سرگذشت این قلم | اطلاعات


سرگذشت قلم با سرگذشت شخص قلمزن یکی نیست. قلم تراوش نهانخانه وجود قلمزن را رقم می‌زند ـ تراوش ژرف‌ترین و لطیف‌ترین و والاترین ساحت وجودی قلمزن را، وجود سیال و فرّاری را که در کالبد شخص قلمزن آشیان کرده، در حال و هوایی خاص و پیش‌‌بینی نشدنی برمی‌خیزد، لحظات پرنشاط و پرتلاطمی را می‌گذراند و از نو غایب می‌شود. قلمزن آثار او را، که دیگران آثار شخص می‌پندارند، چون مدتی از تولد آنها بگذرد باز نمی‌شناسد.

احمد سمیعی گیلانی

نویسنده چه بسا باور ندارد که اثر را خود نوشته است. اثر برای خود او غریبه است و هر بار که آن را می‌خواند پنداری با نوشته تازه‌ای روبروست. پروست در اثری به‌نام Cantre Sainte Beuve، آفریده هنری را از «من» خلاقی دانسته که در ژرفای وجود آفریننده جای دارد و در زیر و بم‌های کلامی و در جریان خلق ظهور می‌کند. «من» خلاق مقدم بر آفرینش ساختارهای کلامی عرض وجود نمی‌کند، در جریان آن و همزمان با آن ظاهر می‌گردد. از این رو، خواستم «سرگذشت این قلم» را گزارش کنم به حیث و طورِ وجودی که جدای از من است و زندگی دیگری و زندگی‌نامه دیگری دارد.

اول باری، که نه به عنوان تکلیف درسی بلکه به عنوان کاری خارج از برنامه درسی، دست به قلم بردم در سال دوم دبستان بود. مدیر مدرسه از من خواست چیزی درباره «مقام معلم» بنویسم که بنا بود در پایان روز، در برابر صفوف دانش‌آموزان، که پس از تعطیل کلاس‌ها تشکیل می‌شد و در آن مراسم تشویق و تنبیه انجام می‌گرفت، خوانده شود. در این برنامه مقرر بود یکی از شاگردان سال چهارم دبستان نیز در همان موضوع چیزی بنویسد و بخواند. نوشته من به صورت نامه‌ای خطاب به معلم بود در یک صفحه که خواندن آن چند دقیقه‌ای بیش طول نکشید. اما نوشته آن شاگرد سال چهارم چند صفحه بود و خواندن آن شاید نیم‌ساعتی طول کشید. محتوای نوشته‌اش را به یاد ندارم اما حس اعجابی را که من دست داد به خاطر دارم. آن همه مطلب را از کجا آورده بود و چگونه آنها را به هم دوخته بود!

این احساس چند بار دیگر به من دست داد: به هنگام استماع انشای یکی از همکلاسی‌های سال سوم دبیرستان و در موضوعی نسبتاً غریب. دبیر خواسته بود نظر خود را درباره یک یک معلمان بنویسیم. نوشته‌ها عموماً کلیشه‌ای و تعریف و تمجید بود به استثنای یکی که، در آن همه معلمان، با نظر منفی، آشکارا نقد شده بودند و تنها از یک معلم، دبیر عربی که مردی وارسته و بی‌ریا و در عین حال پر و باسواد بود، ستایش شده بود. لحن انتقادی می‌توان گفت بی‌پروا و حتی زننده بود. اما هر چه بود حقیقت محض بود و آن همشاگردی، به جرم حقیقت‌جویی و حقیقت‌گویی، از مدرسه ما که دولتی بود اخراج شد و ناگزیر به مدرسه ملی رفت و خوب شد که رفت چون مسیری تحصیلی را طی کرد که قرین موفقیت شد.

سخنان بعضی از مذکران و خطیبان و واعظان همچون صدر اصفهانی و اشکوری نیز که در ماه رمضان به شهر ما، رشت، دعوت می‌شدند و روزها قبل از افطار و شب‌ها بعد از افطار منبر می‌رفتند یا همچون شمس واعظ که بعد از نماز ظهر پیش از افطار در مسجد سپهسالار تهران منبر می‌رفت همان حس تحسین را در من برانگیخت.

به تحریک و تأثیر این رویدادها و مجالس بود که دستم به قلم رفت و به خاطره‌نویسی رو آوردم. در خاطرات، احساس و نظر و واکنش خود را نسبت به آثار داستانی که می‌خواندم می‌نوشتم. دفترهای خاطرات در جریان فعالیت‌‌های سیاسی و جابه‌جایی‌های اجباری یا گم و گور شد یا سوزانده شد و اثری از آنها به جا نماند.

پاره‌ای از تراوش‌های فکری و ذوقی من در نامه‌هایی جا گرفت که برای یکی از دوستان می‌نوشتم. از آنها نیز مسوده‌ای باقی نماند.

اول بار که اثر این قلم امکان دوام و بقا یافت خود داستانی دارد. گویا در سال ۱۳۱۹، زمان سلطنت رضا شاه بود که، در جنب دانشکده حقوق، «انستیتوی روزنامه‌نگاری» به ریاست دکتر شایگان، معاون وقت دانشکده حقوق، دایر شد. من، در آن اوان، در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، سال دوم دوره لیسانس را می‌گذراندم که در آن انستیتو نام‌نویسی کردم و وارد شدم. عبدالرحمن فرامرزی، رشید یاسمی، خانبابا بیانی، مطیع‌الدوله حجازی از جمله استادان ما بودند. عده‌ای از ارباب مطبوعات و نویسندگان جوان در دوره‌های درسی این انستیتو شرکت داشتند. از جمله آنان، کسمائی شاخص بود که مقاله‌هایش در مایه نقد خلقیّات و منش‌های زنان شهرت داشت. جوانی بود خوش قد و قامت، خوش‌سیما، خوشرو، و هم خوش‌قلم که تصور می‌شد زن ستیزی را برای جلب توجه زنان پیشه کرده است.

با من دوستی به هم زد. می‌دانست که با زبان و ادبیات فرانسه آشنایی دارم. از من خواست داستانی ترجمه کنم که او در نشریه‌ای به چاپ برساند. از خدا خواستم؛ چون تا به آن روز اثری از من در مطبوعات منتشر نشده بود. در آن ایام، بیشتر با خواندن قصه‌های آلفونس دوده، نویسنده قرن نوزدهم فرانسه، تفریح خاطر داشتم. داستان «ستارگان» را برای ترجمه انتخاب کردم. از آن خوشم آمده بود. نخستین تجربه من در ترجمه ادبی بود: آن را با یک دنیا شوق آماده کردم و به کسمائی سپردم. نمی‌دانستم در کدام نشریه چاپ خواهد شد. دیری نگذشت که خبرداد ترجمه‌ات چاپ شده و نسخه‌ای از نشریه را به من داد. ناباورانه دیدم مجله شهربانی است. با مجله آشنا بودم و مندرجات آن را می‌پسندیدم. سرهنگی خوش‌ذوق آن را اداره می‌کرد. اما راستش اندکی ناراحت شدم هر چند سری در سیاست نداشتم و اصولاً در زمان حکومت رضاشاه فضا فضای سیاسی نبود. به هر حال، با خواندن ترجمه داستان در آن مجله، می‌توان گفت شاد شدم و احساس غرور کردم. چون، در آن دوران، اهل قلم به فراوانی امروز نبود. حق‌القلمی هم در کار نبود و همان نشر اثر پاداش گرانبهایی بود. جراید و مجلات کار هر کسی را چاپ نمی‌کردند.

یکی از دوستانم که کتابخوان بود و مجلات را هم مرتباً می‌خواند این ترجمه را هم دید و به من نوشت که ترجمه دیگری از این داستان پیشتر چاپ و منتشر شده است. یکی از عبارات ترجمه مرا نیز عجیب و بی‌معنی یافته بود که نظرش درست بود چون من در آن مرتکب خطای فاحشی شده بودم. اما به گمانم زبان ترجمه در مجموع عیب و نقص چندانی نداشت و دقت ترجمه نیز در حد مطلوب بود. نسخه‌ای از آن را ندارم. دلم می‌خواهد آن شماره را پیدا کنم و نخستین ترجمه ادبی خود را بخوانم و کار آن روز خود را ارزش‌سنجی کنم.

اواخر تعطیلات تابستانی (سوم شهریور) سال ۲۰ بود که قوای متفقین کشور ما را اشغال کرد. من، در آن زمان، سال دوم دوره لیسانس را گذرانده بودم. در این سال دو رویداد در زندگی تحصیلی من پیش آمد که در حافظه‌ام زنده مانده است. یکی مربوط بود به درس اصول آموزش و پرورش که استادش دکتر هوشیار دانش‌آموخته رشته فلسفه در آلمان بود. در میان استادان دانشکده ادبیات شاخص بود. محضر درسش جاذبه دیگری داشت. اگر شرط می‌بستی که در مجلس درسش دلت جای دیگر باشد شرط را می‌باختی.

اصول آموزش و پرورش جزو درس‌‌های عمومی بود. دانشجویان همه رشته‌های دانشکده‌های ادبیات و علوم و دانشسرای عالی که در آن زمان در یک جا (در محوطه‌ای نزدیک میدان بهارستان) جمع شده بودند در این درس، که در تالاری برگزار می‌شد، شرکت می‌کردند. مجلسی بود بسیار گرم و رغبت‌انگیز که احساس می‌شد هر نوبتش حادثه‌ای بود. استاد، پس از جلساتی چند، خواست امتحانی بگیرد. سوال‌ها متعدد و می‌توان گفت از همه مباحثی بود که مطرح شده بود. من به این درس علاقه خاصی داشتم. حرف‌ها در آن تازه و بکر و عمیق به نظر می‌آمد. درس را خوب هضم کرده بودم و، در واقع، از آن خود ساخته بودم. از این رو جواب سوال‌ها را به گونه‌ای می‌نوشتم که انگار افکار خود را بیان می‌کنم. دیگر آنکه خواسته ناخواسته جواب‌ها منقطع نمی‌نمود بلکه نوعی پیوستگی و پیوند میان آنها احساس می‌شد به گونه‌ای که محتوای ورقه امتحانی جلوه مقاله‌ای را پیدا کرده بود. این گذشت.

در جلسه بعدی، دانشجویان از استاد خواستند نظرش را درباره نتایج امتحان اظهار کند. دقیقاً به یاد ندارم چه نظری داد ولی خوب به یاد دارم که درباره یکی از ورقه‌ها به شرح سخن گفت: خط، نظم و نسق، زبان و بیان آن را ستود به عبارتی که احساس می‌شد با پدیده‌ای بی‌سابقه روبه‌رو شده است. به یاد نداشت یا نخواست از صاحب آن نام ببرد. اما چیزی به این مضمون در وصف او گفت: از خانواده منضبط و با فرهنگی برآمده است. از این قرار اکراه دارم اما صادقانه باید بگویم که دانستم ورقه از آنِ من است. وی وعده داده بود در جلسه آتی صاحب ورقه را معرفی کند. شاخص شدن در جمع ده‌ها دانشجوی رشته‌های متعدد علمی و ادبی کم‌ارزش نبود. راستش وقتی از من نام برد و خواست ببیند صاحب آن کیست ـ نمی‌دانم چرا ـ برایم دشوار شده بود خود را بشناسانم. استاد هم وقتی هیئت و جثه نحیف مرا ورنداز کرد گویی باورش نشد. من نه تنها در درس‌‌های عمومی، که جای خود داشت، در درس‌های اختصاصی نیز که شمار دانشجویان به سی هم نمی‌رسید و مجلس ابهت چندانی نداشت ساکت بودم و از دانشجویانی نبودم که با شگردهایی جلب نظر می‌کنند. باری، از جا برخاستم و برای گرفتن ورقه خود رفتم. در تالار با کف‌زدن‌های دانشجویان شوری برپا شد و من غرق سرور و در عین حال شرمندگی چون در نظر خودم شایسته آن تحسین نبودم و تنها دانشجویانی بودم که درس را خوب خوانده و خوب هضم کرده است.

رویداد دیگر در امتحان تاریخ ادبیات در سال دوم دوره لیسانس پیش آمد. استاد این درس، که در سال‌های دوم و سوم تدریس می‌شد، بدیع‌الزمان فروزانفر بود.

سوال امتحانی درباره مقام علمی و افکار و آراء امام فخر رازی بود. استاد همواره می‌گفت: «من به دانسته‌‌های شما نمره می‌دهم نه به ندانسته‌های شما.» من این سخن استاد را همواره در گوش داشتم. از این رو در امتحان مراقب بودم که آنچه می‌نویسم درست باشد و جای ندانسته‌ها را چنان پر کنم که بازشناخته نشوند. تصدیق می‌کنید که این نوعی مهارت در بیان و صورت‌بندی مطالب می‌خواهد. در ورقه امتحانی این درس نیز از رعایت این نکات و ظرایف غافل نماندم. امتحانات برگزار شد و دانشجویان شهرستانی، که من در زمره آنها بودم، پس از اعلام نتایج راهی زادبوم خود شدند تا تعطیلات تابستانی را در کانون خانوادگی و یار و دیار بگذرانند. عبدالعلی طاعتی، که از دوره دبیرستان همشاگردم بود و مشوق من در ورود به دانشکده ادبیات شد، در آن سال، چندی پس از من تهران را ترک گفت. در اردیبهشت آن سال (۱۳۲۰) پدرم درگذشته بود و خانواده مصلحت ندیده بودند که به من خبر دهند و به دوستان و آشنایان و نزدیکان سپرده بودند که مواظب باشند خبر به من نرسد تا مبادا در زندگی تحصیلی‌ام اثر نامطلوب گذارد.

من در بازگشت به رشت بود که از این ضایعه خبر یافتم. طاعتی، که از جریان باخبر بود، به محض ورود به رشت برای تسلیت گفتن به نزد من آمد. طبعاً در خلال صحبت، از نتایج امتحان پرسیدم. ضمن خبرها گفت: چند تنی بودیم که از استاد فروزانفر نتایج امتحان تاریخ ادبیات را جویا شدیم، گفت: بهترین نمره را «آن جوانک سکیت صموت» گرفت و نام تو را برد. یقین دارم که ورقه من از جهت احتوا بر همه مطالبی که استاد تقریر کرده بود کسب امتیاز نکرد، از جهت نظم و انتظام و انسجام ساختاری و زبان و بیان هم از این جهت که در آن نشانی از بی‌سوادی و «ندانستگی» نبود نظر استاد را جلب کرد.

بی‌ریا بگویم که این قبیل نوشته‌ها را، هر چند از نوع تکلیف درسی بوده است، از آثار قلمی خود قلمداد می‌کنم حتی دلم می‌خواهد آنها را بخوانم نه به حیث کسی که روزی آنها را نوشته بلکه به حیث کسی که قلمی دیگر، در حال و هوایی دیگر، و حتی غریبه را می‌خواند. انشایی که در امتحانات نهایی دبیرستان و هم انشایی که در امتحان سال سوم دوره لیسانس نوشتم و نمره ۲۰ از استاد اقبال آشتیانی ـ که بسیار خوش‌نمره بود ـ گرفت از این دست‌اند. همچنین کمپوزیسیون‌هایی که در درس زبان فرانسه نوشتم بخصوص کمپوزیسیونی که در امتحان بورس تحصیلی دولت فرانسه در سال ۱۳۲۵ نوشتم و نمره ۱۸ گرفت و با نمره ۲۰ ورقه امتحان دیکته باعث شد که در امتحان کتبی رتبه اول را کسب کنم.

در این میان، گزارش رویداد دیگری را در حیات قلمی خود شایسته می‌دانم. سال‌های جنگ جهانی، اشغال کشور به دست نیروهای روس و انگلیس و آمریکا، جنگ و جدال و رقابت احزاب و دستجات سیاسی، انتشار روزنامه‌های ارگان این احزاب و گروه‌ها، و نشاط و تلاطم توأم با آشفتگی سیاسی بود. از جوانانی که سال‌های این مرحله از عمر خود را در جو غیر سیاسی و فضای راکد دوران سلطنت رضاشاه گذرانده بودند و به زندگی فرهنگی آرام و مسالمت‌‌جویانه خوگر شده بودند، عده‌ای جذب احزاب‌ها و گروه‌ها شدند و عده‌ای موقتاً همچنان از جریان‌ها و سازمان‌های سیاسی برکنار ماندند. من تا اواخر سال ۲۳ از این دسته اخیر بودم و هنوز، با خواندن آثاری به زبان فرانسه چون اشعار لامارتین و ویکتور هوگو و رمان‌هایی چون آتالا، رنه از شاتوبریان، بینوایان از هوگو، حکایات و نامه‌های دوشنبه و نامه‌های آسیاب من از آلفونس دوده، در فضای رمانتیک و عوالم رویایی به سر می‌بردم. در این احوال، شماره‌هایی از نشریه ادبی معروف Revue de deux mondes به دستم افتاد و در آن، «داستان عشق بی‌ثمر بالزاک» نظرم را جلب کرد که گزارشی خواندنی و شیرین از روابط عاشقانه بالزاک با مادام دوبرنی و در حاشیه آن، مادام دوهانسکا بود.

پیشتر، رمان lys dans la valleeی او را خوانده بودم که روایت داستان همین عشق بی‌ثمر و از حیث نوع رابطه یاد‌آور ورتر اثر گوته است. چنان مجذوب این مقاله شدم که به ترجمه آن دست زدم و باید بگویم که ساعات بسیار شیرینی را در کار ترجمه آن گذراندم ـ ساعاتی که در حافظه‌ام زنده مانده‌اند. در ترجمه، قصد انتشار نداشتم. اما وقتی کار به پایان رسید آن را برای انتشار مناسب دیدم. در زمان ما، هر دانش‌آموخته‌ای، حتی در مقطع دبیرستان در نگارش تمرین داشت و اگر از استعداد‌ی بهره داشت، در پرتو آن و ممارست مستمر، بالقوه اهل قلم بود. ورقه‌های امتحانی ضرب دری نبود. مطالب دروس متعدد را می‌بایست بیان کنیم و با این نوشتن و بازنوشتن طبعاً هر استعداد متوسطی هم در حد خود کسب مهارت می‌کرد.

آن روزها، روزنامه ایران ما، که طرفدار آلمان بود، محبوبیت داشت چون قاطبه تحصیلکردگان و عامه مردم هوادار آلمان بودند. من، به تاثیر آشنایی با فرهنگ فرانسه، طرفدار متفقین بودم اما روزنامه ایران ما را می‌خواندم؛ چون، در هر شماره آن، پور والی با امضای مستعار «بامشاد» مقاله‌ای داشت که در جای نمایانی از صفحه اول چاپ می‌شد و من قلم او را می‌پسندیدم و بیشتر به هوای خواندن مقاله او بود که مشتری ایران ما شدم. در چنین شرایطی، میلم به سپردن ترجمه به ایران ما کشید و به دست خود آن را به دفتر آن جریده تسلیم کردم. حتی نکردم نسخه‌ای از آن را نزد خود نگه دارم. از آن پس، هر روز صبح که ایران ما را می‌خریدم، چشم می‌چرخاندم تا شاید ترجمه خود را در آن ببینم و مأیوس می‌ماندم. چند روز که گذشت و خبری از چاپ ترجمه نشد به کل نومید گشتم و حتی با روزنامه قهر کردم و آن را نخریدم و نخواندم تا یک روز که از خیابان لاله‌زار عبور می‌کردم به پسرعموی خود برخوردم. وی هفت هشت سال از من بزرگ‌تر بود. روزنامه‌ای به دست داشت و وراندازش می‌کرد. مرا که دید ایستاد و پس از احوال‌پرسی به من تبریک گفت.

با تعجب پرسیدم: تبریک چه؟ گفت مگر ترجمه‌ات را در شماره‌های ایران ما نخواندی و آن پاره‌ای از ترجمه را که در شماره آن روز چاپ شده بود و در دست داشت به من نشان داد و حتی روزنامه را به من سپرد و گفت خودش نسخه دیگری را از آن می‌خرد. از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم. این دوم باری بود که اثر قلم خود را در نشریه‌ای شاهد بودم. ترجمه مفصل بود و در چند شماره مسلسل به چاپ رسیده بود. کنجکاوم که آن را باز بخوانم ولی هنوز به آن شماره‌ها دست نیافته‌ام. انسان که این‌گونه آثار قلمی دیرین خود را می‌خواند انگار زندگی گذشته را باری دیگر از سر می‌گذراند و به تعبیر امروزی «تجربه می‌کند».

دیگر دستم باز شد. اثر از آندره موروآ در تاریخ ادبیات معاصر انگلیس به دستم رسید که آن را تازه و جاذب یافتم. آندره موروآ قلم شیرینی دارد. دست به ترجمه این رساله زدم. کار که پایان یافت، فکر کردم برای پاورقی ایران ما مناسب است. ترجمه را به دفتر آن روزنامه سپردم. با سابقه‌ای که از کارم داشتند برای چاپ و نشر آن به صورت پاورقی روی خوش نشان دادند. اما این ترجمه هرگز چاپ نشد و نسخه‌ای از آن هم نگه نداشتم و بدین‌سان حاصل کار هدر رفت. قضیه از این قرار بود که، در کشاکش‌های سیاسی، دفتر ایران ما را آتش زدند و آن ترجمه هم در آتش سوخت.

در این اوان، جریان پرجوش و خروش سیاسی به ویژه جنبش چپ مرا، هر چند دیرتر از نسلی که به آن تعلق داشتم، سرانجام به معرکه سیاست کشاند. ده سال از عمرم ـ از اواخر سال ۱۳۳۳ تا اوایل سال ۱۳۳۴ ـ در فعالیت‌‌های سیاسی گذشت و بیشتر از آن سال ۱۳۲۸ به بعد در کار مخفی و یک سال و نیم آن (سال‌های ۱۳۳۱ و ۱۳۳۲) در دیار غریب. در این ده سال، به اندازه یک عمر تجربه کسب و سیر آفاق و انفس کردم و می‌توانم بگویم که بیشتر مایه‌‌های فکری و رشد عقلانی خود را مدیون زندگی این دوران خود هستم. در اینجا، مجال مناسبی برای گزارش آن نمی‌یابم. اما قلم در این مدت بیکار نماند و تراوش آن، به صورت ترجمه و سرمقاله و گزارش و سخنرانی، در نشریات، نشست‌ها، و مجامع متعدد ـ به اسم یا به نام مستعار «فروغ» ـ عرضه شد که شرح آن در این مجال نمی‌گنجد. همین‌قدر باید بگویم که قلم، در این برهه، روان‌تر و بارورتر و نطق بازتر و آزادتر شد.

اما کار قلمی من پس از این دوره بود که رونق تازه گرفت و آن از همکاری با مجله سپیده فردا آغاز شد که به دانشسرای عالی تعلق داشت و آذر رهنما آن را اداره می‌کرد. من اخبار فرهنگی یونسکو را ترجمه می‌کردم که در این مجله چاپ می‌شد. یک قصه هم به نام le Ballon rouge (بادکنک گلی) ترجمه کردم که در یکی از شماره‌های آن درج شد. در ایام همکاری من با این مجله، دکتر هوشیار مرتبا به دفتر مجله سر می‌زد؛ حتی، در ایامی که آذر راهنما به سر رفته بود، سرپرستی مجله را بر عهده گرفت. در همین اوان بود که او، به عارضه قلبی و بر اثر نقص تجهیزات بیمارستان و خاموشی برق، درگذشت و من، به عنوان دانشجوی سابق او، خاطرات خود را از دورانی که شاگرد او بودم نوشتم و در مجله درج شد. مدت همکاری من با سپیده فردا چند ماهی بیش طول نکشید چون موفق شدم به راه‌آهن، که از سال ۱۳۲۱ به خدمت آن درآمده بودم، بازگردم و اشتغال در راه‌آهن دیگر مجالی برای فعالیت مطبوعاتی باقی نمی‌گذاشت.

در بازگشت به راه‌آهن، چند ماهی نگذشت که ناخواسته به سمت منشی مخصوص حوزه ریاست کل منصوب شدم. ناخواسته چون، در همان اوان، از نو، در دوره دکتری ادبیات فارسی وارد و درگیر درس‌های آن به خصوص درس استاد فروزانفر شدم که مطالعه متون لازمه آن بود و آن سمت پر مشغله مجال و فرصتی برای کار جدی دیگر باقی نمی‌گذاشت. مکاتبات، گزارش‌‌ها، تهیه خلاصه پرونده‌ها آن هم در عرصه‌ای پروسعت و در سطح بالای اداری بسیار وقت‌گیر بود. اما حسنش این بود که میدانی برای مشق دبیری و ترسل می‌گشود و هم فرصتی برای تملذ نزد منشیان زبردستی که در دوره رضاشاهی زیر دست نسل پیش از خود در عصر قاجار پرورش یافته بودند. دلم می‌خواست نمونه‌هایی از آثار منشیانه آنان را گرد می‌آوردم که مسلماً از ذخایر نوعی از انواع ادبی ما شمرده می‌شوند. باری از این مترسلان با مهارت بهره‌ فراوان بردم.

پس از چند سالی، قضا خواست که دست کم مدتی از کار اداری فارغ باشم. جنبش امام خمینی دستگاه حکومتی را نسبت به فعالان سیاسی سابق نیز احساس ساخته بود که باعث شد، به جرم سوابق، دو سال و نیمی باز در زندان سیاسی به سر برم.

خوشبختانه این بار زندان می‌توان گفت حکم صومعه داشت و من خود را معتکف دیر و خانقاه احساس می‌کردم. فرصت خجسته‌‌ای بود هم برای مطالعه هم برای کار ترجمه ادبی. وسایل و امکانات هم فراهم بود. چنین شد که، در آن مدت، چند اثر از نویسندگان برجسته فرانسوی را به فراغ بال ترجمه کردم ـ آثاری از روسو، دیدرو، ژرژساند، فلوبر که در همان اوان یا اندکی پس از آن به چاپ رسیدند. ضمناً، در آن مدت، فرصت خواندن متون فارسی و ترجمه‌های آثار نویسندگان غرب و یادداشت‌برداری و هم، از آن مهم‌تر، آشنایی با فعالان گروه‌های متعدد سیاسی و افکار و احوال آنان دست داد که بسیار مغتنم بود و در شرایط دیگر درک آن میسر نمی‌شد. پس از آزادی از زندان، دیگری نگذشت که به راه‌آهن در سمت پیشین بازگشتم. اما بخت یار و عدو سبب خیر شد که این دوره کوتاه بود و ساواک ادامه خدمتم را در راه‌آهن به مصلحت ندانست و این نظر را ابلاغ کرد و برای من، به رغم خواست اولیای راه‌آهن، حکم آماده به خدمت صادر شد و چون با موسسه انتشارات فرانکلین، از ایام محبس، سابقه همکاری قلمی داشتم، پس از یکی دو ماهی به خدمت آن سازمان درآمدم که پناهگاه کهنه سربازان (anciens combattants) سیاسی بود.

اشتغال من در این موسسه به منزله باز افتادن ماهی در آب بود. نخستین بار بود که در مساعد‌ترین محیط ملایم طبع خود و فضایی خوش و باصفا نفس می‌کشیدم ـ محیط اهل قلم با دوستان و همکارانی چون نجف دریابندری، جهانگیر افکاری، اسماعیل سعادت، حمید عنایت، کریم امامی، دکتر ادیب سلطانی، علی صلح‌جو، آیتی، خسرو خسروی، امیرشاهی، پرویز شهدادی، مهندس حسین معصومی، ابوالحسن نجفی، دکتر حسن مرندی، دکتر بهزاد، مهندس جلالی، احمد آرام، رضا اقصی. در همین دوره بود که، با پیشه کردن شغل ویراستاری، برای حیات معنوی خود در خدمت به زبان و ادب فارسی و فرهنگ ایرانی ـ اسلامی، معنای تازه‌ای یافتم و در عین حال، با اهل قلم و عده‌ای از محققان و استادان دانش و ادب آشنا شدم.

در همین دوره از زندگی بود که این قلم حیات تازه‌ای را در همکاری با مجلات معتبر آغاز نهاد و آثارش در نشریاتی چون پیک جوانان، کتاب امروز، رودکی، فرهنگ و زندگی الفبا، ماهنامه آموزش و پرورش، ققنوس به چاپ رسید. از همکاری با پیک جوانان، که به سردبیری دوست و همدم دیرینم، دکتر حسن مرندی منتشر می‌شد، خاطره بامزه‌ای دارم. برای شماره‌های این مجله، به درخواست سردبیر، مقاله‌هایی در معرفی شاعران معاصر همچون بهار، شهریار، عارف، عشقی می‌نوشتم که ساعاتی از صبح روزهای جمعه‌ام را پر می‌کرد و این در ابتدا با گله‌مندی و شکایت و گاه اعتراض همسرم روبرو می‌شد که روز تعطیل را هم سر در آخور دیگری دارم. چاره‌ای اندیشیدم که کارساز شد: حواله حق‌القلم مقاله را پیش از آنکه نقد کنم به او نشان دادم. پرسید که آن چیست. گفتم حاصل کار روز تعطیل است. به ظاهر واکنشی نشان نداد. جمعه بعد، به عمد خود را از نوشتن معارف داشتم و با بچه‌ها ور رفتم. همسرم تا دقایقی بی‌تفاوت ماند اما طاقت نیاورد و به لحنی عجین با نوعی پرخاش گفت: چرا بیکار نشستی؟ دانستم که حواله حق‌القلم اثری را که انتظار داشتم بخشیده و خیالم راحت شد.

در این اثنا، به تشویق هرمز میلانیان، در پنجاه و اند سالگی دوره کارشناسی ارشد رشته زبانشناسی همگانی را در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران گذراندم و همین زمینه‌ای شد برای ترجمه چومسکی اثر جان لاینز و ساخت‌های نحوی اثر چومسکی. در همین سال‌ها بود که کنفوسیوس و مسیح، هر دو اثر یاسپرس، را از بر گردان فرانسه آن ترجمه کردم که چاپ و منتشر شد.

خدمات ویرایشی را در سازمان ویرایش و تولید فنی پی گرفتم که با دانشگاه آزاد ایران همکاری داشت و جزوه‌های درسی در رشته‌های متعدد علوم پایه، علوم پزشکی، و علوم‌انسانی را که در گروه‌ها تألیف می‌شد، با ویرایش علمی و ساختاری و زبانی و فنی همچنین با طراحی و حروف‌نگاری و صفحه‌‌آرایی، برای چاپ آماده‌ می‌ساخت. در همین سازمان بود که ادبیات ساسانی به این قلم نوشته شد ـ کاری بود سفارشی و الزامی که در تخصص این قلم نبود؛ اما، به گمانم، جزوه درسی پذیرفتنی و خوشدست و خوشگواری شد که در سطح دانشگاهی به صورت منبع مناسب و مقبولی برای درس تاریخ ادبیات ۱ (پیش از اسلام) درامد هر چند امروز، پس از گذشت بیش از سی سال، به تجدیدنظر و تکمیل نیاز دارد که در حوصله من نیست.

سازمان ویرایش و تولید فنی در ساختمانی چند طبقه واقع در ضلع شمالی خیابان شاهرضا، روبروی پارکی جای داشت که در روزهای پرجوش و خروش جنبش انقلابی معرکه درگیری‌ها بود. در آن، صدای شعارها و غریو تظاهرکنندگان و صفیر تیراندازی‌های هوایی و گاه زمینی به گوش می‌رسید. حتی یکبار پنجره یکی از دفاتر سازمان آماج شلیک گلوله شد. کارکنان سازمان می‌توان گفت در دل میدان کشمکش‌‌ها مشغول کار بودند و غوغای مخاصمات هر از چندی آنان را به دم پنجره می‌کشاند. برخی از واحد‌های سازمان در محل دیگری نزدیک چهارراه کالج مستقر بودند که یک در آن در کوچه دبیرستان البرز و در دیگر آن به خیابان شاهرضا باز می‌شد که هر دم دسته‌هایی از شعاردهندگان و هم نَفَربَرها از آن عبور می‌کردند. در چنین فضایی، گردش قلم، هر چند ادامه داشت، طبعاً کند می‌شد. من، که هر روز شاهد ایستادگی و مداومت و عزم راسخ مبارزان جوان بودم، با تجربه‌ای که از مبارزه سیاسی داشتم، پیروزی این جنبش را محتوم می‌دانستم. سرانجام، نهضت، با استقامت جوانان و به بهای ایثار خون‌ها، پیروز شد.

پس از پیروزی، دانشگاه ایران منحل و حکمت وجودی سازمان ویرایش و تولید فنی نفی شد و من، که در سال ۵۶، بازنشسته راه‌آهن شده بودم، مدتی کوتاه در خانه مشغول کارهای خودم شدم.

تصادفی سبب شد که در بنگاه ترجمه و نشر کتاب زیر پوشش بنیاد علوی به سمت سرپرست کارهای ویرایشی مشغول خدمت شوم. این بنگاه متعاقباً عنوان دیگری پیدا کرد و انتشارات علمی و فرهنگی نام گرفت. سپس، به موازات آن، در موسسه تحقیقات و مطالعات فرهنگی، که از ادغام سیزده مرکز علمی و فرهنگی پدید آمده بود، به سمت مشاور علمی و ویراستار ارشد به همکاری دعوت شدم. در همین اوان بود که، به دعوت دکتر پورجوادی، همکاری با مرکز نشر دانشگاهی را آغاز کردم که نزدیک به یک دهه دوام یافت. آیین نگارش را در همین مرکز نوشتم که اکنون به چاپ یازدهم رسیده و به خود به خود کتاب درسی دانشگاهی شده است. در مرکز، علاوه بر ویراستاری نشر دانش و آثاری تألیفی و ترجمه‌ای در رشته ادبیات و علوم انسانی، با مجله مذکور و همچنین با مجله معارف همکاری قلمی داشتم و مقالات متعددی از این قلم در آنها به چاپ رسیده است.

چند سالی نیز با دانشنامه جهان اسلام به سمت سرپرستی بخش ویرایش همکاری داشتم و طی همین دوره بود که شیوه‌نامه دانشنامه جهان اسلام را نوشتم و به چاپ‌های متعدد رسید.

در سال ۱۳۷۰ به عضویت پیوسته فرهنگیان زبان و ادبیات فارسی انتخاب شدم که، در آن، سردبیری نامه فرهنگستان به من محول شد. تاکنون یازده دوره از این فصلنامه (۴۴ شماره) و سه شماره از دوره دوازدهم آن منتشر شده است و مقالات و ترجمه‌های متعددی از این قلم در آنها مندرج است. ضمیمه‌ای از آن با عنوان جهان‌بینی در ایران پیش از انقلاب نیز گزارش همین قلم است.

به موازات این مشاغل، از سال ۱۳۶۳ به این سو، با انتشارات سروش همکاری داشتم که هنوز ادامه دارد. موثرترین و دامنه‌دارترین همکاری قلمی من در این موسسه انتشاراتی ترجمه ده‌ها مقاله برای فرهنگ آثار بود که در شش جلد به سرپرستی شادروان رضا سیدحسینی چاپ و منتشر شده و خود حادثه‌ای فرهنگی در سال‌های ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۳ شمرده می‌شود. همچنین، در سال‌های اخیر، سرپرستی فرهنگ آثار ایرانی ـ اسلامی و ویرایش همه مقاله‌های آن را بر عهده داشته‌ام. از این اثر، که در نوع خود در زبان فارسی بی‌نظیر است، تاکنون سه جلد منتشر شده، جلد چهارم نیز از هر حیث آماده چاپ است و به زودی انتشار خواهد یافت. امید است که عمر کفاف دهد و شاهد چاپ و نشر بقیه آن باشم.

ضمناً سی سال است که از آغاز تأسیس شورای عالی ویرایش در صداوسیما، به عنوان عضو، با این شورا همکاری دارم و در همه برنامه‌ها و فعالیت‌های آن از جمله در همایش‌های متعدد آن با ایراد سخنرانی و تهیه قطعنامه‌ها و ویرایش مجموعه مقالات و گزارش‌ها شرکت فعال

داشتم. در سال‌های اخیر، سردبیری مجله نشر دانش به من سپرده شد که دوره‌های بیست و یکم و بیست و دوم و چهار شماره از دوره بیست و سوم آن انتشار یافته است. سرمقاله‌های مجله در شماره‌های این دوره‌ها عمدتاً به این قلم است.

باری، در کارنامه این قلم، علاوه بر ترجمه و تألیف چند کتاب و ترجمه و نگارش ده‌ها مقاله در فرهنگ آثار، فرهنگ آثار ایرانی ـ اسلامی، مجلات و نشریات معتبر، مجموعه‌ها و جشن نامه‌ها، همچنین مصاحبه‌ها و گزارش‌ها، ویرایش محتوایی و ساختاری و زبانی و فنی حدود صد کتاب و چند هزار مقاله مندرج است. از این میان، پرارزش‌ترین خدمت خود را ویرایش آثار می‌دانم که، در آن، فراوان مایه گذاشته‌ام و هم متقابلاَ از آن فراوان آموخته‌ام.

شمار نظرگیری از کارهای ویرایشی من غلیظ و گاه بازنگاری است. حتی چند اثر هست که آنها را از نو ترجمه کرده‌ام و در چاپ نخواسته‌ام اسمی از من بیاید. عمدتاً از این راه است که می‌پندارم توانسته‌ام بهره‌ای از دین خود را به جامعه علمی و فرهنگی ایران، که بسی وامدار آنم، ادا کنم…

برای همه این عزیزان مزید توفیق در خدمات فرهنگی و انتشاراتی از باری تعالی مسئلت دارم.

احمد سمیعی (گیلانی) – مهر 1391

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...