آنچه در ادامه می‌آید برشی است از کتاب «من رام الله را دیدم» [I Saw Ramallah یا رایت رام الله] که سال 1393 با ترجمه احسان لطفی در شماره 47 مجله همشهری داستان منتشر شد. [این کتاب با ترجمه ساعد عباسی به فارسی منتشر شده است.] مرید برغوثی [Murid Barghuthi] که در حال گذراندن آخرین امتحان هایش در قاهره است، دو چیز را بسیار نزدیک می‌بیند؛ بازگشت به کشورش فلسطین و شهرش رام‌الله و برآورده کردن آرزوی مادرش که دوست داشته یکی از فرزندانش مدرک دانشگاهی بگیرد. اما صدای انفجاری می‌شنود و این صدا، آوای آغاز آوارگی اوست. حالا پس از سی سال (در سال 1996) بازگشته است تا شاید بتواند از روی پلی بگذرد و به زادگاهش برگردد که دیگر هیچ شبیه وقتی که ترکش می‌کرد نیست:

من رام الله را دیدم» [I Saw Ramallah یا رایت رام الله] مرید برغوثی [Murid Barghuthi]

«...گوینده رادیو «صدای اعراب» خبر می‌دهد که رام الله دیگر مال من نیست و من به آنجا برنخواهم گشت. شهر سقوط کرده است.
امتحان‌ها چند هفته معلق می‌شوند. امتحان‌ها از سر گرفته می‌شوند. من فارغ التحصیل می‌شوم. از دانشکده زبان و ادبیات انگلیسی لیسانس می‌گیرم و دیواری نیست که دانش نامه‌ام را به آن بیاویزم.
آن‌ها که هنگام شروع جنگ، بیرون از سرزمینشان بوده‌اند، به هر دری می‌زنند که اجازه ورود بگیرند. بعضی‌ها مثل برادرم مجید، خطر عبور قاچاقی از مرز را به جان می‌خرند. اسرائیل چندصد نفر از مسن ترها را راه می‌دهد، اما جلوی چندصدهزار نفر از جوان‌ها را می‌گیرد. جهان، نامی برای ما پیدا می‌کند: به ما می‌گویند «نازحین»، آواره‌ها. و من ناگهان آن آواره غریبی می‌شوم که همیشه فکر می‌کردم باید کسِ دیگری باشد.

غریب کسی است که مجوز اقامتش را تمدید می‌کند. فرم‌ها را پر می‌کند و برایشان تمبر می‌خرد. کسی است که همیشه باید دلیل و سند ارائه کند. از او می‌پرسند: «اهل کجایی برادر؟» یا «تابستان‌های کشورت گرم است؟» دغدغه‌های مردمِ سرزمینی که ساکنش شده یا سیاست‌های داخلی شان برایش اهمیتی ندارد، اما اولین کسی است که عواقبش را احساس می‌کند. ممکن است در شادی هایشان شادی نکند، اما ترس هایشان همیشه او را می‌ترساند. رابطه اش با مکان‌ها ناکوک و معوج است؛ وابسته شان می‌شود و هم زمان، وازده شان. غریب، روایتی پیوسته برای حکایتش نمی‌یابد. در هر لحظه، ساعت‌ها زندگی می‌کند، چراکه برای او هر لحظه، جاودانگیِ گذرای خودش را دارد. حافظه اش به نظم وترتیب، راه نمی‌دهد. در آن گوشه پنهان و ساکت درون خودش زندگی می‌کند. مراقب رازش است و گریزان از کسی که بخواهد سرک بکشد. جزئیاتِ حیاتِ دیگری را زندگی می‌کند که برای اطرافیانش جذابیتی ندارد و در حرف هایش این جزئیات را نه اعلام که پنهان می‌کند. غریب، عاشق زنگ تلفن است، اما از آن وحشت دارد. از مردم مهربان می‌شنود که «در خانه دومت هستی، میان خویشاوندانت.» از او بدشان می‌آید چون غریب است، یا برایش دلسوزی می‌کنند چون غریب است. دومی را دشوار تر از اولی می‌توان تاب آورد.

آفتابِ دوشنبه پنجم ژوئن، میان آسمان بود که من غریب شدم. غربت، به آسم می‌ماند، درمان ندارد و برای شاعر، بدتر است، چون شاعری خودش یک جور غربت و بیگانگی است. دیگر آسم کجا بیاید؟ کجا بنشیند؟ نکند همین سرفه‌هایی است که در این ساعت‌های طولانیِ انتظار سراغم آمد، وقتی در کرانه اردنیِ رود منتظر ایستاده ام تا به قول پلیس فلسطین، «آن طرف» اجازه بدهد که پای من، مرز میانِ دو روزگار را لمس کند؟از امان آمدم. برادرم علا مرا با ماشین رساند. همسرش الهام هم همراهمان بود. ساعت نه وربع صبح، از خانه راه افتادیم و 10 نشده به ساحل رود اردن، به این پل رسیدیم. به دورترین نقطه ای که آن‌ها اجازه داشتند بیایند. خداحافظی کردم و آن‌ها به امان برگشتند.

نشستم در اتاق انتظارِ ابتدای پل. از افسر اردنی پرسیدم که مرحله بعدی چیست. «اینجا منتظر می‌مانی تا آن‌ها علامت بدهند. بعدش از پل رد می‌شود.»کمی منتظر ماندم و بعدش فهمیدم که انتظار کوتاهی نخواهد بود. رفتم سمت در و ایستادم به تماشای رودخانه. باریکی بسترش، شگفت زده ام نکرد. رود اردن همیشه رود لاغری بود. از بچگی می‌دیدیم و می‌دانستیم. اما حالا بعد از آن همه سال، تقریبا خشک شده بود. قبلا صدا و آوایی داشت، حالا ساکت بود. رودخانه ای مثل یک ماشینِ پارک شده.

ساحل مقابل، خودش را آشکارا بر چشم‌ها می‌نمایانَد و چشم، آن چه را که باید، می‌بیند. دوستانی که بعد از غیبتی و غربتی طولانی از رودخانه گذشته بودند به من گفتند که اینجا گریه کرده‌اند. من گریه نکردم. کرختیِ سینه به چشم هایم نرسید.

به پل نگاه می‌کنم. آیا واقعا از آن خواهم گذشت؟ آیا در آخرین لحظات، مشکلی پیش می‌آید؟ آیا برم می‌گردانند؟ آیا بهانه می‌تراشند؟ میان این خاک اردنی که رویش ایستاده ام و خاک فلسطینیِ آن سوی پل، هیچ فرق توپولوژیکی وجود ندارد. اما آن یکی «قلمرو اشغالی» است. وقتی سال‌های سال در نشست‌ها و کنفرانس‌ها و سخنرانی ها، در رادیوها و روزنامه‌ها و مجله‌ها و کتاب ها، عبارت «قلمرو اشغالی» را می‌شنوی و می‌خوانی، فکر می‌کنی جایی است در انتهای زمین. فکر می‌کنی مطلقا راهی برای رسیدن به آن وجود ندارد. می‌بینی چه نزدیک است؟ چه ملموس؟ چه واقعی؟ می‌توانم در دستم بگیرمش.

نگاهش می‌کنم. کرانه باختری رود اردن را. «قلمرو اشغالی» را. کسی همراهم نیست تا بتوانم حرفی را که سال‌ها پیش به حسین مروه زدم تکرار کنم؛ که این فقط عبارتی در بولتن‌های خبری نیست. چشمت که بیفتد می‌بینی تمام جزئیات زمین را دارد؛ سنگ ریزه‌ها و تپه‌ها و صخره‌ها را. رنگ‌ها و هُرم‌ها و علف‌ها را. و حالا که جسمش را به حواس نمایانده، چه کسی جرئت می‌کند جامه انتزاع بر آن بپوشاند؟

این دیگر آن «معشوقِ» شعر مقاومت نیست. یا سرفصلی در برنامه یک حزب. یا موضوعِ یک جدل، مقصودِ یک استعاره. پیش چشم من گسترده است. همان قدر ملموس که یک پرنده، یک عقرب، یک چاه. همان قدر مرئی که معدن گچ، ردپا روی خاک نرم.
از خودم می‌پرسم چه ویژگی خاصی دارد جز اینکه از دستش داده ایم؟
زمینی است مثل همه زمین ها.
برایش ترانه می‌خوانیم که تحقیرِ از دست دادنش یادمان نرود. ترانه مان برای تقدس گذشته نیست. برای غرور اکنونمان است که با «اشغال»، هر روز از نو لگدکوب می‌شود.
اینجاست. همان طور که از ابتدای آفرینش بوده.»

شهرآرا

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...