نقاشی‌هایی از نورماندی تا سوکچو | اعتماد
 

داستان محزون و زیبای «زمستان در سوکچو» [Hiver a Sokcho یا Winter in Sokcho]، روایتی از روزمرّگی‌های یک دختر کره‌ای-فرانسوی است در بندر توریستی کوچکی در کره جنوبی در دل بحران جنگ و زمستان، وقتی که سوکچو «همه را منتظر گذاشته بود؛ گردشگرها، قایق‌ها، مردها، بازگشت بهار.» دختر جوان در مهمانخانه محقری کار می‌کند و با خاطره‌ای گنگ از پدر فرانسوی‌اش - که او و مادرش را خیلی زود رها کرده - ناگهان در یک روز زمستانی با نقاش فرانسوی کمیک استریپی مواجه می‌شود که آمده است فصل آخر روایتش را در سوکچو بنویسد و نقاشی کند؛ داستان الیزا سوآ دوسپن [Elisa Shua Dusapin]، در واقع جزییات و چگونگی این مواجهه است در پیوند با هنر یان کراند.

خلاصه رمان زمستان در سوکچو» [Hiver a Sokcho یا Winter in Sokcho] [Elisa Shua Dusapin]

کراند از نورماندی آمده است و می‌خواهد نقاشی‌هایش را در کاغذهایی که از سوپرمارکتی در سوکچو می‌خرد و با جوهر ژاپنی و الهام از افسانه‌های کره‌ای ادامه بدهد در حالی که در مکاشفه‌ای داستان‌وار، به دنبال زنی برای قهرمان کمیک استریپش می‌گردد یک وجود واقعی - افسانه‌ای در میان کوچه‌های قندیل‌بسته بندر تک افتاده در سرما. دختر بارها کراند را در حال نقاشی می‌بیند و توصیفش می‌کند، توصیفاتی که در آن می‌توان ظرایف کار یک هنرمند کمیک استریپ را به تماشا نشست: «دستش را دیدم که روی کاغذ می‌دوید. کاغذ را روی کارتن گذاشته بود و کارتن را روی زانوانش. مداد، لابه‌لای انگشت‌هایش، راه خود را می‌جست. پیش می‌رفت. پس می‌کشید، مردد می‌ماند، جست‌وجو را از سر می‌گرفت... روی هر خط بارها می‌رفت و می‌آمد، گویی بخواهد پاک‌شان کند، اصلاح‌شان کند، اما هر فشاری تنها عمیق‌ترشان می‌کرد. تصویر غیرقابل تشخیص بود. شاید شاخ و برگ، شاید توده‌ای آهن‌پاره. بالاخره طرحی از یک چشم را تشخیص دادم. چشمی سیاه در انبوه موهای آشفته... شخصیت اصلی را که می‌کشید، دستش با اطمینان روی کاغذ سر می‌خورد، قلم، با چشم بسته، درست در جای مناسب فرود می‌آمد.»

بعدتر دختر کنجکاو می‌شود تا درباره یان و کتاب‌هایش در موتورهای جست‌وجوگر تحقیق کند: «با خواندن نقد و نظر خواننده‌ها و منتقدها فهمیدم موضوع داستان‌ها ماجرای باستان‌شناسی است که دور دنیا سفر می‌کند. هر جلد، یک مکان جدید، سفری غرق در آب مرکب، تک‌رنگ. فقط چند کلمه، بی‌هیچ دیالوگی. مردی تنها. با شباهتی چشمگیر به نویسنده. در حالی که همه شخصیت‌ها در سایه فرو می‌رفتند، پرهیب اندام او به وضوح مشخص بود. گاهی بسیار بزرگ‌تر از سایرین، کوه‌پیکر، همچون غولی شل و وارفته و گاهی هم برعکس، خرد و ریز. تنها خطوط واضح و پررنگ تصویر قهرمان کتاب بود. بقیه پشت جزییات یک صندلی، یک سنگ‌ریزه یا یک برگ پنهان می‌شدند...»

دختر به نقاشی‌ها و کار هنرمند علاقه پیدا می‌کند و در سوپرمارکت‌ها به دنبال کمیک استریپ‌ها می‌گردد و یک‌بار یکی از آن کره‌ای‌ها را برای کراند به مهمانخانه می‌آورد، کراند در کسوت هنرمندی خلاق و جست‌وجوگر از دیدن کار یکی از همکارانش فرسنگ‌ها دورتر از نورماندی به هیجان می‌آید: «درست مثل کودکی که دارد خواندن یاد می‌گیرد نقاشی‌ها را با انگشت اشاره دنبال می‌کرد.» کم‌کم هنرمند فرانسوی منبع الهامش را پیدا می‌کند کسی که می‌تواند به او در به فرجام رساندن فصل آخر داستان باستان‌شناسش کمک کند و او کسی نیست جز دختر مهمانخانه‌دار اندوهگین در حالی که هنوز در کشیدن زن قصه در تردید بوده است.

آنها با هم به تماشای نقطه‌های بکر سوکچو می‌روند، مثلا معبدی در غاری تا بهانه‌ای باشد برای پرس و جو کردن درباره افسانه‌های کره‌ای: «داستانی را که مادرم در بچگی برایم گفته بود، تعریف کردم. داستان تانگون، پسر خدای آسمانی که به بلندترین کوهستان کره فرستاده شد تا خرس ماده‌ای را به همسری بگیرد و پدر مردم کره شود. از همان موقع کوهستان نماد پلی شد که آسمان و زمین را به هم پیوند می‌دهند.» بعدتر توجه هنرمند به بومی‌ها جلب می‌شود، به هائنیوها، «غواصان زن کره‌ای که از صید نرم‌تنان روزگار می‌گذراندند»شاید می‌خواهد آنها را هم نقاشی کند و به داستانش فرا بخواند: «برای کراند از هایینوها گفتم، زنان غواصی که از جزیره ججو می‌آمدند و می‌توانستند در همه جور آب و هوایی برای صید صدف و خیار دریایی تا عمق 10 متری آب فرو بروند.» و در این میان گفت‌وگوها فقط برای الهام گرفتن از زیبایی و شکوه قصه‌وار سوکچو نیست گاهی هم سخن از جنگ است: «فقط کافیه با پا شن ساحل رو کمی عمیق‌تر گود کنی، هنوز خون و استخون بیرون می‌زنه... تابستون پارسال، سربازهای کره شمالی یه گردشگر سئولی رو با تیر زدند. داشت شنا می‌کرد و متوجه نشده بود که از مرز رد شده...»

و کم‌کم سوکچو به کمک دختر اندوهگین به نقاشی‌های هنرمند راه پیدا می‌کند: «ساختمان‌های سوکچو را توی نقاشی شناختم. مرز را، حجم درهم‌فرورفته‌ای از سیم‌های خاردار. همین‌طور مجسمه‌های بودا را. همه را از دنیای من وام گرفته بود تا آنها را با سایه‌های خاکستری در دنیای خیالی خودش بگذارد.» و همین موضوع در دختر نیز - که در سوکچوی زمستانی گویی تنها مخاطب کمیک استریپ‌های کراند است- اشتیاقی بیشتر نسبت به این نقاشی‌ها ایجاد می‌کند، نقاشی‌هایی که در گفت‌وگو با مادر و خاله‌اش این‌گونه از آنها سخن می‌گوید: «نقاشی‌هایش قشنگند. آدم رو یاد امپرسیونیسم قرن نوزده اروپا می‌ندازند، در عین حال جزییاتش کاملا واقع‌گرایانه‌است.»

در حالی که خواننده داستان این نقاشی‌ها را صمیمانه‌تر می‌بیند از این رو که در این روایت، مجال شنیدن درددل‌های هنرمند را هم پیدا می‌کند: «فکر کنم از اینکه ماجرا رو تموم کنم می‌ترسم، از اینکه دنیاش رو از دست بدم و دیگه هیچ قدرتی توش نداشته باشم... داستانی که می‌سازم ازم فاصله می‌گیره و راه خودش رو می‌ره... بعد شروع می‌کنم به ساختن و تخیل کردن یه داستان دیگه، اما چیزی که نقاشی می‌کنم همون داستان قبلیه. داستانی که دیگه خودش داره خودش رو تعریف می‌کنه بدون اینکه بدونم قراره به کجا بکشه، تا بالاخره تموم میشه، اون وقته که میرم سراغ یه داستان جدید و روز از نو، روزی از نو...گاهی به خودم می‌گم که هیچ‌ وقت موفق نمیشم چیزی رو که واقعا منظورمه بنویسم... شاید این‌طوری بهتر هم باشه... دلیلی میشه واسه ادامه دادن. وگرنه شاید دیگه چیزی نکشید...» و به این ترتیب است که مخاطب در این داستان دلکش و گاه شاعرانه، ضمن اینکه به تماشای گوشه‌ای از جهان و بخشی از ظرایف روابط انسانی نشسته است، با کار یک هنرمند کمیک استریپ نیز آشنا می‌شود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...