باید مثل ابراهیم به میان آتش رفت | اعتماد


«او نگاهش را به ارث گذاشت»، کتابی است به قلم گلستان جعفریان در شرح زندگی سرلشکرِ شهید حسن آب‌شناسان. ناشر کتاب انتشارات سوره مهر (وابسته به حوزه هنری) است و این بیست‌وهشتمین کتاب از مجموعه «قصه فرماندهان» است که توسط واحد کودک و نوجوان دفتر ادبیات و هنر مقاومت منتشر شده. از آنجایی که مخاطبان اصلی این کتاب افراد زیر هجده سال هستند، نثر ساده و روان کتاب به علاوه پرهیزش از شعارزدگی، در مجموع اثری مناسب مخاطبان پدید آورده است. با این حال کتاب برای بزرگسالان هم خواندنی است؛ به ویژه اینکه شخصیت شهید آب‌شناسان تفاوت‌های قابل توجهی دارد با تصاویر رایجی که در طول این چند دهه ترسیم شده است.

او نگاهش را به ارث گذاشت گلستان جعفریان حسن آب‌شناسان

مبنای اصلی این تفاوت، شاید در پیشنیه آب‌شناسان باشد. حسن آب‌شناسان یکی از افسران ورزیده و آزموده ارتش ایران در زمان شاه بود که در اواسط دهه 1330 وارد دانشکده افسری شده بود و زمانی که انقلاب اسلامی پیروز شد، بیش از دو دهه از خدمتش در ارتش شاهنشاهی می‌گذشت. او البته جزو ارتشی‌های شاهدوست یا شیفتگان نظام سلطنتی نبود، ولی چنانکه کتاب «او نگاهش...» روایت می‌کند، بیش از هر چیز یک حرفه‌ای کامل‌عیار بود. آب‌شناسان قبل از دهه 1340 از دانشکده افسری فارغ‌التحصیل شد و در طول دهه 40 دوره رنجرز، دوره‌های عالی ستاد فرماندهی و دوره‌های چتربازی و تکاوری را در تهران و شیراز و اسکاتلند پشت سر گذاشت و نهایتا دوره دافوس را در دانشکده فرماندهی و ستاد با موفقیت طی کرد. این پیشینه حرفه‌ای طرازاول، موجب شد که آب‌شناسان در دوران پس از انقلاب، اولا رزمندگان داوطلب و آموزش‌ندیده را به قدر مقدور تحت تعلیمات نظامی پیشرفته خودش قرار دهد، ثانیا در جبهه‌های جنگ نسبت به حفظ جان سربازانش حساسیت ویژه‌ای داشته باشد. در جایی از داستان، آب‌شناسان به تیمسار مافوقش معترضانه می‌گوید: «این جان‌ها تمام دارایی و سرمایه این مردم تهیدست هستند. جوانان دانشگاهی که نظام نرفته و استاد جنگ و رزم ندیده‌اند، داوطلب شده‌اند. می‌خواهم بگویم این را به مسوولان بگویید که خون این بسیجی‌ها و سربازها به پای ماست، تیمسار. »

در واقع شهید آب‌شناسان در میدان جنگ، نه لفظا بلکه عملا حرفه‌ای‌گری و تخصص را پاس می‌داشت. با این حال آب‌شناسان نه یک حرفه‌ای محض بلکه یک حرفه‌ای میهن‌دوست بود و دقیقا به همین دلیل، برخلاف برخی از افسران ارتش در سال‌های نخست جنگ، دنبال بازنشستگی زودهنگام نبود. او وقتی که در مهر ماه 1364 شهید شد، در بیست‌وهشتمین سال خدمت نظامی‌اش بود و اگر می‌خواست محترمانه فرار را بر قرار ترجیح دهد، می‌توانست درخواست بازنشستگی زودهنگام بدهد یا دست کم از حضور در خط مقدم جبهه‌های جنگ پرهیز کند؛ کمااینکه یکی از اعتراضات او به برخی از فرماندهان نظامی، حضور نیافتن آنها در خطوط مقدم جبهه بود.

کتاب «او نگاهش را... » به همه این نکات پرداخته است ولی نویسنده واقف بوده است که کتابش نه یک کتاب تاریخی محض بلکه رمانی تاریخی است؛ بنابراین در میانه بحث‌های نظامی آب‌شناسان با فرادستان و فرودستانش، از فضاسازی‌ غافل نمی‌شود و مثلا در اوج بحث سرهنگ آب‌شناسان با تیمسار فلان درباره ارتشی‌های متاثر از بنی‌صدر، با چنین جملاتی مواجه می‌شویم: «در اتاق سکوت معناداری حاکم شد. سرهنگ عقب رفت و به پشتی صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید. دو ضربه به در اتاق خورد. پیرمردی که بلوز و شلوار هم‌رنگی به تن داشت، با سینی چای وارد اتاق شد. سلام کرد و جلوی سرهنگ و تیمسار چای گذاشت و رو به تیمسار گفت: امری ندارید تیمسار؟»

نویسنده کتاب اگرچه نثر درخشانی ندارد، ولی عیب و ایرادی هم بر نوشتارش وارد نیست و ساده‌نویسی‌اش هم، چنانکه گفته شد، به فراخور حال مخاطبان (نوجوانان) است. ترسیم چهره‌ای اخلاقی و نه‌چندان سیاسی از شهید آب‌شناسان، از دیگر نقاط قوت کتاب است. نه اینکه ذهنیت ایدئولوژیک یک «سرباز» لزوما امری نامطلوب باشد ولی اینکه با نگاهی کلیشه‌‌ای به رزمندگان جنگ هشت ساله‌مان با عراق، همه آنها را یکسان و یک‌صدا ترسیم کنیم، چندان واقع‌گرایانه به نظر نمی‌رسد. در ایران دهه 90، برخلاف سه دهه قبل، تاکید بر میهن‌دوستی رزمندگان جنگ ایران و عراق، بار سیاسی منفی ندارد که «روایت فتح» بخواهد صبغه‌ای یکسره قدسی و آسمانی داشته باشد و انگیزه‌های زمینی و میهنی رزمندگان ایرانی را، ولو ناخودآگاه، مستور و مکتوم بگذارد. هم از این رو در کتاب «او نگاهش را... »، حسن آب‌شناسان در ایام جوانی به پسرعموی مادرش، که سرهنگ‌خلبان بود و باید ضامن ورود حسن جوان به ارتش می‌شد، می‌گوید: «من در وجودم شجاعتی احساس می‌کنم که دوست دارم برای هدفی بزرگ خرجش کنم. ارتش وظیفه دفاع از میهن و مردم را بر عهده دارد. این بهترین هدفی است که می‌توانم شجاعت درونم را...» و «سرهنگ از روی زمین برخاست و... گفت: لازم نیست دیگر ادامه بدهی. من حاضرم ضمانتت را بکنم تا وارد نظام شوی.» در واقع نویسنده، انگیزه‌های شخصی و علل نظامی شدن آب‌شناسان را مطرح می‌کند. شجاعت بالا معمولا با میل به ریسک کردن و «زدن به دل خطر» توأم است.

نظامیان جسور در صحنه نبرد، به لحاظ بیولوژیک معمولا افرادی هستند که ارگانیسم‌شان از ترشح آدرنالین استقبال می‌کند. آدرنالین برای آمادگی بدن در انجام فعالیت‌های شدید و خطرناک یا در هنگام دفاع از خود، از غدد فوق کلیوی به داخل خون ترشح می‌شود و موجب افزایش ضربان قلب و کارایی آن، گشاد شدن ماهیچه‌ها و افزایش غلظت قند خون می‌شود. در نتیجه این تغییرات ارگانیک، بدن خود را با شرایط دشوار تطبیق می‌دهد. اکثر کماندوها و چتربازان، از افزایش آدرنالین خون‌شان لذت می‌برند. شهید آب‌شناسان هم دوره‌های ویژه چتربازی و تکاوری را با موفقیت طی کرده و فرمانده لشکر 23 نیروهای ویژه هوابرد (نوهد) بود. البته ذکر علل فضائل یک فرد، نافی فضائل او نیست. در کتاب «او نگاهش را...» مفصلا به شجاعت این تکاور میهن‌پرست پرداخته شده است. شهید آب‌شناسان پیش از هر عملیات مهمی، به همراه یک بی‌سیم‌چی، برای شناسایی منطقه آن قدر در مواضع دشمن پیش می‌رفت که دیگر بی‌سیم‌چی هم جرأت پیشروی با او را از دست می‌داد. در صفحه 110 آمده است: «روزی فرمانده نیروی زمینی در جلسه فرماندهان، خطاب به آنها گفت: سرهنگ آب‌شناسان مرد بسیار عجیبی است. گویا در وجود این مرد ترس وجود ندارد. او با کمترین امکانات به قلب سپاه دشمن می‌زند و می‌گوید باید مثل ابراهیم به میان آتش رفت.»

بخش مربوط به عملیات شناسایی، با حضور آب‌شناسان و گروهبان راننده جیپ، از قسمت‌های خواندنی کتاب است. در قلب خطر، هر دو از فرزندان‌شان حرف می‌زنند. آب‌شناسان می‌‌پرسد: «تو دختر داری گروهبان؟» گروهبان از ته دل می‌خندد و جواب می‌دهد: «سه تا... سه تا، جناب سرهنگ!» تکاور دلاور، که این بحث را پیش کشیده تا حواس گروهبان از پیشروی در مواضع دشمن پرت شود و ترسش را فراموش کند، می‌گوید: «دختر خیلی خوب است. گروهبان، قدرشان را بدان!» و در ادامه: «“بله قربان... علاقه‌اش به پدر با پسرها توفیر دارد! من دو سال است که توی جبهه‌ها خدمت می‌کنم. هنوز پسرها برایم نامه ننوشته‌اند، اما دختر هشت‌ساله‌ام با آن خط خرچنگ‌قورباغه‌اش تا به حال چند بار نامه داده است که بابا جان، خیلی دوستت دارم. بابا جان، عاشقتم!” بعد زد روی فرمان و ادامه داد: “خودش را شیرین می‌کند پدرسوخته. عاشق را با الف نوشته بود. نامه‌هایش پر از غلط است!” سرهنگ خندید. گروهبان هم خندید. ماشین به انتهای جاده خاکی و سیم‌های خاردار رسید. گروهبان ساکت شد و به جلو خیره ماند. ترمزدستی را بالا کشید... سرهنگ دو بند کوله‌پشتی بزرگش را روی دوش انداخت... دست استخوانی و قوی‌اش را به طرف او دراز کرد. گروهبان هم آن را گرفت و با محبت فشرد، اما دلش نمی‌آمد رهایش کند... چشم‌های گروهبان پر از اشک شد. روبروی سیم‌های خاردار خبردار ایستاد و به او سلام نظامی داد. سرهنگ راه افتاد و نگاه گروهبان پشت سر او خیره ماند.»

از دیگر نقاط قوت این کتاب کوچک و خواندنی، ترسیم شکل‌وشمایلی زمینی و متعارف از رابطه عاشقانه حسن آب‌شناسان و همسرش گیتی است. گیتی دختر پسرعموی مادر آب‌شناسان بوده است؛ یعنی همان سرهنگ‌خلبانی که با ضمانتش در حق حسن جوان، ارتش ایران را به موهبت حضور افسری شجاع و شگفت‌انگیز و خردمند مفتخر کرد. در آغاز دوران دانشکده افسری، حسن مرتبا به خانه سرهنگ زنده‌نام می‌رفت و با گیتی و مهری و محمود (فرزندان سرهنگ) دوستی صمیمانه‌ای پیدا کرد. کم‌کم بذر مهر متقابل در دل حسن و گیتی جوانه می‌زند و یک روز در یک پیک‌نیک خانوادگی، عاشق و معشوق از جمع جدا می‌شوند و به تپه‌گردی دونفره می‌روند. پدر گیتی وقتی متوجه غیبت دخترش می‌شود، به جست‌وجو برمی‌خیزد و سرانجام افسر جوان و دختر فریبایش را در حال تفرجی بوی عاشقانگی‌اش همچون بوی مُشک به مشام می‌رسید، پیدا می‌کند. همین واقعه موجب می‌شود که خلبان سردوگرم‌چشیده، در روزها و ماه‌های بعدی، مانع نزدیکی بیشتر دو دلداده شود. سرانجام مهری، خواهر بزرگ گیتی، به حسن پیشنهاد می‌دهد دست بجنباند تا گیتی از دست نرود. حسن هم بی‌هیچ تردیدی، همراه مادرش، به خواستگاری گیتی می‌آید و خلبان مجرب هم، با اینکه خواستگاران مرفه‌تری دخترش را می‌خواستند، در جواب خواستگاری حسن موافقتش را با این جمله اعلام می‌کند: «تو سرباز شجاعی هستی. مطمئنم گیتی مرد بالیاقتی را برای زندگی برگزیده است!»

در مجموع به نظر می‌رسد که حسن آب‌شناسان در ایام جوانی، مرد شریفی بوده که به احکام دینی هم عامل بوده اما بین او و مثلا جوانان عضو هیات‌های موتلفه اسلامی، تفاوت‌هایی اساسی از حیث میزان متشرع بودن یا دُز سیاسی بودن و حضور در جلسات مذهبی و سیاسی وجود داشته است. در دورانی که محمد بخارایی حسنعلی منصور، نخست‌وزیر رژیم شاه را ترور کرد و یا مجاهدین خلق مبارزه مسلحانه را علیه رژیم شاه در پیش گرفته بودند، آب‌شناسان یکی از افسران وظیفه‌شناس ارتش بود که غرورش به او اجازه نمی‌داد برای مقامات بالاتر خوش‌رقصی کند تا جزو لشکر گارد یا محافظین مخصوص دربار شود اما دعوت‌نشدنش به این یگان‌ها را نشانه نوعی بی‌توجهی به شایستگی‌های خودش می‌دانست. کتاب در این زمینه می‌گوید: «این طور به نظر می‌رسید که او مورد توجه مقامات بالا نبود، چون با وجود قدرت بدنی بالا، ظاهر خوب و تسلطش به زبان انگلیسی، این مقامات هیچگاه برای خدمت در یگان‌هایی همچون تیپ نوهد، لشکر گارد و تیم‌های محافظین مخصوص دربار از او دعوت نکرده بودند.» با کمی تسامح می‌توان گفت به لحاظ سیاسی و اعتقادی، حسن آب‌شناسان در آن دوران نه با قدرت بود نه بر قدرت. میهن‌دوستی مردم‌گرا بود که نه راغب بود به رأس ساختار سیاسی نزدیک شود، نه اهل آکسیون‌های سیاسی افراطی بود. در دورانی که جوانان چپ و راست درگیر چریک‌بازی بودندو بسیاری از اقشار مذهبی جامعه ایران اصلا به سینما نمی‌رفتند، شهید آب‌شناسان به تماشای فیلم اسپارتاکوس می‌رفت یا ال‌سید را با بازی سوفیا لورن و چارلتون هستون تماشا می‌کرد.

مطابق روایت کتاب، ساختار خانواده شهید آب‌شناسان ساختاری مردسالارانه بود اما این مردسالاری، آمیخته به مهربانی بود و خصلتی نسبتا دموکراتیک داشت. در نحوه تربیت فرزندان و حتی جزییاتی نظیر کیفیت سفره شام و ناهار، کلام آخر حرف حسن بود نه رأی گیتی؛ اما این کلام آخر، متکی بود به شخصیت قدرتمند حسن؛ و به همین دلیل تصمیمات وی نهایتا با اقناع و رضایت همسرش همراه بود. در برخورد با فرزندان هم، شهید آب‌شناسان در مجموع رفتاری داشت که از آن بوی «دموکراسی ارشادی» به مشام می‌رسید. یعنی اهل نصیحت بود نه اهل تحمیل. و چون پدر ممتاز و موثری بود، امین و افشین و افرا (بخصوص پسرها که بزرگ‌تر بودند)، حرف پدر کم‌گوی و گزیده‌گو را غالبا می‌پذیرفتند. سکوت و تحمل شدائد، از فضائل شخصیتی حسن آب‌شناسان بود. فرزندش را نصیحت می‌کرد که «کم بخواب، کم بخور، کم بگو. » عملگرا بود و نصیحت دایمی‌اش به پسرش این بود که «به خوانده‌هایت عمل کن.»

با اینکه کتاب «او نگاهش را...» در ژانر خودش کتاب مقبول و مطلوبی است، اما یکی از مشکلات اساسی این قبیل آثار، که دستش از دامن این کتاب هم کوتاه نمانده، «ارایه تصویری کاملا مثبت» از شخصیت اصلی قصه است. این نقصان البته تا حد زیادی ناشی از سرشت کار است. نویسنده‌ای که در مقام روایت قصه زندگی یک قهرمان است، آن هم برای الگو گرفتن نسل جوان از آن قهرمان، طبیعتا نمی‌تواند رویکرد نقادانه عمیقی به زیر و بم زندگی و شخصیت آن قهرمان داشته باشد. اگر این کتاب اثر مستقلی بود، یعنی به سفارش حوزه هنری نوشته نشده بود، شاید نویسنده کتاب با دست بازتری می‌نوشت و از انتقاد فروگذار نمی‌کرد. یعنی عیب و هنر می ‌را یکجا روایت می‌کرد. مثلا تاکید حسن آب‌شناسان بر کم‌خوری فرزندانش امروزه چندان پذیرفته نیست این تاکید که حتی گاهی مایه اختلاف حسن و گیتی بوده، ناشی از این نگاه کلاسیک به مساله تربیت فرزند است که با کودک باید سخت گرفت تا موفقیت آن کودک در آینده تضمین شود. البته گل بی‌عیب خداست، ولی مهم این است که نقاط ضعف یک قهرمان را نقاط قوت او ندانیم. به قول بزرگی، بزرگان به دلیل قوت‌های‌شان بزرگند نه به دلیل ضعف‌های‌شان.

شهید حسن آب‌شناسان، همچون شهید چمران، در خلوت خودش خواننده آثار دکتر شریعتی بود. در صفحه 127 کتاب آمده است: «حسن مجبور شد حدود یک ماه برای مداوا در تهران بماند... شبی که او را برای آندوسکوپی به بیمارستان برده بودند، افشین در دفترچه یادداشت پدر که روی میز باز مانده بود، خواند: خداوندا! به علمای ما مسوولیت، به عوام ما علم، به مومنان ما روشنایی، به روشنفکران ایمان، به متعصبین ما فهم، به فهمیدگان ما تعصب... به نویسندگان ما تعهد، به هنرمندان ما درد... به کوران ما بینایی و به خاموشان ما فریاد... ببخشا.» دعاهای مشهور دکتر شریعتی در دفترچه یادداشت شهید حسن آب‌شناسان.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...