گرداب تکرار | اعتماد


«بازنویسی» [Korrektur یا Correction] رمانی مهم از توماس برنهارد [Thomas Bernhard]، نویسنده‌ اتریشی است که با ترجمه‌ زینب آرمند از زبان اصلی (آلمانی) توسط نشر روزنه به چاپ رسیده است. ترجمه دیگری از این رمان با عنوان «تصحیح» نیز در بازار موجود است که عبدالله جمنی از روی ترجمه‌ انگلیسی آن به فارسی برگردانده و به همت نشر نوای مکتوب منتشر شده است. توماس برنهارد (۱۹89-۱۹۳۱) یکی از نویسندگان مهم و تاثیرگذار آلمانی‌زبان در دوره‌ ادبیات پس از جنگ و پست‌مدرنیست بود به طوری که از آثار او با عنوان «مهم‌ترین دستاورد ادبی از زمان جنگ جهانی دوم» یاد می‌شود.

بازنویسی» [Korrektur یا Correction] توماس برنهارد [Thomas Bernhard]،

رمان «بازنویسی» در اتاق زیرشیروانی خانه‌ای در منطقه اوراختال روایت می‌شود. راوی که هیچ‌گاه نامی از او برده نمی‌شود به خانه‌ دوستش هولِر آمده تا پس از خودکشی دوست مشترک او و هولِر، رویتهامر به وصیتش عمل کند: «بررسی و احتمالا مرتب کردن آثار ادبی به ‌جا مانده از رویتهامِر». رویتهامر که شخصیت اصلی این رمان است، سال‌های آخر زندگی‌اش به اتاق زیرشیروانی خانه‌ هولر پناه آورده تا پروژه‌ ساخت خانه‌ای مخروطی را پیش بگیرد. رویتهامر می‌خواست این خانه‌ با معماری خاص را درست در مرکز جنگل کوبرن‌اوسر برای خواهر محبوبش به عنوان هدیه‌ای بسازد؛ پروژه‌ای که سرانجام به پایان رسید و رویتهامر ناآگاهانه خواهرش را مجبور به زندگی در خانه‌ای کرد که با روحیاتش سازگار نبود. رویتهامر پس از مرگ خواهرش تصمیم به خودکشی می‌گیرد و روایت درست از جایی شروع می‌شود که راوی برای انجام وصیت رویتهامر به عنوان یک ویراستار به اتاق زیرشیروانی هولر می‌رود و ما همراه او لابه‌لای نوشته‌های رویتهامر، زندگی‌اش را دوباره بازمی‌یابیم.

رمان «بازنویسی» شامل دو فصل است؛ در فصل اول راوی کاملا از زاویه‌ سوم شخص داستان زندگی رویتهامر را روایت می‌کند اما در فصل دوم اتفاق شگفت‌انگیزی در حوزه‌ روایت می‌افتد. فصل دوم با صدای راوی آغاز می‌شود که هنوز داستان زندگی رویتهامر را از زاویه‌ دید سوم شخص روایت می‌کند اما به تدریج هر چه پیش‌تر می‌رویم، صدای رویتهامر ورای دست‌نوشته‌هایش بر صدای راوی غلبه می‌کند، گویی که راوی در حال از رو خواندن دست‌نوشته‌های رویتهامر است. دست‌نوشته‌هایی که به ساخت خانه مخروطی می‌پردازد و به طور مشخصی بارها و بارها تصحیح شده‌اند و در فرآیند بازنویسی قرار گرفته‌اند. حال نیز راوی هم در حین خواندن مشغول تصحیح متن رویتهامر است، بازنویسی‌ای که از نظر فرمی به شکل اعجاب‌آوری رخ می‌دهد، اینکه راوی ناگهان لابه‌لای صدای رویتهامر سر بر می‌آورد و به حالتی ناخوشایند نکته‌ای را گوشزد می‌کند و دوباره در صدای رویتهامر محو می‌شود.

این «محو شدن» بسیار کلمه‌ مهمی است تا هیبریدی بودن این رخداد را توصیف کند چون حقیقتا نمی‌توان مرزی در امتداد صدای این دو یافت. روایت رویتهامر هرچه پیش‌ می‌رود و به نقاط عطفِ پایان ساخت خانه‌ مخروطی و مرگ خواهر نزدیک می‌شود، دچار عصبانیت و وسواس فزاینده‌ای می‌شود؛ حالتی که به نوعی خودکشی او را توجیه می‌کند. جملات پایانی اثر بیشتر از هر نقد و یادداشتی، مخاطب را نسبت به اثری که خوانده است، آگاه می‌کند: «همیشه بیش از حد جلو می‌رویم، به خاطر همین مدام در حال فشار آوردن به آن حدِ نهایی هستیم. ولی هیچ ‌وقت از آن رد نمی‌شویم. وقتی از آن رد شوی، همه ‌چیز دیگر تمام شده است (زیر «همه‌چیز» خط کشیده است.) همیشه به سمت آن لحظه‌ از پیش تعیین ‌شده در حرکتیم (زیر «لحظه‌ از پیش تعیین‌شده» خط کشیده است.) وقتی آن لحظه فرا برسد، نمی‌دانیم که فرا رسیده است، ولی قطعا لحظه‌ مناسب خواهد بود. تا زمانی که هستیم، می‌توانیم در بالاترین حد شدت وجود داشته باشیم (۷ ژوئن.) پایان یک فرآیند نیست؛ محوطه‌ بی‌درخت جنگل.»

برنهارد شخصیت اصلی داستانش یعنی رویتهامر را براساس ترکیبی از تجربیات شخصی‌اش و زندگی لودویگ ویتگنشتاین طراحی کرده است. ویتگنشتاین نیز مثل رویتهامر با ثروت فراوانی به دنیا آمد، به کمبریج رفت، با سختی زندگی کرد، با وسواس کار کرد و سال‌ها با دقت به طراحی و ساخت خانه‌ای برای خواهرش پرداخت. برنهارد سایر ویژگی‌های رویتهامر را نیز از آشفتگی‌های زندگی خودش برداشت: عشقش به حومه‌ اتریش، نفرت از کشور اتریش (در وصیتنامه‌اش انتشار و تولید هر یک از آثارش را در اتریش ممنوع کرد) و رابطه‌ تلخی که با مادرش داشت. اما زندگی رویتهامر تنها به همین شباهت‌ها خلاصه نمی‌شود و دانستن این نکات حتی ذره‌ای از لذت خواندن این اثر کم نمی‌کند، روایت پیچیده‌ای که با فرم بی‌نظیرش خواننده را در گردابی از تکرار غرق می‌کند، جملات بلندی که امان نفس کشیدن را از مخاطب می‌گیرد، مخاطب نفس‌بریده‌ای که واقعا نمی‌داند کجا باید خواندن کتاب را متوقف کند تا بتواند کمی استراحت کند. همه ‌چیز مثل یک گرداب است که آدم را در خود می‌بلعد.

بسیاری از منتقدان برنهارد را با کافکا یا بکت مقایسه می‌کنند، البته که از نظر بستر اگزیستانسیالیستی شخصیت‌های این نویسنده‌ها قیاسی کاملا درست است اما برنهارد با درهم‌تنیدگی غریبی، مخاطبش را در اثر می‌بلعد و حسی شبیه کلاستروفوبیا ایجاد می‌کند، تنگناهراسی: مخاطبی که در تنگنای کلمات و روایت او، راه گریزی ندارد.
 

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...