نسل «بیت» پس از جنگ جهانی دوم و تبعات ویرانکنندهای که جنگ بر بشر و طبیعت تحمیل کرد به وجود آمد... Beat در زبان عامیانه آمریکاییها به معنای خسته و کوفته بود... لقب پادشاه «بیتنیکها» را توسط رسانهها گرفته بود... بر همه چیز جز خدا و مادرش میشورد... از یک سو در پی انزوای خود یا مردن و از طرفی به دنبال خوشی با دوستانش در جادههاست... کتابها را جانخراب مینامد و آرزو میکند که برود و کارگر آسیاب شود
جاده، جاز و جنون؛ جک کروآک در بیگ سور | کافه داستان
نسل «بیت» پس از جنگ جهانی دوم و تبعات ویرانکنندهای که جنگ بر بشر و طبیعت تحمیل کرد به وجود آمد. در دورانی که ساختهشدن بمب اتم، سلاحهای هستهای و شیمیایی بلای جان انسانها شده بود و تکنولوژی و شیوههای ارتباطی به ابزارهای کنترل آدمی بدل شده بودند، نسل بیت چاره را در تزریق روحی تازه در جان مدرنیسم میدید، همچنان که بر افشای سویههای کنترلی و ویرانگر تکنولوژی مدرن تأکید داشت. در چنین شرایطی گروهی از نویسندگان جوان و رادیکال امریکایی (ویلیام باروز، جک کروآک و آلن گینزبرگ) با آثار نو و نامتعارفشان نسلی را شکل دادند که بهزودی به «نسل بیت» مشهور شد و از پی آن شاعران و نویسندگان دیگری نیز به آنان پیوستند که به «جنبش بیت» مشهور شدند.
جککروآک [Jack Kerouac] رماننویس و شاعر آمریکایی و فرانسویتبار سال ۱۹۴۸ برای اولین بار واژه Beat را به کار برد که در زبان عامیانه آمریکاییها از جمله به معنای خسته و کوفته بود. جوانان «بیت» در صدد شکستن هنجارهای جامعهای بودند که آنها را از هر سو احاطه کرده بود. رفتارها و تعصبات خانوادگی، قوانین محدودکنندهی اجتماع و زندگی در محیطهای بسته شهری و جنون مصرفگرایی شهروندان آمریکایی آنان را به طغیانی گسترده وا داشت؛ عصیانی که آنها را از محیط خانه به فضای باز و گستردهی جادهها کشاند؛ جادههایی که مفهوم و معنای تازهای از مأمن و مکان را برای «بیتیها» آشکار ساخت: مفتسوارانی(hitchhiker) که با سرعت، جسارت و نوای موسیقی جاز (موسیقیِ سیاهان آمریکا در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست که بازگوکنندهی مسائل عمیق روحی درباره معنای زندگی و تفسیر احساسات شخصی بود) سوار بر ماشینها و در جادهها نوع متفاوتی از زندگی را تجربه و پیشنهاد کردند. زندگیای متفاوت که با افراط و تشدید همنوا بود، حتی در مصرف الکل و مواد مخدر.
در رمان «بیگسور» [Big Sur] که واپسین رمان بزرگ کروآک پیش از مرگش به شمار میآید میتوان زندگی و ویژگیهای جنبش «بیتیها» و بیش از هرکس خود کروآک را مشاهده کرد. کروآک که لقب پادشاه «بیتنیکها» را توسط رسانهها گرفته بود، خوانندهی خود را در سفری پر فراز و نشیب با خود همراه میکند. رمان روایتی اتوبیوگرافیک از سه اقامت کروآک در کلبهای در بیگسور و دیگر مناطق شهری کالیفرنیاست. شخصیتهای واقعی کتاب با اجبار ناشران با اسامی مستعار نام برده شدند. غیر از «ویلیام باروز» دوستان دیگر کروآک «نیل کسیدی»، «کارولین کسیدی»، «آلن کینزبرگ» در این رمان ظاهر میشوند. شخصیت کروآک هم با نام خیالی «جک دولوز» در کتاب شناخته میشود.
یکی از مهمترین شاخصههای این کتاب، نوع روایت این اثر اتوبیوگرافیک است که به نوعی طغیان نویسنده را علیه نظم و اخلاق مدرنیته امریکایی نشان میدهد. شاخصهی روایت، بهرهبردن از کلمات و واژههایی است که از ذهنی آشفته، پریشان و عاصی برمیآید و در جملههایی گاه بسیار بلند درهم آمیخته میشود: نوشتاری خودبهخودی، سریع و صریح، با جزئیات بسیار و شکلی اعترافگونه، که به گفتهی خود کروآک مخاطب میتواند فرآیند ذهن حین نوشتن را در آن ببیند و دریابد. در این رمان شاهد بیان جهان ذهنی نویسنده در پیوند با جهان بیرون هستیم: «غژغژ قدمهایِ توی راهرو، همهجا ناله – از جمله نالهای که بیدارم کردهبود، نالهی خودم در بستر ناهموارم، نالهای ناشی از هووهووی غرانّ عظیمی در سرم که مثل یک شبح ناگهان جهاندهبودم از بالش.» (صفحهی ۱۴)
ذهنی که دچار تشویش و اضطرابی رو به فزونی است و تصویرهایی اکسپرسیونیستی ارائه میدهد که در طول روایت سبکی سورئالیستی به خود میگیرند. هرچه نویسنده میبیند، چه تصاویر طبیعت و چه رفتارهای دوستانش، در سایههای کشیدهی عظیم و هیولاوش و جادووشانه و سحرگون به نظرش میرسند.
حال این پرسش برای خواننده پیش میآید که چه عواملی باعث چنین پریشانی و جنونی در تن و روان کروآک شده است؟ کروآک از یک سو به جبر حضور انسانی در دنیایی سراسر تراژیک میپردازد که هراس از مرگ لحظهای دست از سرش برنمیدارد؛ از سویی دیگر او با قید و بندهای جامعهی سرمایهداری آمریکایی محدود و محصور شده و درباره زندگی شخصی خودش، هجوم سیل هواداران مست و پاتیل و خبرنگاران به خانهاش (به سبب شهرت فزایندهاش پس از انتشار رمان «در جاده» و سلب خلوت و تنهایی او را به نهایت افسردگی، استیصال و درماندگی رسانده است. او حالا میخواهد از شلوغیِ شهرت بگریزد و به تنهاییاش در بیشهزار بیگسور پناه ببرد، اما حتی طبیعت نیز برای او مهیب جلوه میکند، به ویژه دریا و صداهایش که کروآک در تلاش برای خلق شعری از آن صداهاست. کروآک انسانی طاغی است که در صدد التیام دردهای بیشمار درونی و بیرونی خود به الکل روی آورده، آن هم در حد افراط؛ برای فراموش کردن خود و آنچه که در ذهن و پیرامونش میگذرد.
از ابتدای رمان، مدام این جمله در ذهن کروآک تکرار میشود: «یا باید سریع بجنبم یا دیگه از دست رفتهم.» ناگزیری مرگ و زندگی در جهانی که هر چیزش قرار است به نابودی بیانجامد وحشت کروآک را صدچندان میکند. مرگ گربهاش در غیبت او در خانه، مرگ موشها، مرگ ماهیها و مرگ دوستش «جورج» که به بیماری سل دچار شده، همه و همه گریبان او را میگیرند و پس از هر مرگی او با خود تکرار میکند: «چرا مرد؟» با خود فکر میکند یک جای کار میلنگد و گناه مردن همه به دوش او است: «این هم اضافه میشود به تاریکی ذهنم به همهی چیزهای مرگ که ناگهان روی هم تلنبار میشوند.» (صفحهی ۹۹) تخیلِ مرگ «جیمز جویس» در ساحل بیگسور هم او را پریشانتر از پیش میکند: «جویس مرده! دریا اون رو گرفت! تو رو هم میگیره!» (صفحه ۲۰۷)
کروآک کاتولیک بر همه چیز جز خدا و مادرش میشورد: این نکته را میتوان به کاتولیک بودن کروآک مرتبط دانست و روایت کتاب را که شکلی اعترافگونه دارد نیز از همین منظر نگریست. کروآک در هر مرگی خود را گناهکار میداند و از این حس عذاب میکشد. صدای نالهی خود را میشنود که: «خدایا چرا داری شکنجهم میکنی؟» (صفحه ۱۳۲) در حالی که الاغی به نام «اِلف» را مدام در منظرهی پیرامون میبیند: الاغی که میتواند همان خرِ مسیح باشد، موجودی بازمانده از دوران کهن که ناظر بر رفتارهای کروآک است و در اوج غم، هراس، تنهایی و نوشیدن الکل او را به معصومیت فرامیخواند. با این تصور، کروآک گاه اعمال خود را شیطانی میپندارد و در صدد بازگشت به معصومیتی مسیحگونه است.
کروآک با مادر خود نیز رابطه خاصی دارد که میتوان آن را در نقطه اشتراک ایمان مسیحی (مسیح و مریم مقدس) و درک متقابل مادر و پسر نسبت به هم دانست: مادری که وقتی پسرش در بیگسور است برایش نامه مینویسد و از مرگ گربه محبوب کروآک (تایک) به اندازه خود او متأثر و بیمار میشود: «تایک کوچولوی دوستداشتنی که همانقدر انسان بود که تو و من.» مادری که از پسرش میخواهد با خودش مهربان باشد و خداوند واقعی را مناجات کند. کروآک با یاد مادرش به دل کتابهایش شیرجه میزند و در بیگسور زمانی که با هجوم کابوسها و مرگ مواجه میشود به خانه مادرش میاندیشد و فکر بازگشت اندکی او را تسلی میدهد: .«هیچ جایی مث خونه نمیشه.»
کروآک از یک سو در پی انزوای خود یا مردن و از طرفی به دنبال خوشی با دوستانش در جادههاست؛ غریزهی مرگ و تنهایی در برابر غریزهی دیونیزوسی خوشی و پیمودن بادهای همگانی؛ رهایی جادهها در برابر آرامشِ چهاردیواری خانه. کروآک و همراهانش با سرعتی دیوانهوار سوار بر ماشین جیپ میرانند؛ مقصدی تعیین نمیکنند و می و عیش و عشق را درهم میآمیزند تا لحظاتی شگفت و در اوج را در زندگی رقم بزنند، یا آنگونه که بعدها ژیل دُلوز تشریح میکنند، به مرزهای میل و زندگی بروند، با تشدید تجربهها، دریافتها و احساساتشان.
اما وهم و جنون کروآک با میگساری و سیاهمستیاش قدرت انجام امورروزانه را او سلب میکند و او حالا خودش را همچون دائمالخمری میبیند که بیخوابی، عرق، لرز، کرختی، لرزش مچهای دستش، عطش خارج از تصورش و کابوس افسردگی و جنونش امانش را بریده است. رابطهای که کروآک با «بیلی»، دوست دختر «کادی»، یا همان نیل کسیدی، برقرار میکند، جنون او را به اوج میرساند. کابوسهای میخوارگی مدام دورش چرخ میزنند و جسم و روحش را تباه میکنند، تا جایی که به پنان پارانویایی دچار میشود که هر گونه رفتار دوستانش را هم توطئهای علیه خودش میپندارد، به هنری میلر نیز بدبین میشود، نوک برج را بشقابپرندهای در حال پرواز میبیند و همچنان به آثار «دانته»، «شکسپیر»، «داستایوفسکی»، «پروست» و «فاکنر» و جنون «نیچه» میاندیشد و وحشت طوری بر او مستولی میشود که کتابهای خود را هم زرمفتهای لطیفی درباره رنج دیگران میخواند. کتابها را جانخراب مینامد و آرزو میکند که برود و کارگر آسیاب شود.
کرواکی که به بیگسور زیبا آمده بود تا در خلوت و در کنار دریا به واژهها پناه بیاورد و باز بنویسد، از دریا نیز صداهای وحشتناکی میشنود: بیگسور با رعب و وحشت و با آن «زمختصخرههای نالان بلیکیاش که دردهای زایمان آفرینش را ناله میکنند» نفس او را بند میآورند. آرامشی در کار نیست؛ هر زیباییای رو به ویرانی و فساد دارد و رؤیای شادی لحظههای کوتاه به کابوسی ترسناک بدل میشود. «ما مهایم و با ناپدید شدنمان پرواز میکنیم مثل هر آنچه که فانی است.» ( صفحه ۵۱)
کروآک گاه آرام و منطقی است و گاه شخصیتی هیستریک دارد؛ معلق میان خانه و جاده، در جستجوی آرامش بیپایان بهشت عدن ازلی است: «تو را به خانه باز میگردانم کاتلین.» (ترانهای محبوبی از توماس پی وستندوروف) برای سؤالش پاسخی ندارد، جز انقلابی که در درون و پیرامون خود به راه میاندازد و جنونش نوعی انقلاب همهجانبه است که به شکل یک پیشگو آیندهی زندگی را برایش متصور میکند؛ خواب برای کروآک مرگ است و همه چیز مرگ است.
کروآک طاغیای است که در دنیای دوزخی گرفتار آمده است؛ در برابر زندگی با انتخاب راهی نامتعارف دست به طغیان میزند و در برابر مرگ هم با سرعتبخشیدن به آن عصیان میکند.
کروآک معترضانه زیستن را برمیگزیند؛ نه زرق و برق دنیای هالیوود که به عشق انسانی چوب حراج میزند و نه شهرت روزافزون کروآک هیچیک نمیتواند مانع او از اعتراض به جامعهی بورژوای آمریکا شود. او به دنبال معصومیت از دسترفتهی انسان خود را کودک فرشتهواری میبیند که در حقیقت واپسین عیسی و در جستجوی یک جور مسیح نسل بیتی است؛ شاید همان صورت مسیحگونهی کروآک است که «پازولینی» تصمیم میگیرد در فیلم «انجیل به روایت متی» نقش مسیح را به کروآک بدهد، اگرچه آن زمان دیگر او خستهتر و شاید چاقتر از آن شده بود که بتواند این نقش را بازی کند.