خراب: کتابی بود؟ (کتابی آیا؟ فیلمی آیا؟ وقفهای بین ایندو آیا؟ ) که این کلمه را چون کلمهای ناشناخته به ما بخشید، دعویاش یکسره دیگر زبانی بود چهبسا در حکم وعدهای، زبانی که از کجا فقط با همین یک کلمه به گفت میآمد. اما شنیدنش برای ما که هنوز از آنِ این جهان کهنایم،گران میآید. و چون بشنویمش، همچنان خودمان را میشنویم، که ما محتاجیم به امنیت، نیازهای مالکانهمان، نفرتهای حقیرمان، کینههای دیرپایمان. پس اولیتر آنکه «خراب» تسلای یأسی باشد، کلمه «سامان» در ما فقط طنینی است محض تسکین تهدیدهای زمان.
و فارغ از کاربست دامنهای از واژگان که دانش - مضافا اینکه، دانشی مشروع- را در اختیارمان بگذارد، چگونه از پس شنیدنش برمیآییم؟ رخصتی، تا بهنجوا ادایش کنیم: آدمی را عشقی باید تا خراب کند و آنکه با کوشش ناب عشق خراب میکند، نه زخمی میزند، نه خراب میکند، فقط میبخشد، خلأ مهیبی را میبخشد که در آن «خراب» کلمهای میشود که نه شخصی است، نه ایجابی، سخنی خنثی است که محمل میلی خنثی است. «خراب». زمزمهای است فقط. نه مفردی که ثناگوی وحدتش باشد، که کلمهای برشده از کثرت خود در فضایی رقیق، و آن زنی که صلا میزندش، به گمنامی صلا میزندش، چهرهای است جوان که از جایی بیافق میآید، جوانی بیسن، که جوانیاش او را عتیق میکند یا جوانتر از آن است که فقط یک جوان به چشم بیاید. از این است که یونانیان، هر دختر نورسی را به امید سرود سروشی درود میگفتند.
خرابیدن. چنین است این طنین. نرم، لطیف، مطلق. کلمهای - مصدری با شناسه مصدری- بدون فاعل؛ کاری است - انهدامی است- ماحصل نفس کلمه: دانش ما هیچ از عهده ترمیمش برنمیآید، خاصه اگر چشم به راه احتمالات کنش باشد. مثل نوری است در دل آدمی: رازی نابگاه. محولش کردهاند به ما، هم از این است که خود را ویران میکند، تا به عزم آیندهای که همیشه از همه اکنونها جدا است، ما را ویران کند.
شخصیتها؟ بله، آنها - مردها، زنها، سایهها- در موقعیت شخصیتاند و با این همه آنها «نقاطی تکین»اند، نامتحرکاند، هرچند در فضایی رقیق - در این معنی که کموبیش هیچ اتفاقی در آن نمیافتد- مسیر حرکت را از یک مسیر به مسیری دیگر میتوان ردیابی کرد، چندراههای که در آن، آنها، درجا، یکسره با هم جا عوض میکنند و بعینه، یکسره عوض میشوند. فضایی رقیق که تاثیری نادر، بس به دور از حدی که مانعش باشد، به ایجاد لایتناهی میل میکند.
بهیقین، آنچه آنجا رخ داد، در جایی رخ داد که میشود نامیدش: هتلی، پارکی و آنطرفترش جنگلی. تفسیر بیتفسیر. جایی است در جهان، در جهان ما، ما همه ساکن آنجاییم. هرچند، با آنکه از بعد طبیعت رو به جمیع جهات گشوده است، بهشدت محدود است و حتی مسدود: بهتعبیری عتیق، مقدس است، حریم است. آنجا است، انگار که پیش از شروع کتاب، نگاه پرسشگر فیلم، یعنی مرگ - یعنی روال قطعی مردن- با تسری بدهبستانی مرگبار، کار خودش را کرده است. در این نگاه همه چیز خلأ است، در فقدان پیوند با امور جامعهمان، در فقدان پیوند با حوادثی که در این جامعه رخ میدهد: وعدههای غذا، بازیها، عواطف، کلمهها، کتابهای نانوشته، نخوانده، و حتی شبهایی که در ظلمات خود به اشتیاقها متعلقاند، پیشاپیش به فنا رفتهاند. هیچ عیشی در آن نیست، زیرا در آن چیزی است نه یکسره واقع، نه یکسره غیرواقع؛ انگار که نوشته نمایشی است از شباهت الفاظ، تتمه زبان، محاکات فکر، تظاهرات بودنی در مصاف با زمینه سحرانگیز غیاب. حضوری که در معرض هیچ حضوری نیست، خواه حضوری آتی باشد، خواه حضوری سپری، شکلی از فراموشی است که مفروض هیچ فراموششدهای نیست و از تمام حافظه جدا افتاده است: حتی قطعیتی هم در کار نیست. کلمهای، حتی یک کلمه، چه حرف آخر چه حرف اول، منور به نور آفتاب پشت ابر سخنی مولود الهگان، در اینجا حلول میکند: «خراب». و اینجاست که ما تاویل ثانوی این کلمه تازه را درمییابیم، اگر کسی به ناگزیر عشق بورزد تا ویران کند، هم از قبل ویرانی به ناگزیر باید از قید همه چیز رها باشد - رها از خودش، رها از احتمالات حیات، و همچنین رها از مردهها و مردنیها- به روال مرگ. مردن، عشق ورزیدن: فقط در این صورت میشود مستحق تباهی بنیادین بود، چنان تباه که حقیقت نامالوف قصد ما کند (حقیقتی که به یکسان خنثی و خواستنی است، به یکسان خشن است و از تمامی نیروهای مهاجم دور است).
از کجا میآیند؟ چه کساند اینان؟ بیشک، موجوداند مثل ما، در این جهان که کس دیگری نیست. اما در واقع (با گوشه چشمی به یهودیت) از پایبست ویراناند اینان؛ با این همه چنان که برمیآید، زخمهای ناسور حالاحالاها دست برنمیدارد، این زوال، این افول، یا همین حرکت نامتناهی مرگ، در آنها، بهمصداق یگانه خاطرهای است که از آنِ خودشان است (این خاطره در یکیشان بارقهای است از غیاب که آخرالامر بهمنصهظهور خواهد رسید؛ همین، در دیگری عبارت است از پیشروی بطیء هنوز ناتمام مدت و در دختر جوان عبارت است ازگذار جوانیاش، هم از این است که او را پیوند مطلقش با جوانی تماما ویران کرد)، آنها را، محض مهر، محض پروای دیگری رهاکردهاند، آنها را محض همه همین عشقی که نه مالکانه است، نه اختصاصی، نه محدود رها کردهاند، محض یک کلمهای که هر دو حامل آناند، کلمهای که از جوانترین آنها به آنها رسیده، از دختر نورس شبآمدهای که فقط همو از عهده ادای حق مطلب برمیآید: «گفتا که خراب اولی».
بارها و بارها، آنها در پرده اسرار، الهگان یونان باستان را فرامیخوانند، الهگانی را که همیشه در بین ایشان بودند، همانقدر آشنا که ناآشنا، همانقدر نزدیک که دور: الهگانی نو، رها از هرچه الوهیت، همیشه و هنوز در راه، هرچند که زاده پیشینیانی بس عتیق، این است که آنها، فقط از بار آدمی، از حقیقت آدمی سر بر میکنند، نه از میل، نه از جنون، که اینها خصایل آدمی نیست. از کجا که الهگان، در جمع مفرد خود، در غایب از نظری، تکهتکهاند، رابط بین آنها، شب است، فراموشی است، سهولتی است که اروس و تاناتوس هر دو در آن مشترکاند: دستآخر مرگ و میل در دسترس ماست. آری الهگاناند، ولی برحسب راز نامکشوف دیونیزوس، مجنوناند؛ و این نوعی تبدل ربانی است که ایشان پیش از لبخند واپسین درعین بیگناهی به ما روا میدارند، کارشان به جایی میکشد که معاشر جوانسال خود را کسی برمیگزینند که از اساس مجنون باشد، مجنونی ورای همه دانش جنون (شاید همین چهره است که نیچه از ژرفای محنت خود، به نام آریادنه نامیدش)
لوکات، لوکاد: درخشش کلمه «خراب»، همین کلمهای که حتی زیر آسمان خلوتی که در غیاب الهگان به یغما رفته، میدرخشد، اما برق نمیزند. و بر ماست که به چنین کلمهای نیندیشیم، اینک که محض خاطر ما ادایش کردهاند، شاید که از آنِ ما باشد، یا از کجا که مقصد آن ماییم. اگر جنگل هیچ نباشد مگر راز و رمز، اگر چیزی نیست به جز حد، آن هم حدی که محال است عبور از آن، با این همه همیشه در رخنهناپذیر رخنهای هست، پس آنوقت از همینجا - از همین مکان لامکان، از همین بیرون در هیاهوی سکوت (دیونیزوس هم از همه غوغاییتر، خاموشتر از همه بود) جداافتاده از هر دلالت ممکن، حقیقت کلمهای نامانوس سر برمیدارد. از دوردستها به ما میرسد، از غرش مهیب موسیقی ویرانی، از کجا که مثل شروع تمام موسیقیها روان، فریبا، بااقتدار محض، اینجا پیدا، اینجا ناپیداست، ما را چه به آنکه بین پرهیب و ناپیدایی وجه فارقی بیابیم، یا وجه فارقی بین ترس و امید، میل و مرگ، آغاز و انجام زمان، حقیقت رجعت و جنون رجعت. فقط موسیقی (زیبایی) نیست که خود را چون ویرانهای عرضه میکند و با این همه از نو زاده میشود: بس از این مرموزتر، انهدامی است به هیات موسیقی، که ما در برابر آن حاضریم و در بطن آن پارهپارهایم - بسی مرموز، بس خطیر. خطر که مهیب باشد، مصیبت هم مهیب خواهد بود. چه میشود این کلمهای را که ویرانگر است و خود-ویرانگر است؟ نمیدانیم ما. همین فقط میدانیم که بار آن به دوش یکیک ماست، زن همین مونس معصوم جوان، که حالا دیگر با ما، پهلو به پهلوی ما است، هم مرگ میدهد و هم مرگ میستاند، چندان که چنین بود از ازل.
[گفتا که خراب اولی همراه گفتگوی دوراس با ژاک ریوت وژان ناربونی توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است.]