بازدارنده‌های فلسفی «مالکیت» در آرمانشهر | اعتماد


«موش» روایت دراماتیک یک پولیس، حکومت-شهر خیالی به نام «ترفنج» است که نُه مدیر بر آن حکم می‌رانند. آنان یک آرمانشهر، جایی که در آن هیچ یک از اشتباهات دولتمردان قبلی تکرار نخواهد شد، بنا کرده‌اند. تشکیل جمعیتی جوان، تاکید بر فردیت و آزادی تک‌تک افراد از امتیازاتی است که ادعا می‌شود در این حکومت-شهر همه از آن برخوردارند و حالا با دو مشکل اساسی روبه‌رو شده‌اند؛ یکی غذا، و دیگری مسکن.

نمایشنامه موش بهمن فرسی

با افزایش جمعیت در این مساحت محدود، مدیران در پی راهی هستند که چاره‌شان باشد. مشکل تغذیه تقریبا حل ‌شده، به نظر می‌رسد اما مسکن یا همان زمینی برای زندگی شهروندان به عنوان یک معضل اساسی، همچنان باقی است. در زمان این بازی که پس‌فرداست، تعداد نفوس بیشتر از قبل شده، ارتفاع ساختمان‌های این کشور آنقدر زیاد است که فاصله بین طلوع و غروب خورشید برای ساکنان آنها دو ساعت است. به نظر می‌رسد خیابان و پیاده‌راه‌ها را نیز برداشته‌ و جای آن ساختمان گذاشته‌اند. همه ‌چیز در هم فشار داده شده، طوری که در هر مترمربع چهل نفر زندگی می‌کنند. صحبت‌های مدیران دولتی در طبقه هفتادم یک آسمانخراش بر سر زمینی است که موش صاحب آن است. شخصیتی که به گفته آنان با آن زیست خاصش بعید است راضی شود این زمین را به آنان بدهد.

بهمن فرسی «موش» را در سال 1342 منتشر کرده است. این تاریخ مصادف است با آماده شدن لایحه «اصلاحات ارضی» در ایران. این لایحه باعث شد مالکیت اکثریت زمین‌ها در دست یک مالک نباشد و در نتیجه نظام فئودالی برای اولین‌بار در ایران از میان برداشته شد. اصلاحات ارضی در ۳ مرحله اجرا شد. در مرحله یکم، از مالک‌هایی که بیش ‌از یک ده داشتند، خواسته شد یک ده را برای خود نگه دارند و بقیه را به دولت بفروشند و مبلغ آن را به صورت قسطی در ۱۵ سال دریافت کنند. مرحله دوم، طبق متمم قانون مرحله اول و با عنوان «مواد الحاقی به قانون اصلاحات ارضی»، در ۲۷ دی ۱۳۴۱ آغاز شد و تا ۱۳۵۱ شمسی ادامه پیدا کرد.

در این مرحله، مالک‌ها موظف شدند یکی از این ۳ راه را انتخاب کنند: ۱. ملک را بر مبنای معدل عایدات ۳ سال گذشته به کشاورزان اجاره ۳۰ ساله بدهند؛ ۲. با تراضی به زارعان بفروشند؛ ۳. به‌ نسبت بهره مالکانه در میان کشاورزان تقسیم کنند. مرحله دوم در واقع برای رفع پاره‌ای از مسائل مرحله اول و برخی نارضایتی‌های پیش‌آمده بود تا روستاییان بیشتری مالک زمین شوند. مرحله سوم که تصویب آن از مهر ۱۳۴۷ تا اسفند ۱۳۴۹ طول کشید، سرانجام آغاز شد. با اجرای «قانون تقسیم و فروش املاک مورد اجاره» که عنوان مرحله سوم اصلاحات ارضی بود، کار اصلاحات ارضی باید در ۳۱ شهریور ۱۳۵۰ پایان می‌یافت و هیچ کشاورزی در روستاها بدون زمین نمی‌ماند و به آنها زمین‌هایی تعلق می‌گرفت که تا پیش از اصلاحات ارضی، پنجاه درصد آن در دست مالکان بزرگ، بیست درصد متعلق به اوقاف و...، ده درصد متعلق به شاه بود و بیست درصد باقیمانده به کشاورزان تعلق داشت.

نمایشنامه «موش» اما به شکلی کنایی و آیرونیک به این اصلاحات و بنیان آن می‌تازد. «موش» داستان حکومت-شهری آرمانی است که در آن از طرفی نُه مدیر به نمایندگی تمام مردم تمامی زمین‌های آن را در اختیار دارند، اما مالکیت موش به تنهایی بر بخش بزرگی از این زمین‌‌ها بنیان زیست آنجا را به خطر انداخته است. به عبارتی کشمکش اصلی درام بر سر زمینی است که دولت نمی‌تواند آن را بخرد. نه به این دلیل که توانایی‌اش را نداشته باشد، بلکه بنیان‌های فلسفی-اجتماعی ایدئولوژیک این آرمانشهر اجازه نمی‌دهند که ایشان (مدیران) اراده خود را بر یک فرد (موش) تحمیل کنند. اما به نظر می‌رسد با موقعیت پیش‌آمده و ضرورت حیاتی زمین وسیع موش برای شهر، هر نظری که موش داشته باشد تحمیل اراده فردی او بر شهر است. پس بیراه نیست از اصلاحات ارضی ذهن به سمت مساله دیگری که معاصر با انتشار موش است، کشیده شود.

انقلاب سفید در سال 1341 رفراندومی بود که با هدف تحول در ساختار سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی توسط محمدرضا شاه پهلوی برگزار شد. انقلابی که تا آن زمان در ایران بی‌سابقه بود. دگرگونی عمیقی که بعد از هر انقلابی انتظار می‌رود ایجاد شود، اما این‌بار بدون جنگ و خونریزی. حال در ترفنج نیز گویی نود سال پیش انقلابی رخ داده است پر از اصلاحات. راوی (با نام میانجی) تعریف می‌کند: «این دنیا رو نود سال پیش نُه نفر روشنفکر خریدند...» و ظاهرا نظامی را تشکیل داده‌اند که بسیار نوین و یگانه است. آیین و ایدئولوژی سیستم حاضر، از هر نوع اشتباهی که حتی یک‌بار در تاریخ توسط دولتمردان انجام شده، مبراست. در این اثر با یک جهان بسیار آرمانی روبه‌روییم، جایی که در آن هیچ جنگ و دعوایی وجود ندارد؛ جهانی سفید که مردم آن از خودشان می‌پرسند: سیستمی که در آن اگر هم دعوایی رخ دهد، سریعا با عمل «ورزش کردن» توجیه می‌شود و عاملان دعوا پس از آنکه رخت‌های‌شان را تکاندند با یکدیگر دست می‌دهند و از هم تشکر می‌کنند.

این دولت جدید مدام از آزادی مطلق افراد جامعه‌اش حرف می‌زند که از آن با عنوان «آیین فردی» یاد می‌شود. مدیران دولت می‌گویند این آیین به‌طوری در حال اجراست که حتی قدرت رام کردن موش را نیز از آنان گرفته. کما اینکه هر جایی از نمایشنامه مدیران فکری به سرشان می‌زند تا با تکیه بر آن زمین را از چنگ موش دربیاورند، سریعا خودشان را از این کار منع می‌کنند؛ چراکه دچار انحراف از هدف‌های فلسفی-اجتماعی‌شان شده‌اند. تاکید بر «آیین فردی» در واقع ایدئولوژی یا همان اندیشه‌های طبقه حاکم این آرمانشهر است. بهمن فرسی اما رندانه از تناقضاتی پرده بر‌می‌دارد که ذات هر نوع آر‌مانگرایی ایدئولوژیک است، در مکالمه بین این مدیران که به نظر می‌رسد تمام آنچه می‌گویند در جهت ضرورت آزادی و فردگرایی است، امکان جدیدی برای خواننده فراهم می‌شود که او را مجاب کند به چیزهایی که گفته نمی‌شود نیز دقت کند. مثلا گفت‌وگویی که در جهت سلب مالکیت زمین از صاحب اصلی آن پیش می‌رود با روش‌هایی که اصلا انسانی نیستند همراه می‌شود؛ مانند برچسب دیوانه زدن بر پیشانی موش و قرار دادنش در یکی از اتاق‌های آسایشگاهی که از قبل برای او آماده شده است، این گفت‌وگو کاملا فردیت یک شهروند را نادیده می‌گیرد.

در واقع تنها راه حفظ آرمان فرد، فردزدایی کردن از کسانی است که بر سر راه توسعه شهر ایستاده‌اند یا در جایی از نمایشنامه مدیر با افتخار می‌گوید: «عالی‌ترین اقدام ما این بوده که وسوسه وجود مطبوعات رو در جامعه نابود کردیم.» ممنوع شدن مطبوعات و حرف زدن از آن به شکلی که انگار وجودش تماما غیرضروری است، آزادی را از جامعه می‌گیرد؛ همین‌طور راوی در اول نمایشنامه از غربال افراد حرف می‌زند، از هفت ساله‌هایی که ساکنان این کشور را تشکیل می‌دهند که این یادآور مفهوم یک‌ شکل کردن افراد یک جامعه در‌ حکومت‌های توتالیتر است. در ادامه نیز شاهد آن هستیم تا موش بیاید و ثابت کند تاکید بر آیین فردی آن‌گونه که ادعا می‌شود، قابل اجرا نیست و حرف زدن از آن بیهوده است. به نظر می‌رسد در پرده دوم، وقتی مدیر فرهنگ به دخمه موش وارد می‌شود تا او را متقاعد کند که زمین را به آنان بفروشد، گویی این شخصیت تمام عمرش را منتظر نشسته بود تا با مخالفتش با این جمع، به شکل متکی به نفس و مستقل، فقدان آزادی مطلق و عدم فردگرایی واقعی را نشان دهد که به عصیان او می‌انجامد.

نمایشنامه موش فرسی روایت شورش یک فرد یا به معنای استعاری، روایتِ شورش بخشی از جامعه در برابر بخشی دیگر است. نقطه‌ای که ایدئولوژی طبقه حاکم را در هم می‌شکند و یکی از مدیرانش اعتراف می‌کند: «نطفه تمامی شورش‌ها در این است که مردم از ماجراهای خصوصی یک دولت مطلع شوند.» در واقع لحظه رهایی از توهم ایدئولوژی لحظه‌ای است که اثر هنری آن را به شیوه‌ای ماهرانه بازنمایی کرده و مخاطب را از واقعیتِ چگونگی امور مطلع می‌کند که ایدئولوژی حاکم سعی در پنهان کردنش دارد. اثر هنری در واقع پدیداری خلاقه است که یک ماده خام را به چیزی دیگر تبدیل می‌کند و با آنکه همواره در چارچوب ایدئولوژی محصور است، اما همزمان سعی می‌کند از آن افسون‌زدایی کند. در موش فرسی نیز شخصیتی که در برابر ایدئولوژی طبقه حاکم عصیان می‌کند، در ابتدا کاملا شکل آن را به خود می‎گیرد. برایش سوال است که چرا با وجود آنکه او «عصاره فکر و فلسفه» مدیران دولتی است، تبدیل شده است به نقطه‌ای درست در مقابل آنان. او تا انتهای این آیین را پیش می‌رود و می‌گوید مقاومت در برابر فروش زمینی که دولت شدیدا به آن احتیاج دارد، کاملا «مطابق با آرزوهای آنان» است. او آنقدر پیش می‌رود که ایدئولوژی حکومت دچار واپاشی می‌شود. موش تا آخر روی تصمیمش که نفروختن زمین به دولت است، باقی می‌ماند تا آنان را وادار کند با آرزوهای‌شان خداحافظی کنند. آرزوهایی که با افسون مردم، واقعیت را پنهان می‌کنند. موش همواره در جایی بسیار نزدیک به ایدئولوژی می‌ایستد، دقیقا در نقطه التهاب آن و از دل آن باطل بودن افسونِ تئولوژیک آن را آشکار می‌کند.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...