کتاب «طنز در ادبیات تعزیه» حاصل سال‌ها تحقیق زنده‌یاد استاد «منوچهر احترامی» است. در ادامه برشی از این کتاب آورده شده است:

طنز در ادبیات تعزیه منوچهر احترامی

مخالف‌خوان‌های تعزیه، عموما شخصیت‌های ناآرام و شریری هستند که بالمره برای ارتکاب اعمال ناصواب از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کنند. شوق شرارت، آنان را وامی‌دارد که در هر سوراخی سرک بکشند و هرجا که آش است خود را فراش ببینند؛ لذا دست به اعمال و رفتاری می‌زنند که موقعیت‌های ویژه‌ای را به‌وجود می‌آورد یا خود را در موقعیت‌هایی قرار می‌دهند که موجب بروز اعمال و رفتار ویژه‌ای از جانب آن‌ها می‌شود. و در پاره‌ای از موارد -بنا به تصمیم و تمهید تعزیه‌پرداز- رفتار مخالف‌خوان‌ها به‌گونه‌ای است که موقعیت‌های طنزآمیزی را در تعزیه به‌وجود می‌آورد، یا قرار گرفتن در موقعیت‌های ویژه، اعمال و رفتار طنزآمیز و خنده‌آوری را به مخالف‌خوان‌ها تحمیل می‌کند. آنچه از تعزیه‌های گوناگون به‌منظور ارائه نمونه‌هایی از رفتارها و موقعیت‌های طنزآمیز، در این بخش مورد بررسی قرار می‌گیرد، اگرچه تماما و اختصاصا نشان‌دهنده رفتارها و موقعیت‌های طنزآمیز نیست، اما آشکارا مبین هوشمندی و کامیابی تعزیه‌ساز در خلق فضاهای طنزآمیز در تعزیه است.

قاسم بن حسن و ازرق شامی

تعزیه قاسم، یکی از تعزیه‌های بسیار مؤثر است که از بافت دراماتیک بسیار مستحکمی برخوردار است. بعد از شهادت علی‌اکبر حسین، حضرت قاسم، فرزند چهارده‌ساله امام ‌حسن، آماده نبرد با اشقیا می‌شود. امام حسین ابتدا به او رخصت نبرد نمی‌دهد، اما بالاخره در مقابل اصرار او تاب نمی‌آورد و به او اذن جهاد می‌دهد...

ازرق شامی، از جنگاوران سپاه ابن‌سعد و سپهسالار بخشی از لشکر شام است. هنگامی که قاسم به میدان می‌آید و مبارز می‌طلبد، ابن‌سعد، ازرق را پیش می‌خواند و می‌گوید: «ای ازرق! هرسال از یزید ده‌هزار دینار می‌ستانی و طنطنه شجاعت به اسماع دلاوران شام و عراق می‌رسانی. چرا بیرون نمی‌روی و کار این جوان را فیصل نمی‌دهی؟»

ابن سعد:
بیا به رزم، قوی‌پنجه ازرق شامی!
که چون تو نیست به دنیا مبارز نامی

ازرق شامی:
عجب ساید کلاه رفعت تو اوج کیوان را
چه فرمایی؟ کنم چون حلقه اندر گوش، فرمان را؟

چرا غم در دلت جا کرده؟ از بهر چه حیرانی؟
هنوز ازرق نمرده، دارد او اندر بدن جان را

ابن سعد:
رو به میدان تو ایا ازرق شوم غدار!
سر این تازه‌جوان را به برم زود بیار

ازرق از این انتخاب ابن‌سعد خوشش نمی‌آید و به او اعتراض می‌کند که: «... کسی را که در ولایت مصر و شام با هزار سوار برابر گرفته باشند، به حرب کودکی می‌فرستی و می‌خواهی که نام و ناموس مرا درهم شکنی. مرا ننگ آید با وی محاربه کردن.»

ازرق شامی:
امیر! این چه حرفی‌است گویی عیان؟
مرا خوار سازی چرا این زمان؟

به طفلی مرا می‌کنی روبه‌رو؟
تو از این سخن‌ها بیا و مگو

من و جنگ این کودک شیرخوار؟
من و جنگ این کودک نی‌سوار؟

به یک ضربت تیغ و گرز گران
بدوزم تنش را به هفت‌آسمان

ابن سعد:
مگو طفل، این قوم، نام‌آورند
به میدان همه، ثانی حیدرند

علی جدّ این نوجوان رشید
به گهواره، اژدر ز هم بردرید

نباشند اگر تشنه در کارزار
از این قوم یک تن، ز ما صد هزار

ازرق می‌گوید: «اگر اعضای مرا ریزه‌ریزه سازند، به حرب وی بیرون نروم؛ اما چون مبالغه داری، مرا چهار پسر است همه شجاع و دلاور؛ یکی را فرستم تا به میدان رفته سر وی را بیاورد و دل تو را از این اندیشه فارغ دارد.»

ازرق شامی:
تو چون نمی‌گذری زین جدال در هر حال
مراست چار پسر، هر یکی چو رستم زال

یک از چهار فرستم به جنگ این مضطر
بیاورد سر این نوجوان خوش‌منظر

و اینجاست که معلوم می‌شود هر چهار پسرِ رستم‌صولتِ ازرق، از پهلوان‌های بخور و بخوابِ روزگار هستند و در مصاف با نوجوان چهارده‌ساله‌ای که از نظر آنها کودکی بیش نیست، بلااستثنا کم می‌آورند و یکی‌یکی از گردونه خارج می‌شوند.

ازرق شامی حضرت قاسم

ازرق شامی:
باید از انعام اکنون کیسه را پر زر کنم
سان فرزندان ببینم، دست بر خنجر کنم

چار فرزند دلیرم! هر یکی شیر نرید
چون که فرزندان من هستید، پس کرّه‌خرید

پسر ارشدم! ای صاحب یال و کوپال
ای که هستی به شجاعت تو چنان رستم زال

به دو زانو بنشینی به سر قابِ پلو
تو به یک لقمه بریزی همه را در گودال

سال‌ها مشق دلیری به تو کردم تعلیم
سر این تازه‌جوان را ببر از تن، الحال

پسر ازرق:
به چشم، آنچه تو گویی و آنچه فرمایی
اطاعت از تو نمایم، از آن‌که آقایی

قاسم:
ایا زاده ازرق بی‌حیا!
بگیر از کفم ضربت تیغ را

ازرق:
ای میرزا قشم‌شم دلم از غصه سر آمد
میرزا! داداشت رفت سوی جنگ و نیامد

برو جنگ اکنون تو بی‌واهمه
سیه‌روی گردی برِ فاطمه

پسر دوم:
به چشم، آنچه تو گویی و آنچه فرمایی
اطاعت از تو نمایم، از آن‌که آقایی

قاسم:
ایا ازرق كافر خیره‌سر!
سر دومین را بگیر و ببر

ازرق:
بیا پورِ سوم، دمی در برم
الهی بگردی فدای سرم!

ولایت گرانی است، کو آب و نان؟
الهی رَوی برنگردی جوان!

قاسم:
ایا زاده ازرق نابکار!
برادر کشد بهر تو انتظار

ازرق:
بیا پور چارم! ایا نامدار
برادر، تو را هست در انتظار

برو جنگ بنمای بی‌واهمه
سیه‌روی گردی برِ فاطمه

قاسم:
ایا زاده ازرق پرشرر!
بگیر از کف من، تو تیغِ دوسر

ایا ازرق! ای کافر خیره‌سر
سر چارمین را بیا و ببر

ازرق:
به جان خصم عجایب بلاست این کودک
نه کودک است که یک اژدهاست این کودک

ازرق که چهار پسرش را در مصاف با قاسم به طرفه‌العینی از دست داده، برخلاف گفته قبلی خود، ننگ محاربه با این کودک را می‌پذیرد و شخصا به جنگ قاسم می‌رود.

ازرق:
روم خود کنون سوی این نوجوان
سرش را بکوبم به گرز گران

ملک شدی، پسران مرا همی کشتی
تو کودکیّ و به قدر خمیر یک مشتی

قاسم در جنگ با ازرق همان شیوه‌ای را به‌کار می‌برد که جدّش حضرت علی در جنگ با مرحب خیبری به‌کار برده است.

قاسم:
تو با آن دلیری، به هنگام جنگ
نبستی به مرکب برای چه تنگ؟

نظر کن تو بر تنگ اسبت، ببین
مدد خواهم از خسرو داد و دین

تو چون مرحبی، من چو جدّم علی
دونیمت نمایم من از پُردلی

ازرق:
من که آخر هلاک گردیدم
ابن سعدا! جحیم را دیدم

با کشته شدن ازرق، این گوشه طنزآمیز به پایان می‌رسد و تعزیه قاسم به مسیر تراژیک خود بازمی‌گردد و با شهادت او به پایان می‌رسد.

اعتماد

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...