همهی دنیا و ادبیات | هممیهن
صحنهی اول: دوران دانشجویی و آشنایی با گلشیری
دوران دانشجویی، هفتهای یکی، دوبار به کتابخانهی تئاترشهر میرفتم. مثل کرمِ کتاب از قفسهی اول شروع کرده بودم با نیت خوردنِ تمام کتابهای بخش رمان و داستان و نمایشنامه. بعد رسیدم به مجلات و جزوههای زیراکسی کتابخانه. (کپی خیلی از کتابهای نایاب را داشتند.) در همانجا تمام آثار گلشیری را خواندم. البته قبلش کارهای هدایت، ساعدی، بهرام صادقی، جمالزاده و خیلیهای دیگر را خورده بودم.
کتابخانهی کاملی بود و با داشتن بیماری کلیککردن، میتوانستی بهراحتی روی نویسندهی دلخواهت کلیک کنی و تمام آثارش را بخوانی. نوبت گلشیری که رسید، از «معصومها» و «شازده احتجاب» شروع کردم و به «کریستین و کید» و «برهی گمشدهی راعی» رسیدم. سیرمانی که نداشتم، همزمان با کلاسهای دانشگاه به کلاسهای داستاننویسی سیروس طاهباز هم میرفتم که در کانون پرورش فکری برگزار میشد. همزمانی از این خفنتر؟ درست وقتی خوردنِ کتابهای ادبیات ایران و بیشتر آثار گلشیری تمام شد، کلاسهای طاهباز هم تعطیل شد و یکی از دوستان، چندنفر از ما را به کلاسهای آقای گلشیری دعوت کرد. من آنموقع دانشجو بودم و بختیار بودم که در دانشگاه با اساتیدی چون محمود دولتآبادی، بهرام بیضایی، دکتر پروانه مژده، جمال میرصادقی و هما جدیکار نوشتن داستان و نمایشنامه را تجربه کرده بودم. اما کلاسهای گلشیری نقطهعطفی بود.
وقتی به کلاس گلشیری رفتم، به جز من فقط یک خانم دیگر بود. یعنی توی سالن بزرگ گالری کسری، فقط من بودم و آن خانم و آقای گلشیری. اولینبار بود گلشیری را میدیدم. تازه داستان «فتحنامه مغان» را که در قطع روزنامه چاپ شده بود خوانده بودم و به شدت هیجانزده بودم. با داستانی رفته بودم که در کلاسهای داستاننویسی سیروس طاهباز بابتش کلی تشویقپیچ شده بودم. نسخهی دستنویس همان داستان را با دستخط استاد عزیزم جناب محمود دولتآبادی داشتم که پای آن نوشته بودند: کار خوبیه، خوب و لطیف و مُهر تأیید آقای جمال میرصادقی را هم گرفته بودم، با نمرهی الف بابت امتحان پایان ترم.
تا کلاس شروع شد، آقای گلشیری پرسیدند: «چی آوردی؟ بخون برامون.» و من با ژست و افهی فراوان داستانم را خواندم. خیالم راحت بود که دولتآبادی این داستان را تأیید کرده، میرصادقی هم خوشش آمده؛ طاهباز هم داستان را گرفته که یکجایی چاپش کند. وقتی داستان را خواندم، آقای گلشیری بلافاصله، بیرودربایستی گفتند: «این چیه؟ مزخرفه!» و ایرادهای کار را گفتند. رک بود و در مورد داستان تعارف نداشت.
صحنهی دوم: گالری کسری، داستان، چای و سیگار
بعد از آن، جلسات بینظیر ما شروع شد. شنبهها ادبیات ایران، دوشنبهها ادبیات جهان. هر هفته، یک داستان از داستانهای مطرح را خطبهخط میخواندیم و جاهایی که لازم بود، آقای گلشیری در موردشان صحبت و تحلیل میکردند و تمام آنچه لابهلای جملات خوانده نمیشد، برایمان میگفتند. (عین این کار را در دانشگاه، در کلاسهای مرحوم دکتر پروانه مژده هم داشتیم، درس تئاتر پیشتاز که بینظیر بود. در طول ترم، یک نمایشنامه را میخواندیم، خطبهخط و تمام اصول نمایشنامهنویسی و دیالوگنویسی را یاد میگرفتیم.)
چندماهی که به کلاسهای شنبه و دوشنبه رفتم، دو داستان نوشتم: «بیقرار» و «بیدلیل» (که بعدها در مجموعه «شبهای چهارشنبه» چاپ شد.) وقتی آقای گلشیری خواندند برخلاف داستان اولم که گفتند مزخرفه، از هر دوی این دو داستان خوششان آمد و کلی تعریف کردند.
دیگر وقتاش بود تغییری به حضور در کلاسها بدهم. به آقای گلشیری گفتم: «آقای گلشیری، یه چیزی میخوام بگم.» گفتند: «چیه؟ میخوای نیای؟» گفتم: «نه، میخوام اگه اجازه بدین چهارشنبهها هم بیام.» گفتند: «بیا.» و این شد که شدم کلیددار گالری کسری با امتیازِ ویژهی دسترسی به کلاسور ثبتنام و دریافت و ضبطوربط فیش شهریهها و حتی فروش کتابهای جدیدالانتشاری که ناشران میآوردند و در قفسهای کوچک به امانت میگذاشتند. (یک پرانتز برای ثبت در تاریخ: در دفتر تحریریهی مجلهی آدینه ـ گمانم گفتهام خبرنگار آدینه بودم ـ خیلیها دودو تا چهارتا میکردند با این مضمون که: ببین گلشیری چه پولی دارد درمیآورد. اما دفتر و دستکها دست من بود و میدانستم چهخبر است. خیلی از بچهها دیربهدیر شهریه میدادند و وقتی من غر میزدم، آقای گلشیری از پشت سرشان اشاره میکرد که: چیزی نگو، سخت نگیر. از همان اول هم به من گفت شهریه نده و دوتا از آقایان را هم سفارش کرد که ازشان شهریه نگیرم.)
هر چهارشنبه یکربع زودتر میرفتم. سرراه از قنادی اول خیابان امیرآباد شیرینی میخریدم و بهطرف گالری میرفتم و کلید میانداختم و در را باز میکردم و سماور را برپا میکردم و اگر حسودیتان نمیشود، باید بگویم آدابِ چای دمکردن را هم آقای گلشیری بهم یاد دادند. [لابد بعد از آنکه دیدند من یلخی و شِرتی شِپَکی چای دم میکنم، طاقت نیاوردند و آمدند آشپزخانه و دلسوزانه و با دقتی پدرانه یادم دادند.] خودم که اصلا اهل چایخوردن نبودم. آقای گلشیری به شوخی میگفتند: «از تو داستاننویس بیرون نمیاد. تو نه چای میخوری، نه سیگار میکشی، محاله داستاننویس بشی!»
در جلسات چهارشنبهی گالری کسری، محمد تقوی، مهکامه رحیمزاده، حسین سناپور، فرهاد فیروزی، حسین مرتضاییان آبکنار، حمیدرضا نجفی، منصوره شریفزاده، مرضیه محمدپور و چند نفر دیگر میآمدند و خیلیها که فقط یک جلسه میآمدند و بعدش انگار فرار میکردند.
چهارشنبهها جلسات عمومی هم داشتیم. رمانها و مجموعههای مطرح و تازهچاپ را میخواندیم و نویسنده یا مترجمشان را دعوت میکردیم و منتقدان هم میآمدند و خلاصه جشنی میشد بیکران. رضا سیدحسینی، احمد میرعلایی، جناب تراکمه، کامران بزرگنیا، عبدالعلی عظیمی، کورش اسدی و خیلیها به این جلسات میآمدند. رمانهایی مثل «خشم و هیاهو»، «دوبلینیها»، «جادهی فلاندر»، «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» و از ایرانیها، «سمفونی مردگان»، «سایههای غار»، «عرصههای کسالت» و «سیاسنبو» را خواندیم و نقد و تحلیل کردیم و چهبسا برای کولهبار آخرتمان فضیحت جمع کردیم.
در کلاسهای آقای گلشیری غیر از ادبیات ایران و ادبیات خارجی، داستان «فَرود»، «حَیبن یقضان»، «گنبد زرد»، «گنبد سرخ»، «گنبد سپید»، «پیروزه»، «گنبد سیاه»، «عقل سرخ»، «آواز پر جبرئیل» و... را خواندیم. چون آقای گلشیری برخلاف اساتید دیگر، معتقد بودند باید صداهای دیگر را هم بشنویم؛ آقای رضا براهنی را دعوت کردیم تا از ساختار بگویند؛ رضا فرخفال را دعوت کردیم تا برایمان از زاویهدید بگوید؛ آقای ابوالحسن نجفی را دعوت کردیم تا نظریه اطلاع را برایمان بگویند و عَروض و قافیه را یاد بدهند ـ که همینجا برای ثبت در تاریخ اعتراف میکنم از این یک قلم، چیزی یادم نیست. گویا همانموقع هم یاد نگرفتم؛ که ربطی به تدریس ایشان نداشت و مربوط میشد به آیکیو.
بهخاطر بیماری لاعلاج «نگارش مفرط»، من تنها کسی بودم که از تمام جلسات جناب آقای گلشیری یادداشت برمیداشتم، موبهمو و با جزئیات. البته دوست عزیزم مهکامه رحیمزاده هم نتبرداری میکرد، ولی من گاهی حتی شوخیها و نکتههای خاص را حاشیهنویسی میکردم با ذکر نام تکتک حاضران و گاهی حتی ترتیب نشستن و نوع پوشش و ثبت هر گاسیپ زرد و خردلی دیگر. اسناد و مدارک در آرشیو اینجانب موجود است!
در گالری کسری، چند سفر خارج برای آقای گلشیری پیش آمد. ایشان هربار از همهمان داستان جمع میکردند و میبردند و وقتی از سفر میآمدند، برای ما تشنگانِ خارجندیده، شنیدن تجربیاتشان بینظیر بود و دیدن مجلات و فصلنامههایی که کارهایمان را چاپ کرده بودند، غنیمت بزرگی بود. بزرگمنش بود و به همه اجازهی رشد میداد.
صحنهی سوم: نتیجهی مثبت کلاسها
فروردینماه سال ۷۲ به شادی و بزرگمنشی به عروسی ما قدم گذاشتند، جناب گلشیری.
میگفت: «تنها نتیجهی خوب کلاسهای من ازدواج شما دو تا بود.» و این یعنی از شما داستاننویس درنمیآید و یعنی خیلی چیزهای دیگر!
گلشیری استاد همهی زندگی بود. در آن شب هم، شادمانه میرقصید و به بیشتر ما که رقصیدن هم بلد نبودیم، یاد میداد چطور باید قِر داد: «کاری نداره، دستت رو میذاری روی کمر، اینطوری و کمر رو میچرخونی، اینجوری!» دنیا بود، پر از شورِ زندگی.
صحنهی چهارم: نقطه عطف
حوالی سالهای ۷۲ در بخش انتشارات سازمان مسکن کار میکردم. با اقبال ویژهی داشتن همکارانی چون خانم فرزانه طاهری، کامران بزرگنیا، کورش اسدی، عبدالعلی عظیمی، سهیلا بسکی و شهرزاد مهدوی. در همان دوران قرار شد عصرها با خانم طاهری به منزلشان بروم و رمان «جننامه» را تایپ کنم. بهگمانم در آن زمان به منزل آقای گلشیری رفتم تا درس مهمی را یاد بگیرم:
آنوقتها من و محمد تقوی هر دو کارمند بودیم. صبح میرفتیم اداره، عصر میآمدیم و وقتِ بقیهی روزمان را تلف میکردیم. البته جناب شوی گرامی عادت داشت مدام مطالعه کند، یعنی تا فرصت پیدا میکرد کتاب دست میگرفت. ولی من دچارِ شور خانهداری شده بودم. مربا و ترشیانداختن و فریزر را پر کردن و چپوراست مهمانی گرفتن و غرقشدن در زندگی روزمره ولی در منزل آقای گلشیری، دنیای دیگری بود. در اتاق جناب گلشیری، درحالیکه سرم پایین بود و فقط تایپ میکردم، میدیدم که این دو نازنین، تمام مدت مینویسند، میخوانند، ترجمه میکنند و تمام حرفهایشان دربارهی ادبیات است. همانجا بود که فهمیدم روال زندگی چه باید باشد.
صحنهی پنجم: آوار
به بیمارستان که زنگ زدم، گفتم میخواهم حالشان را بپرسم. هر روز که سر میزدیم، اگر نمیرفتیم، زنگ میزدم و حالش را میپرسیدم. چند باری هم به ملاقاتش رفته بودیم. دو سه باری برایش سوپ پخته بودم. گرچه هنوز نمیدانم آیا اصلا از آن سوپها که با عشق برایش میکس کرده بودم چشید یا نه؟
ملاقات که ممنوع شد، هرروز میرفتیم پشت در بیمارستان و غروب برمیگشتیم. خیلیها شب را هم میماندند. ما ولی بچه داشتیم و نمیشد. وقتی زنگ زدم، به خانم پرستار گفتم: «میخواهم حالشان را بپرسم.» پرسید: «چه نسبتی باهاشون دارید؟» وقتی گفتم شاگردشون هستم؛ گفت آنچه را نباید میشنیدیم و ریخت آواری که نباید بر سر ما و ادبیاتمان بریزد.