری: وسعت خود را افزایش دهید.»

[«وسعت یا عمق؟ (چرا در جهانی تخصص گرا از شاخه ای به شاخه ای پریدن بهتر است؟)»، نوشته دیوید اپستین، با ترجمه عرفانه محبی جهرمی منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...