رضا شعبانی | جام جم


«باغ‌های معلق» اثر سمیه عالمی که توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده، ماجرای هفت زن سوری است که خود راوی چهار سال محاصره در منطقه «نبل» و «الزهرا» در سوریه می‌شوند. برای روشنی چگونگی شکل‌گیری این کتاب، گفت‌وگویی با نویسنده این کتاب ترتیب داده‌ایم که در زیر می‌خوانید:

خلاصه باغ‌های معلق»  سمیه عالمی

‌چه سالی به سوریه رفتید؟
مهر۹۹ بعد از یک ابتلای خانوادگی به کرونا. تا شهریور۱۴۰۰ این اقامت‌ ادامه پیدا کرد.

کلاس‌های روایت‌نويسی برای راویان کتاب را در ایران انجام دادید؟
کلاس‌های روایت‌نویسی را تابستان ۱۴۰۰ در دمشق شروع کردم. بخش‌هایی در دمشق انجام شد و بخش‌هایی در ایران. آموزش‌ها برخط بود و این کار را برایم تسهیل می‌کرد.

اولین‌بار جرقه تولید کتابی با این سبک و سیاق، چه زمانی به ذهن‌تان خطور کرد؟
در طول مدت اقامت در دمشق، دایره دوستانم در سوریه وسیع‌تر شده بود و قصه‌های زیادی از آنها می‌شنیدم یا از بین ماجراها کشف می‌کردم که به نظرم ارزش نوشتن و ثبت‌کردن داشت. مطمئن شده بودم که می‌شود از اینجا چیزی ببرم و اصلا باید هم ببرم. وقتی خودم را به شهر نبل رساندم و دیدم چقدر دستم بسته است، به ذهنم آمد شاید بشود راه دیگری رفت که محدودیت‌های رفت‌وآمدی و مصاحبه در منطقه را دور بزند؛ بالاخره ما بچه‌ مملکتی هستیم که دائم دارد تحریم‌ها را دور می‌زند. اتفاق اول در همین حد بود و از نظر همه‌ دوستان ایرانی که می‌شنیدند بعید به نظر می‌رسید، می‌گفتند به‌دلیل نداشتن زبان مشترک نمی‌توانی کار را جلو ببری. اینجا همچنان به این‌که به آ‌نها آموزش بدهم فکر نمی‌کردم. تا این‌که به نبل رفتم و خانم‌هایی را دیدم که نمی‌توانستند درباره اتفاقاتی که بر سرشان آمد حرف بزنند. آنها پر از زخم بودند؛ پر از غم‌های فروخورده و سوگواری نشده. آنها با این مرگ و خون زندگی کرده بودند اما حالا که وقت گفتن از آن روزها بود نمی‌توانستند حرف بزنند. مثلا با خانم‌سماح که ملاقات کردم و دو ساعتی در منزل‌شان مهمان بودم هرچه تلاش کردم برای پیدا کردن جوهر روایت، نتوانستم. با دو سه نفر دیگری هم که ملاقات کردم وضع به همین منوال بود. هیچ‌کس توان مواجهه‌ دوباره با روزهایی که از آن گذر کرده بود را نداشت. سختی روزهای پس از جنگ کم از سختی روزهای جنگ نیست. به مزار شهدای شهر که رفتم و جنازه‌های بدون نشان را دیدم، به خودم گفتم: «گرفتن تاریخ شفاهی از این زن‌ها کار تو نیست. زخم را تازه نکن».

اما امیدتان ناامید نشد...
پس از مدت کوتاهی متوجه شدم کانون‌های فرهنگی کوچکی برای خانم‌ها از زمان جنگ تشکیل شده که خانم‌ها «هلا» و «هنا» در کتاب به این کانون‌ها اشاره می‌کنند. به من گفتند خانم‌های فعال شهر اینجا برای بازیابی خودشان و کمک به ایتام شهدا متمرکز هستند. آنجا بود که به ذهنم خطور کرد شاید بتوانم این زن‌های پیش‌رو را آموزش بدهم. به حلب که برگشتم، خانم شمس‌الدین گفتند خانم‌هایی را می‌شناسند که به‌ نوشتن علاقمندند، اما استاد ندارند. هنوز اطمینان نداشتم که بدون مترجم می‌شود یا نه اما گفتم آموزش اینها با من. خانم شمس‌الدین با همین چراغ سبز، جدی به کار چسبید و گروه را تشکیل داد.

۱۶‌ نفری را که در کلاس داستان‌نويسی‌تان شرکت کردند چطور انتخاب کردید؟
همه افراد را خانم شمس‌الدین به من معرفی کرد. یادداشت‌های کوتاهی را از آنها برای من فرستاد که فرم خاصی نداشت و بیشتر شبیه دلنوشته و متن ادبی بود‌. تا اینجای کار هنوز به این فکر نکرده بودم که این ماجراها و یادداشت‌ها را به کتاب تبدیل کنم. چون کیفیت متن‌هایی که روزهای ابتدایی می‌فرستادند خیلی پایین بود. بعد از مدتی، وقتی علاقه آنها را دیدم و حرف‌هایی که در گروه فضای مجازی‌ زده می‌شد، به‌نظرم آمد از این اتمسفر که در گروه به‌وجود آمده، می‌شود محتوا بیرون کشید. پس از مطالعه و انتخاب متن‌های برتر، با یکی از دوستان در سوریه ارتباط گرفتم و وقایعی را که خانم‌ها از آن نوشته بودند صحت‌سنجی کردم. برای این کار با یک رزمنده سوری کاربلد و اهل همان منطقه نبل و الزهرا گفت‌وگو کردم؛ چون این احتمال وجود داشت که راویان کتاب در تاریخ‌ها و اتفاقات دچار اشتباه شوند. مطالب را تأیید و تصحیح کردند. اینجا تصمیم گرفتم متن‌ها را تبدیل به کتاب کنم‌‌‌. رصدی انجام دادم و دیدم هیچ کتابی به این سبک که خانم‌های سوری خودشان روایتگر جنگی که مسلحین و داعش بر آنها تحمیل کردند وجود ندارد؛ آن‌هم به‌صورت مکتوب.

در لابه‌لای صحبت‌هایتان به خانم سماح اشاره کردید. درعنوان فرعی کتاب آمده: «روایت هفت زن سوری از محاصره یک شهر» وقتی به فهرست مطالب نگاه می‌کنیم، نام شش زن را می‌بینیم. در واقع نام خانم سماح بین آنها وجود ندارد و در مقدمه کتاب آمده که ایشان نتوانستند چیزی بنویسند. چه ضرورتی وجود داشت که نام ایشان در کتاب درج شود؟
با این‌که خانم سماح حرف نزد اما برای من یک شخصیت شده بود. شاید یک دلیلش این بود که آن ساعتی که منزل خانم سماح بودم و حزن تابیده به مقاومت و حماسه را دیدم، این ایده به ذهنم زد که می‌شود این را نه مثل یک عکس که در قالب کلمه ثبت کرد. اولین زنی که در نبل با او گفت‌وگو کردم خانم سماح بود. در اولین ملاقات بیست، ‌سی بچه در خانه‌اش بودند. او معلم قرآن بود‌. آنها را از اتاق بیرون کرد تا بتوانیم با هم صحبت کنیم. برای همین می‌خواستم هرچند کوچک ولی اسم خانم سماح در کتاب باشد. او با حرف نزدنش ماجراها را روایت می‌کند.

تقریبا دو‌، سه صفحه به بخش باغ‌های معلق تعلق دارد‌. چه شد که این نام را برای کتاب انتخاب کردید؟
نامگذاری فصل‌ها را خودم انجام دادم. انتخاب باغ‌های معلق برای عنوان کتاب دو دلیل داشت. اولا روایت باغ‌های معلق که خانم هاله نوشته روایت پر امیدی است. روایت تلاش یک زن است، برای این‌که از هیچ، جوانه زندگی را در خانه‌اش برویاند. با این‌که پناهگاهی در خانه ندارد و هنگام بمباران، همراه فرزندانش به حمام پناه می‌برد. علت دوم به این دلیل بود که در درخت در وجه رشدی و زایشی تطبیق خیلی نزدیکی به زن دارد. هر دو محل رویش، زایش و رشد هستند. با این‌که این زن‌ها به‌دلیل شرایط جنگی در حال تعلیق بودند؛ ولی با همدیگر مثل یک باغ شدند و باز محصول دادند. فرزند به دنیا می‌آورند، شهر را مدیریت می‌کنند، فرزندانشان را تشویق می‌کنند به مدرسه و جبهه بروند، برای آرام شدن بدون جنازه قبر می‌سازند، وسایل فرزندانشان را در قبر می‌گذارند، تا سوگواری کنند و از این انتظار رها شوند. به‌نظرم آمد تمام زن‌های شهر و این روایت‌ها، باغ‌های معلق شهر بود. با اینکه در شرایط تعليق بین مرگ و زندگی بودند، جوانه زدن و محصول می‌دادند که جوانه‌ها نهایتا منجر به پیروزی شده نه ترک شهر و تصرف خانه‌هاشان. درخت زیتون و نارنج در فرهنگ منطقه‌ شامات حرف‌های زیادی دارد که نشانه‌هایش در فرهنگ و هنر منطقه هم زیاد است اتفاقا موانست زیادی هم بین زن و این دو درخت در نقاشی‌های ثبت شده‌ نقاشان مقاومت هست.

چطور وارد منطقه حسیا شدید؟ در کتاب به این نکته اشاره کردید که قرار است کتابی مجزا درباره مردم ساکن آن منطقه بنویسید.
حسیا منطقه‌ای اقتصادی بوده که در زمان جنگ ویران شده‌. سه‌چهار کارخانه آنجا فعال است که البته احیا کردند. در ۳۰کیلومتری شهر حمص قرار دارد. هم‌پای نبل و الزهرا، فوعه و کفریه‌‌ای‌ها هم به مدت سه سال و چند ماه در محاصره بودند‌. تفاوت آن‌ها با نبلی‌ها در این بود که آنها کاملا در حصار بودند. ولی نبلی‌ها کردها را داشتند که هر وقت با دولت یا مسلحین اختلاف پیدا می‌کردند، راهی را باز می‌گذاشتند و مایحتاج اولیه نبلی‌ها را چند برابر قیمت به آ‌نها می‌فروختند. تفاوت دیگر این است که شهرهای فوعه و کفریا ‌تصرف شد. مجبور شدند مردم را مبادله کنند چون شهر در محاصره سمت مرگ دسته‌جمعی می‌رفته. وقتی مردم فوعه و کفریا از شهرشان خارج شدند، در تمام سوریه پخش شدند. برخی وارد اردوگاه‌های سوریه در لاذقیه و بعضی‌ها وارد زینبیه دمشق شدند یا برخی در اردوگاه حسیا هستند.

خیلی تلاش کردم به حسیا بروم اما محقق نمی‌شد. به هرحال اردوگاه بود و به لحاظ نظامی تحت اشراف. پرسان پرسان به دوستانی رسیدم که می‌توانستند برای این کار کمکم کنند و بلکه شرایط این سفر فراهم شود و بالاخره شد. چند روز در اردوگاه حسیا و در خانه‌های ساده و مختصرشان زندگی کردم. ظهر اولی که وارد حسیا شدم، تا غروب زن‌های زیادی را دیدم. مهمان‌شان می‌شدم و تلاش می‌کردم فکر نکنند اطلاعات و خاطرات‌شان برای من مهمتر از خودشان است. به‌ دلیل چیزهایی که آن زن‌ها از محاصره و انفجار راشدین تعریف کرده بودند شب اول اقامت نتوانستم تا صبح بخوابم. تصویرهایی که آنها تعریف و تجربه کردند مثل یک کابوس طولانی ترسناک بود، رود خونی که در سرم راه می‌رفت و پرچم‌های سیاهی که بالای سقف خانه‌ها تکان می‌خوردند اجازه نمی‌داد بخوابم.

باغ‌های معلق

دو شب اول اقامت در اردوگاه را اصلا نخوابیدم. چند روایت از اردوگاه حسیا نوشتم، نوشتنش خیلی سخت بود. این حجم از خونریزی از یک زخم، مدام روح را می‌تراشد. و جالب این‌که هیچ‌ جا دیده نشدند و هیچ جا هم بیان. خیلی سخت است. حسیا ماجرای غریبی است. نمی‌دانم کی می‌توانم ماجرای حسیا را تمام کنم. حسیا جای غریبی در این دنیاست که شیعیان با زخم در آن زندگی می‌کنند؛ این زخم هنوز درد دارد، کسانی که در حسیا می‌میرند، آنجا دفن نمی‌شوند، چون آنجا شهر نیست، فقط یک اردوگاه موقت است. جنازه‌های‌شان را می‌برند در قبرستان حمص یا در روستاهای اطراف حسیا دفن می‌کنند. با این حجم از غریبی، دخترهای شهر آنجا جوان شده بودند و ازدواج کرده بودند و بچه به دنیا آورده بودند، بیش از ۴۰کودک در آن اردوگاه در حال یادگیری زبان فارسی هستند. یکی از پرامیدترین چیزهایی که آنجا دیدم، کلاس‌های چهل، پنجاه نفره آموزش زبان فارسی بود.

در شش روایت موجود در کتاب، روایت خانم هاله پخته‌تر از دیگر روایت‌ها بود. ایشان عقبه نویسندگی‌ داشتند؟
نه، اتفاقا خانم هاله تحصیلاتش از بقیه کمتر بود، به‌همین‌خاطر در ابتدای امر اعتماد به نفس کمتری نسبت به بقیه داشت. گاهی نوشتن، هیچ ارتباطی به استعداد و عقبه و تحصیلات ندارد. همت می‌خواهد و متفاوت دیدن. فهرست کتاب را که دید خیلی خوشحال شد. شروع به نوشتن که کرد، دیدم دقیق‌تر از بقیه دارد به مساله نگاه می‌کند. ما در گروه‌ روایت‌نویسی دو معلم هم داشتیم؛ اما متن آنها خیلی محکم و استخوان‌دار نبود. متن ایشان طوری نبود که بتواند تصویر واضحی از ماجرا به مخاطب نشان بدهد. اما خانم هاله با این‌که تحصیلات بالایی نداشت، متن خوبی را ارائه داد. احتمالا من هم در بازنویسی فارسی متن از خانم‌هاله تأثیر گرفته باشم.

خانم «هنا» مسن‌ترین راوی کتاب است که در پایان کتاب، متنی هم از ایشان درباره حاج قاسم سلیمانی مشاهده می‌شود. درباره ایشان توضیحی می‌فرمایید؟
خانم هنا شخصیت ویژه‌ای دارد و در مدیریت زنان این شهر پیشرو بوده. جالب این‌که روزهای اول جنگ بسیار می‌ترسیده، اما آرام‌آرام تغییر کرده؛ تا جایی که تکه‌تکه‌های پیکر امیره، دختر همسایه را بعد از انفجار جمع می‌کند و می‌برد برای غسل و کفن. الان موسسه‌ای به اسم مصباح دارند که عملا کانون تربیتی بچه‌های شهدا و نوجوانان و زنان شهر است. در واقع هم کار خیریه انجام می‌دهند و هم کار تربیتی آموزشی. ایشان از بقیه خانم‌ها پخته‌تر هستند، به‌خصوص به‌خاطر تحصیلات‌شان در دانشگاه المصطفی که شعبه‌ای در نبل دارد.

بعد از گذشت چند سال از حمله داعش به سوریه، اکنون نگاه مردم سوریه، به‌خصوص مخالفان حکومت بشار اسد چگونه است؟
اوضاع سوریه مانند بیشتر کشورهای خاورمیانه پیچیده است. یک عده از معترضین مسلح شدند همراه نیروهای خارجی با دولت جنگیدند. یک عده از مخالفین هنوز در استان ادلب هستند، پرچم مستقل دارند و مبارزه می‌کنند. قاعدتا باید یک‌سری اصلاحات انجام شود اما باتوجه به شرایط سوریه که در همسایگی اسرائیل است و شرایط عجیبی که ایجاد شده، خیلی سخت است. اسرائیل خیلی راحت و هر وقت که دلش بخواهد نقاط مختلف سوریه را بمباران می‌کند. گاهی با خودم می‌گفتم در شرایطی که اسرائیل جولان می‌دهد، تحریم کمرشکن است و اقتصاد از هم پاشیده چطور می‌شود اصلاحات کرد؟ به‌نظرم راه زیادی برای ثبات سوریه باقی مانده است؛ چون این جغرافیا یک رأس مثلث تمدنی است و چسبیده به ارض موعود و محل ادعا و دست‌درازی خیلی‌هایی که ادعای مدیریت جهان را دارند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...