برشی از رمان «عشق، مرگی کوچک» [موت صغیر] محمد حسن علوان با ترجمه رحیم فروغی

عشق، مرگی کوچک» [موت صغیر] محمد حسن علوان

آذربایجان
610 هجری/ 1212 میلادی

این کلبه بالاتر که می‌رود گنبدی شکل می‌شود. وقتی برای خوابیدن در آن به پهلو دراز می‌کشم، از بس تنگ است، خمیده می‌خوابم. وقتی در آن می‌ایستم، دودِ برخاسته از آتش، که در گنبدش جمع می‌شود و سقفش را می‌پوشاند، خفه‌ام می‌کند. وقتی از آن بیرون می‌روم، آسمان در برابرم می‌ایستد، انگار سرنیزه‌ای کاملا عمود بر زمین فرود آمده، طوری که اگر به طرفش قدم بردارم، بی‌گمان به آن برخورد می‌کنم. قله کوه هر چیزی را در دامنه‌اش آن‌قدر کوچک می‌کند که به چشم نمی‌آید، ساکن و بی‌جنب‌وجوش، حقیر و بی‌تأثیر. زمینِ کناره‌های کلبه فرو نشسته و در وجب به وجب دیوارهای آن شکاف‌هایی است که روزهای زمستان باد سرد از آنها به درون می‌آید، هنگام بارش باران آب از آنها نفوذ می‌کند، و شب‌های بهار جانوران موذی از آنها به داخل می‌خزند. چه‌بسا در را باز می‌گذارم و ابری راه‌گم‌کرده به کلبه می‌آید، چه‌بسا باد شدت می‌گیرد و یک یا دو تخته کلبه را از جا می‌کند، و بعد از آرام شدنش تمام روز را در جستجوی آن دو تخته می‌گذرانم، چه‌بسا بزی جلوِ در بع‌بع می‌کند، یا پرنده ناتوانی روی سقف کلبه می‌افتد. گذشته از این‌ها، اتفاق زیادی در اینجا نمی‌افتد، اما آنچه در دل من به کار است، بسیار است، و آنچه در جای جای درونم فریاد برمی‌کشد، بزرگ.

روزی که برای اولین‌بار پای در این کلبه گذاشتم، این‌طور بود. من هم غیر از زاد و اسبابم چیزی به آن نیفزودم. تشکچه‌ای از پشم حلاجی‌نشده در گوشه کلبه، تشت وضویی که یک شانه در آن شناور است و در کنارش طومار کاغذهایم و چراغ و لیقه و دواتم که زمستان مرکب در آن یخ می‌زند. همه اینها روی تنها رفی که در دیوار کلبه است، کپه شده‌اند. نزدیک در تاچه‌ای آرد گذاشته‌ام که کوزه آبی به آن تکیه داده و یک کیسه کوچک نمک و انبانی خرما و انجیر خشک روی آن دیده می‌شود.

این زاد و اسباب، چقدر برای طالب خلوت، زیاد، و چقدر برای تباه‌کردن من نیرومند است. هر وقت بیدار ماندم تا شاهد تابش انوار الهی باشم، تشکچه پشمی با وسوسه خواب، آن را بر من تباه کرد، هر وقت به سکوت پناه بردم تا صدای آهسته اسرار قدسی را بشنوم، شکمم غار و غور کرد و گرسنه و سرگرم شدم، هر زمان که چراغم را روشن کردم، برگه‌هایم را بیرون آوردم، قلمم را در شیشه کوچک مرکب فرو بردم و آن را روی کاغذ، درست در نقطه‌ای که دیشب نوشتن را متوقف کرده بودم، گذاشتم، از محل تماس قلم با کاغذ، پنجره‌ای سربرآورد که حومه‌های اندلس، کوچه‌های فاس، گوشه کنارهای تونس، خانقاه‌های قاهره، محله‌های مکه، دکان‌های بغداد، زمین‌های سرسبز دمشق، دریاچه‌های قونیه و ... از آن سرک کشیدند. این چگونه عزلتی است؟

نمی‌دانم کجای زمینم، اما این برایم مهم نیست. خداوند قلبم را با چهار وتد استوار کرده است. همه آنچه به یاد دارم این است که از «ملطیه» به سمت شرق بیرون آمدم. بر پشتم زیراندازی مویین بود که همه زاد و اسبابم را در آن با خود می‌بردم. راه می‌رفتم تا خسته می‌شدم، از آنچه می‌رسید می‌خوردم و هر کجا شب فرود می‌آمد، می‌خوابیدم. از روز سوم پیاده‌روی، کف پاهایم خشک شدند و رنگشان عجیب شد، انگار از تن من نیستند. ریشم آشفته‌تر شد و لب‌هایم ترک برداشتند، طوری که وقتی بازشان می‌کردم تا لقمه‌ای بجوم، کمی خون از آنها راه می‌افتاد. اندامی در تنم نمانده بود که ننالد و شکوه نکند، اما من از راه‌رفتن باز نمی‌ایستادم. راه‌ها یکی پس از دیگری مرا در خود می‌کشیدند. از تپه‌ای بالایم می‌بردند و در دره‌ای فرودم می‌آوردند. در روستاها و شهرها بر مردم می‌گذشتم و در بیابان‌ها و خلوت‌ها بر حیوان‌های وحشی. پیش از آنکه کوه‌ها راهم را قطع کنند، هلال و محاق و بدر همراهی‌ام می‌کردند.

رو سوی بلندی‌های کوه کردم و بالا رفتم. روزهای دراز صعود می‌کردم، اما راه رسیدن بر من بسته می‌شد، پس فرود می‌آمدم و دنبال راه دیگری می‌گشتم. دوباره بالا می‌رفتم و ناگهان خودم را بر لبه پرتگاهی می‌دیدم، پس، از همان راهی که آمده بودم باز می‌گشتم. از سوی سوم صعود می‌کردم تا راه نفوذی بیابم که به قله نزدیکم کند. هرچه بالاتر صعود می‌کردم، گرسنگی شدت بیشتری می‌گرفت، چون زمین سفت‌تر می‌شد و گیاهان کمتر می‌شدند. انگشت‌هایم زخم برداشتند و دردهایم بیشتر شدند. گاه گاهی با گریه تسکینشان می‌دادم. تا اینکه سرانجام بر قله کوه ایستادم و نخستین شبم را در برهنگی‌اش خوابیدم. بامداد فردا آسمان صاف بود و این کلبه از دور در برابر دیدگانم نمایان شد. به طرفش آمدم و دیدم از مدت‌ها پیش، که به نظر نمی‌رسد مدت کوتاهی باشد، رها شده است. دانستم که پس از پنجاه سال پیمودن طریق پرمخاطره خداوند، در خلوت و سفر و گرسنگی و ریاضت و مجاهدت، به عزلتگاهی رسیده‌ام، سزاوار پیمانی که به‌عنوان قطب بسته‌ام.

وقتی نیروهای اعلی علیین با من پیمان بستند، در خواب بودم. یک شب پیش از آنکه از ملطیه بیرون بیایم، مرا سوی خود کشید و آویزان در هوا به اندازه یک وجب از بسترم بالاتر رفتم، با اراده عزیز جبار برده می‌شدم. کششی ناگهانی نبود، از وقتی طوافی را، که پیش از تولدم بر من نوشته شده بود، بر اوتاد زمین به آخر بردم، هر آن منتظرش بودم. اما هر کششی چنان مرا مبهوت می‌کرد، که قلبم کبوتری می‌شد در ملکوت، و سخنم چنان آرام که گوش‌ها آن را نمی‌شنیدند. دیدِ چشم با نور خداوند از دست می‌شد، اما در پرتو تابش بینش قرار می‌گرفت. سپس خداوند آنچه را به بنده‌اش فرمان می‌دهد، بر من کشف می‌کند. بنده‌ای که به او نیازمند است و جز او از همه بریده است. فرمان می‌دهد کتابی بنویسم، پرده از دانشی بگشایم، شیخی را همراهی کنم، مریدی را با خود ببرم، هر وقت نیاز به خلوت داشتم، خلوت کنم، و گاه جلوت که فرا رسد، به جلوه در آیم. هر چه در طریقتم به سمت خداوند انجام دهم، فرمان و تدبیر اوست، سهل و دشوار، شادی و اندوه، حضر و سفر، شطح و دانش، حرف و شماره، سخن و سکوت. قطب شأنِ الهی شدم و غوث آنِ زمانی، آینه حق، در دست‌هایم طلسم الله اعظم و ترازوی فیض فراگیر و...

- آی مرد... هستی؟
شبان آذری رشته افکارم را پاره کرد. با لهجه عجمی‌اش از بیرون کلبه صدایم کرد. برخاستم، زود ظرف و کوزه‌ام را برداشتم و به طرفش بیرون رفتم. سلام کردم، پاسخم را داد. بعد، از خورجین قاطرش مقداری نان و حبوبات و ترب بیرون آورد و در ظرفم گذاشت. کوزه‌ام را گرفت و از آب مشکی که از پشتش آویزان بود پر کرد. سپس آن را به من داد و مشکش را میزان کرد. قاطرش را سک داد و گفت:
- یک هفته بعد می‌بینمت.
دو درهم سلجوقی به او دادم.
- مرکّب می‌خواهم، و روغن برای چراغ.

سرش را به نشانه اجابت تکان داد و رفت. توشه‌ای را که آورده بود، به کلبه بردم. بعد بیرون آمدم تا آتشی روشن کنم. ایستادم به تأمل در کرکس‌هایی که هر روز همین وقت به طمعِ طعمه‌ای پیرامون قله می‌چرخند. مقداری آب و باقلا و کمی نمک در ظرف ریختم و گذاشتم میان دو تنه درخت شعله‌ور. در انتظار پختن غذایم کنار آتش نشستم و خودم را گرم کردم. خوردم، و خورشید رخ پوشاند. با صداهای زوزه گرگی در دامنه‌های دور، نماز گزاردم. ماه پشت قله‌های سر به فلک کشیده پنهان شد و شب، مانند صندوق تاریکی که شکافی در آن نیست، بر من فرود آمد. ستاره‌های بالای سرم همان جایی قرار گرفتند که دیشب بودند. به کلبه‌ام پناه بردم، چراغم را روشن کردم و نشستم به نوشتن چیزهایی که کسی غیر از من نمی‌توانست بنویسد، و شأنشان را چون من نمی‌شناخت: سرگذشت ولیّ خدا که او را برگزیده بود برای آنچه برگزیده بود، و به او فرمان داده بود آنچه را فرمان داده بود. اینها را زیر روشنایی چراغی نوشتم که دروغ نمی‌گوید. تا وقتی مردم درباره مسائل مربوط من به اختلاف برخوردند، چیزی پیدا کنند که دلیل بیاورند. بسم الله الرحمن الرحیم. چنین گفت سالک راه خدا، محی‌الدین ابن‌ عربی...

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...