مجسمه‌های نمكی | شرق


جان این رمان جمع‌وجور در نامی است که نویسنده بر آن گذاشته است [کشتی توفان‌زده]. نامی سمبولیسم و کنایی که خواننده آگاه به رموز ادبی به‌آسانی پی به نیت خاص نویسنده می‌برد. کشتی که بر دریا هست و نیست. امواجی که چون مرغابیان سپید به‌سوی ساحل می‌آیند و می‌روند. و تو گویی از فراز سر ما می‌گذرند. آدم‌هایی کاریکاتوروار که همه‌جا می‌پلکند و از پدیده‌ای به‌نام مبارزه و ایستادگی کاملا بی‌بهره‌اند و درمقابل اینها، آدم‌هایی بی‌چهره که سرشان چهار وجه دارد و از هر طرف که به آنها بنگری اجزای صورت آنها را می‌بینی! در ظاهر مثل همه دارای سری هستند که لابد مغزی برای تفکر در آنها هست اما دست به آنها که آشنا کنی همانند مجسمه‌های نمکی وا می‌روند. کسانی که می‌دانند چه بر سرشان می‌رود ولی قدرت اعتراض ندارند. گویی این‌گونه تربیت نشده‌‌اند.

كشتی توفان‌زده فرهاد کشوری

شگرد زیبای نویسنده همچون غالب رمان‌های دیگرش، در این است که از تاریخ به‌عنوان عنصری عبرت‌آموز استفاده می‌برد. در اینجا چون مکان وقوع حوادث در جزیره خارگ است لاجرم باید دستاویزی پیدا کرد که به‌نوعی تاریخ پرحادثه و پر از فرازونشیب آن مکان را نشان بدهد. اینجاست که همه‌چیز در ابعادی بسیار کوچک‌تر به کشتی توفان‌زده‌ای مانند می‌شود که «میرمهنا» و «مهندس» توأما سکاندار آن هستند. خواننده‌ای که سوار بر این کشتی می‌شود انگار از قبل می‌داند که این کشتی به ساحل نجاتی نمی‌رسد، با‌ وجود ‌این حریصانه به تخته‌پاره‌های ریشمیززده آن چنگ زده است. افراد میرمهنا می‌دانند که عاقبت‌شان یا ازدست‌دادن گوش یا میل‌کشیدن بر چشم است یا قطع سر به‌دستور کسی که همچون جباران تاریخ در اواخر عمر به‌نوعی دچار جنون می‌شود. کارمندان شرکت هم با‌ وجودی که می‌دانند مهندس سر آنها را به طاق می‌کوبد و از حاصل دسترنج‌شان در آن وادی جز شُره‌کردن عرق از هوای بی‌پیر آنجا چیزی عایدشان نمی‌شود، ولی باز‌هم دودستی به کاری که دارند چنگ زده‌اند و حاضر نیستند همان آب‌باریکه را رها سازند. و اگر تک‌وتوکی در خود قدرت اعتراض می‌بینند، قبل از اینکه به‌دست دشمن اصلی نابود شوند توسط همپالگی‌های خود به حاشیه رانده می‌شوند.

اینکه می‌گویند نویسنده‌ حداقل به سی‌درصد مطلبی که می‌خواهد بنویسد اشراف داشته باشد بیراه نگفته‌اند. فرهاد کشوری در چند رمانی که از او خوانده‌ام چون مکان رمان‌هایش را دیده و با شخصیت‌های نوعی نشست‌و‌برخاست داشته، در مورد به‌خدمت درآوردن این عناصر داستانی کمبودی در خود احساس نمی‌کند. از گرما به‌گونه‌ای صحبت به‌میان می‌آورد که چون بختکی بر روی صورت همه افتاده و راه نفس‌کشیدن را مسدود کرده. شاید بتوان این لاعلاجی را به ظلم و ستمی تشبیه نمود که طبیعت نیز بر انسان مظلوم روا می‌دارد. در این رمان خواننده به‌طور مرتب در حال رفت‌وآمد بین گذشته و حال است. گذشته‌ای که بر شخصیتی چون میرمهنا بنیاد نهاده شده. آیا تاریخ هر‌ روزه تکرار نمی‌شود؟ خاصیت گذشته، دژ و قلعه و شمشیر و خنجر و کشتی که در‌ ظاهر قبراق و سالم بوده و خاصیت امروز نیز دردهای امروزی است. فقر و نداری تحصیلکرده‌ها را روانه جزیره‌ای می‌کند که حق آنها را تمامی عوامل می‌خورند و نیروهای بومی را عاطل‌وباطل می‌گذارند. دریایی که «میرمهنا» در آن حکم می‌راند پر از عوامل استعماری و استثماری است. اما دیگر کار به‌ جایی رسیده که میرمهنا نیز برای اطرافیان خود همین خاصیت را دارد. همه او را آیتی از مرگ و نیستی می‌دانند و متأسفانه راهی برای بر‌حذر‌بودن از او را ندارند.

در مسئله میرمهنا، کشوری به چند عامل که هرکدام می‌توانند رمانی را به‌سرانجام برسانند اشاره دارد. شخصیتی که از خواهر میرمهنا ساخته فوق‌العاده زیبا و خون‌دار است و به‌تمامی معنی یک زن است با تمامی خواسته‌هایش. فرهاد کشوری هرگاه که به عشق می‌رسد آتش به جان خواننده می‌اندازد؛ آن‌هم عشق ظلم‌دیده‌ای که خواهر با چنگ‌و‌دندان آن را حس می‌کند. تمام بار عاطفی رمان انگار بر گرده خواهر میرمهنا نهاده شده و نویسنده با کمترین جمله‌ها زیباترین بیان را از شور شیدایی ارائه کرده است. تمامی هم‌وغم نویسنده این است که نیروی شر میرمهنا را بر نیروی خیر (خواهر) پیروز گرداند و اما میرمهنا هرچند که در ظاهر پیروز می‌شود و خواهر را با بستن سنگ به اندامش روانه قعر دریا می‌سازد اما در دید خواننده‌ها خواهر پیروز است، هرچند که تندیس ظاهری او نابود شده است. میرمهنا در این رمان شخصیتی است عقده‌دار، خشن، بی‌رحم و ظالم. او زمانی‌ که دشمنی خارجی را در مقابل خود نمی‌بیند به اطرافیان خود ظلم روا می‌دارد و همانند نادرشاه که بر چشمان پسر خود میل می‌کشد، او چشمان خواهر را از کاسه بیرون می‌آورد. او اهل شنیدن نصیحت نیست. خود را اربابی بر روی زمین می‌پندارد. سرنوشت او همانند تمامی دیکتاتورهای تاریخ به نکبت و لجن ختم می‌شود.

اگر بخواهیم ایرادی بر کتاب بگیریم موجزبودن بیش از حد آن است. انگار نویسنده از بعضی جاها اشاره‌وار گذشته و خواننده را در حسرت شنیدن تمامی ماجرا نگاه داشته است. شاید همان مسئله کارمندان و مهندسانی که برای کار به جزیره آمده‌اند، خود دست‌مایه رمانی زیبا باشد. خلق‌وخوی افراد در‌ قبال مواجهه با سختی یا ظلم‌ها، اعتقاد به بی‌پناهی. شخصیتی که در غربت درون افراد رشد می‌کند. بی‌تکیه‌گاهی و عدم عشق و مهربانی. اینها همه دست‌مایه رمانی هستند و حتی رمانی بر پایه شخصیت ‌محوری چون خواهر میرمهنا نیز می‌تواند مؤثر و زیبا باشد که میرمهنا نقش دوم رمان را بازی کند. البته هرگاه به‌جای نویسنده قدری چون فریاد کشوری نشستیم می‌توانیم این خرده‌فرمایش‌ها را صادر کنیم. خاصیت رمان که همان تعلیق و انتظار است در این کتاب 160 صفحه‌ای به‌خوبی رعایت شده. نتیجه اینکه خواننده با لذت تمامی مندرجات آن را می‌خواند و احساس غبن و فریب‌خوردگی نمی‌کند و برای اولین‌بار پس از خواندن یک رمان ایرانی به خود می‌گوید کاش نویسنده به جزئیات بیشتری پرداخته بود! کشوری شخصیت‌ها را در مواجهه با یکدیگر یا جمع معرفی می‌کند. چهره‌ ‌مهندس که همان میرمهنای مدرن است ما را با عواملی که در پایتخت نشسته‌اند و از این عمله‌ها حمایت می‌کنند، پیوند می‌دهد. فردی که در دو پروژه دیگر حقوق کارگران و کارمندان خود را پایمال کرده است. مهندس اگرچه در قبال زیردستانش یاغی است اما در برابر قدرت قاهری که او را چون عروسک خیمه‌شب‌بازی هدایت می‌کند کاملا تسلیم است. در مقابل او «میرمهنا» را داریم که نسبت به همه‌چیز یاغی است. از شاه مهربان زند گرفته تا خواهر داغدیده در عشقش. از این‌ لحاظ می‌توانیم ارجحیتی برای میرمهنا قائل شویم هرچند که فصل به‌دارکشیده‌شدن او پر از حقارت است. شخصی که هیچ‌کس دلی بر او نمی‌سوزاند؛ چون قهرمان واقعی کتاب خواهر میرمهناست. عنصر طنز در زیرپوست کتاب در جریان است. انگار که همه ما به‌نوعی در جریانی پر از تمسخر افتاده باشیم و به‌ ریشمان هم بخندند. در باطن همه‌چیز یک‌نوع دهن‌کجی و تمسخر پنهان است. در آخر خواننده حق دارد بپرسد که آیا این «زندگی» است یا لولیدن در گنداب است؟!

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...