برای خودش مانند کرگدن پناهگاهی میسازد که در واقع درونش روحی مانند یکپروانهی شکنندهی امیدوار دارد... روزهای خوب صبحانهام را ساعت 2 یا 3 بعدازظهر میخورم... خیلی زیاد سفر میکنیم... از شغل بسیار بدنام خانهداری لذت میبرم... همسرم وقتی برای خواندن آثار من ندارد... رماننویس انگلیسی تقریبا یک ناظر جامعه است... از کافکا یاد گرفتم که چطور خودم را خیلی جدی نگیرم... گاهی دچار سرخوردگی، رخوت و افسردگی میشوم
ترجمه ربابه جلایر | اعتماد
جویس کرول اوتس [Joyce Carol Oates] نویسندهای جذاب و باریکاندام است و موهای تیره و چشمهایی درشت و کنجکاو دارد، هرچند که هیچ عکسی تاکنون نتوانسته حق وقار و هوش بالای او را ادا کند. جویس (متولد 1938- نیویورک) نمایشنامهنویس، شاعر و داستاننویس برجسته امریکایی که جان آپدایک، نویسنده بزرگ امریکایی و برنده جایزه پولیتزر، «بانوی فرهیخته ادبیات معاصر» لقبش داده، بیش از 25 سال است که هر سال از سوی منتقدین در فهرست برندگان جایزه نوبل ادبیات قرار میگیرد. اوتس، در تمام دوران نویسندگیاش، همیشه جزو نویسندههای پرفروش نیویورکتایمز بوده و بارها نیز نامزدی جوایز پولیتزر و منتقدان کتاب امریکا بوده است. اوتس، جوایز بسیاری در طول دوران نویسندگیاش برای داستانها و رمانهایش دریافت کرده، که مهمترینهایشان عبارت است از: جایزه ملی کتاب ادبیات داستانی امریکا، جایزه اُ. هنری، جایزه برنارد مالامود، جایزه اورنج، جایزه برام استوکر، جایزه روزنتال، جایزه نورمن میلر.
از جویس کرول اوتس، تاکنون چند رمان و مجموعه داستان در ایران منتشر شده است. «جانورها» و «سیاهاب» با ترجمه حمید یزدانپناه، «اشتهای امریکایی» با ترجمه سهیل سمی و مجموعهداستان «شوهر عزیزم» با ترجمه ربابه جلایر. این مصاحبه در خانه اوتس در ویندسور قبل از اینکه به همراه همسرش به پرینستون برود، انجام شده است.
![جویس کرول اوتس کارول اوتس [Joyce Carol Oates]](/files/162592177298343768.jpg)
بهتر است اول به این موضوع بپردازیم: معمولا شما متهم به تولید بیش از حد هستید.
تولید اثر مسالهای نسبی است و واقعا موضوع قابل توجهی نیست: آنچه اهمیت دارد آثار قوی یک نویسنده است. موضوع این است که ما باید کتابهای بسیاری بنویسیم تا به دو یا سه اثر ماندگار دست بیابیم- دقیقا مانند یک نویسنده یا شاعر جوان که باید صدها شعر بنویسد تا مهمترین اثرش را خلق کند. هر کتابی که نوشته میشود به نوبه خودش یک تجربه است و انگار که نویسنده به دنیا آمده تا آن را بنویسد. اما با گذشت زمان کمکم نویسنده از اثر فاصله میگیرد و دید انتقادیتر پیدا میکند. راستش نمیدانم چه بگویم. گاهی با لحن انتقادآمیز بعضی از منتقدان که احساس میکنند که من زیاده از حد مینویسم همدردی میکنم چرا که آنها به اشتباه فکر میکنند مجبورند برای تحلیل اثری که به تازگی منتشر شده اکثر آثار قبلی مرا باید بخوانند. اما هر کتابی برای خودش دنیایی است و باید مستقل باشد و نباید به این دقت کرد که کتاب اول است یا دهم یا پنجاهم.
در مورد منتقدانتان- آیا معمولا همه آنها را میخوانید؟ آیا تاکنون از نقد و بررسی کتاب یا مقالهای که در مورد کتابتان نوشته شده چیزی یاد گرفتهاید؟
من گاهی اوقات نقد کتابهایم را میخوانم ولی بدون استثنا همه مقالات نقدی را برایم میفرستند میخوانم. مقالات نقدی در نوع خود جالبند. همین که میدانید کسی کتابتان را خوانده و واکنشی نشان داده حس دلپذیری است. معمولا درک شدن و مورد تحسین قرار گرفتن بالاتر از حد توقع ما است... یک تحلیل معمولی که به سرعت نوشته شده خیلی تعیینکننده نیست. در نتیجه نویسنده نباید آن را زیادی جدی بگیرد. همه نویسندگان بدون استثنا گاهی مورد انتقاد شدید قرار میگیرند و به نظر من اگر کسی بتواند جان سالم از این انتقادها بیرون ببرد تجربهای باارزش به دست آورده است. نویسندهای که به اندازه من کتاب منتشر کرده برای خودش مانند کرگدن پناهگاهی میسازد که در واقع درونش روحی مانند یک پروانهی شکنندهی امیدوار دارد.
معمولا برنامه کاری روزانهتان چطور است؟
من برنامه منظمی ندارم اما دوست دارم صبحها قبل از صبحانه بنویسم. گاهی اوقات کار نوشتن آنقدر خوب و راحت پیش میرود که ساعتها بدون وقفه ادامه میدهم و در نتیجه در چنین روزهای خوبی صبحانهام را ساعت 2 یا 3 بعدازظهر میخورم. در روزهای مدرسه، یعنی روزهایی که تدریس میکنم، معمولا قبل از شروع نخستین کلاسم 45 دقیقه یا یک ساعت را به نوشتن مشغول میشوم ولی برنامه مشخصی ندارم و الان هم از این ناراحتم که آخرین رمانم را چند هفته پیش تمام کردهام ولی هنوز کار جدیدی شروع نکردهام... البته به جز چند یادداشت پراکنده.
به نظر شما برای نوشتن آرامش ذهنی الزامی است یا در هر شرایط روحی و حس و حالی میتوانید به نوشتن بپردازید؟ آیا احساسات شما در چیزی که مینویسید انعکاس پیدا میکند؟ بهترین وضعیتی که در آن میتوانید از صبح تا عصر مشغول نوشتن شوید چگونه است؟
این قضیه حس و حال را باید کنار گذاشت. در واقع، نوشتن خودش حس و حال را ایجاد میکند. اگر هنر نقشی متعالی دارد (که به نظر من باید داشته باشد) - یعنی وسیلهای باشد که با آن از وضعیت روحی محدود و بستهمان خارج شویم- پس اینکه در چه وضعیت روحی یا عاطفیای هستیم نباید اهمیت زیادی داشته باشد. من در زمانهایی که خیلی خستهام یا روحم آزرده شده یا وقتی که دیگر هیچ چیزی را حتی پنج دقیقه دیگر هم نمیتوانم تحمل کنم، خودم را مجبور به نوشتن میکنم و... یک جورهایی خود عمل نوشتن همهچیز را عوض میکند یا شاید فقط این طوری به نظر میآید.
بعد از اینکه یک رمان را به پایان میرسانید چه اتفاقی میافتد؟ آیا پروژه بعدی را که در صف منتظر بوده شروع میکنید؟ یا انتخاب بعدیتان بیمقدمه و خودجوش است؟
وقتی من یک رمان را تمام میکنم آن را کنار میگذارم و شروع به کار کردن روی داستانهای کوتاه و در نهایت یک کار بلند دیگر میکنم. وقتی آن رمان را کامل کردم به رمان قبلیام برمیگردم و بسیاری از آن را بازنویسی میکنم. در این حین رمان دوم من در کشوی میز قرار دارد. گاهی اوقات من روی دو رمان به صورت همزمان کار میکنم، هرچند که معمولا یکی از آنها دیگری را در حاشیه قرار میدهد. به نظر میرسد ریتم نوشتن، بازنویسی، نوشتن، بازنویسی و... برای من مناسب است. فکر میکنم هرچه پیرتر میشوم شیفته هنر بازنویسی خواهم شد و ممکن است زمانی برسد که اصلا از تمام کردن یک رمان و دست برداشتن از آن بترسم. به عنوان مثال رمان بعدی من، عشقهای نامقدس، در زمان رمان چایلدولد نوشته شده و بعد از تکمیل شدن آن رمان دوباره بازنویسی شده و دوباره در بهار و تابستان گذشته نیز بازنویسی شده است. با وجود شهرت من به سریع و بدون زحمت نوشتن، من بهشدت طرفدار بازبینی هوشمندانه و حتی سختگیرانه و موشکافانه هستم که به خودی خود یک هنر است یا قطعا باید باشد.
علاوه بر نوشتن و تدریس، چه فعالیتهای روزانهای برای شما مهم هستند؟ سفر، پیادهروی، موسیقی؟ من شنیدهام که شما یک پیانیست عالی هستید؟
ما خیلی زیاد سفر میکنیم، معمولا با ماشین. چندین بار طول قاره را به آهستگی رانندگی کردهایم و جنوب و نیوانگلند و البته ایالت نیویورک را با نظم و دقت دوستداشتنیای گشتهایم. به عنوان یک پیانیست من خودم را یک «آماتور مشتاق» معرفی میکنم که تقریباً مهربانانهترین واژهای است که میتوان به کار برد. طراحی کردن را هم دوست دارم، گوش دادن به موسیقی را دوست دارم و حتی وقت زیادی را بدون اینکه کاری بکنم میگذرانم که فکر نمیکنم حتی بتوان آن را خیالبافی نامید. من همچنین از شغل بسیار بدنام خانهداری لذت میبرم. من دوست دارم آشپزی کنم، از گیاهان نگهداری کنم، باغبانی کنم (در مقیاس کوچک)، کارهای ساده خانگی را انجام دهم، در مراکز خرید قدم بزنم و مردم را ببینم، به بخشی از مکالمات مردم گوش بدهم، به ظاهر مردم و لباسهایشان توجه کنم و غیره. واقعا راه رفتن و رانندگی کردن بخشی از زندگی من به عنوان یک نویسنده است. من نمیتوانم خودم را جدا از این فعالیتها تصور کنم.
با وجود موفقیت کاری و مالی، شما همچنان تدریس میکنید. چرا؟
من در دانشگاه ویندسور یک دوره کامل که به معنی سه درس است، تدریس میکنم. یکی نوشتن خلاقانه است، یکی سمینار کارشناسی ارشد (در دوره مدرن) است و سومی یک کلاس پرجمعیت (115 دانشجو) کارشناسی است که پرجنبوجوش، سرزنده و مهیج است اما واقعا شلوغتر از آن است که برای من رضایتبخش باشد. با این حال به طور کلی نزدیکیای بین دانشجویان و اساتید در دانشگاه ویندسور وجود دارد که بسیار خوشایند است. هر کسی که به تدریس مشغول است میداند که یک متن را واقعا نمیتوان تجربه کرد مگر اینکه آن را با تمام جزییات دوستداشتنیاش در کلاسی هوشمند و پاسخگو تدریس کنی. در حال حاضر من در کلاس جویس 9 دانشجوی ارشد دارم و هر جلسه سمینار خیلی هیجانانگیز (و انرژیبر) است و صادقانه بگویم که من هیچ چیزی را به آن ترجیح نمیدهم.
شایع شده است که همسر شما که استاد هم هست بیشتر آثار شما را نمیخواند. آیا دلیلی برای آن وجود دارد؟
ری، زندگی پرمشغلهای دارد، مهیا شدن برای کلاسها، انتشار فصلنامه انتاریو ریویو و غیره، که باعث میشود وقتی برای خواندن آثار من نداشته باشد. من گاهی اوقات خلاصهای از آنها را به او نشان میدهم و او راجع به آنها نظراتی میدهد. من دوست داشتم که یک رابطه راحت با نویسندگان دیگر داشته باشم اما به دلایلی این اتفاق هیچ وقت رخ نداد. در ویندسور دو یا سه نفر از ما شعرهای یکدیگر را میخوانیم. اما نقد ادبی به آن معنا خیلی کم است. من هرگز نتوانستهام به نقدها به طور کامل پاسخ دهم. صادقانه بگویم زیرا معمولا وقتی نقدها به من میرسد من مجذوب و مشغول کار دیگری شدهام. همچنین منتقدان گاهی اوقات به کارهایی ارجاع میدهند که من اصلا یادم نمیآید چنین چیزهایی نوشته باشم.
آیا شما هیچوقت در طول زندگی در کانادا احساس یک مهاجر یا تبعیدی را داشتهاید؟
ما قطعا نوعی تبعیدی هستیم. اما من فکر میکنم اگر ما در دترویت زندگی میکردیم هم مانند تبعیدیها بودیم. خوشبختانه ویندسور یک جامعه بینالمللی و جهانی است و همکاران کانادایی ما ملیگراهای سرسخت و کوتهفکر نیستند. اما من تعجب میکنم! کسی احساس تبعید شدن میکند؟ وقتی من به خانه در میلرپورت در نیویورک برگشتم و حوالی لاکپورت را دیدم تغییرات خارقالعادهای که رخ داده بود باعث شد من احساس غریبگی کنم. گذشت زمان خودش همه ما را تبدیل به تبعیدی میکند. شاید این موضوع یک وضعیت مضحک و خندهدار است زیرا که قدرت جامعه در حال تحول را بر فرد و فردانیت اثبات و تاکید میکند، اما من فکر میکنم ما بیشتر تمایل داریم این وضعیت را وضعیتی غمانگیز بدانیم. ویندسور یک جامعه نسبتا باثبات است و من و همسرم به طرز عجیبی احساس میکنیم اینجا بیشتر از هر جای دیگری احساس راحتی و آرامش داریم.
شما «هر کاری که میخواهی با من بکن» را در سالهایی که در لندن زندگی میکردید، نوشتید. زمانی که آنجا نویسندگان زیادی مانند دوریس لسینگ، مارگارت درابل، کالین ویلسون، آیریس مرداک را ملاقات میکردید. نویسندگانی که همان طور که از اظهارنظرهای شما در مورد آثارشان نمایان است برای شما قابل احترام هستند. آیا هیچوقت مقایسهای روی نقش یک نویسنده در جامعه انگلستان با آنچه اینجا تجربه کردهاید داشتهاید؟
یک رماننویس انگلیسی تقریبا بدون استثنا یک ناظر جامعه است. گمان میکنم منظور من از «جامعه» بدیهیترین و محدودترین مفهوم آن باشد. به جز در نویسندگانی مانند دیوید هربرت لارنس (که در واقع به نظر نمیرسد کاملا انگلیسی باشد) علاقه شدیدی به فردیت، روانشناسی زندگی و بشر وجود ندارد. البته رمانهای شگفتانگیزی نیز مانند نوشتههای دوریس لسینگ وجود دارد که کتابهایی هستند که دیگر نمیشود طبقهبندیشان کرد: داستانهای افسانهای، زندگینامه، حکایت و... ؟ و همچنین جان فولز و آیریس مرداک. اما یک حسی در رمان امریکایی وجود دارد که اساسا متفاوت است. ما تمایل داریم خودمان را به خطر بیندازیم و توسط مردمی که تصور آنها از شکل و ساختار بسیار محدود است «بیساختار» نامیده شویم و ما وحشیتر، اکتشافیتر، بلندپروازتر، شاید کمتر خجالتی و با اعتماد به نفستر و شجاعتر هستیم. زندگی عقلانی باعث میشود که ما تمایل داشته باشیم از رمانهایمان دور باشیم، از رمانهای خیلی خواندنی و پرطرفدار بترسیم، اما در نهایت به کیفیت فکری تاسفانگیز آثار آلدوس هاکسلی یا تا حدی در سطح پایینتر سی.پی.اسنو برسیم.
در نوشتههای شما طنز و هجو به مقدار کمی به کار رفته است. در برخی از کتابهای شما مانند «مردم گران قیمت»، «ارواح گرسنه» و بخشهایی از «سرزمین عجایب» و تقریبا پینترسک [بنیانگذار پینترسک، هارولد پینتر است] یا طنز پوچگرایی دیده میشود. آیا پینتر نشانه توانایی محسوب میشود؟ آیا شما خودتان را یک نویسنده کمدی میدانید؟
از ابتدا نوعی طنز در نوشتههای من وجود داشته است؛ اما نهفته و بیروح است. من هرگز پینتر را به عنوان یک اثر خیلی خندهدار نمیدانم ولی آیا واقعا میشود تراژدی حسابش کرد؟ من اوژن یونسکو را زمانی دوست داشتم همینطور کافکا و دیکنز (که کافکا از او تاثیرات خاصی گرفت، البته او ازین تاثیرات را برای اهداف متفاوتی استفاده کرده). همانطور که قبلا اشاره کردم من با طنز انگلیسی بهتر رابطه برقرار میکنم. «پوچگرایی» یا «تاریکی» یا «سیاهی» یا هر چیز دیگری: هر چیزی که تراژیک نباشد میتواند طنز تلقی شود. رمان توسط هر دو آنها تغذیه میشود و هر دوی آنها را با حرص و ولع میبلعد.
از کافکا چه یاد گرفتهاید؟
اینکه چطور ترس و وحشت ایجاد کنم. و اینکه چطور خودم را خیلی جدی نگیرم.
شما برای چه کسی مینویسید؟ خودتان، دوستانتان، جامعهتان؟ آیا شما یک مخاطب ایدهآل برای آثارتان تصور میکنید؟
خب، داستانهای خاصی وجود دارند که من آنها را برای جامعه دانشگاهی نوشتهام و در برخی موارد برای مردم خاص مانند داستانهایی که در «ارواح گرسنه» آمده است. اما به طور کلی یک اثر خودش، خودش را مینویسد. منظورم این است که یک شخصیت خودش «صدای» خودش را تعیین میکند و من از آن پیروی میکنم. من طرح خودم را در قسمت اول «قاتل» داشتم که خیلی هم خلاصه بود. اما غیرممکن بود که هاگ پتری را وقتی ادامه میداد بتوان ساکت کرد و قسمتی که او نوشت طولانی و دردناک و سنگین بود ولی با این وجود نهایتا خلاصه شده است. ایراد خلق چنین شخصیتهای آگاه و بصیری این است که آنها میخواهند خطوط چشمانداز ادبیات که در آن ساکن هستند را درک کرده و مانند کاچ در چایلدولد سعی دارند مسیر روایت را هدایت کرده یا حتی به عهده بگیرند.
آیا شما دفترچه خاطرات دارید؟
من چند سال پیش شروع به گردآوری یک دفترچه خاطرات کردم که بیشتر شبیه یک نوع نامههای پیدرپی، عمدتا در مورد مسائل ادبی، به خودم است. چیزی که من را به فرآیند تجربیات خودم علاقهمند میکند ضبط طیف گستردهای از احساسات خودم است. به عنوان مثال، بعد از اینکه یک رمان را تمام کردم بیشتر تمایل دارم تجربه نوشتن آن را خیلی لذتبخش و چالشبرانگیز تلقی کنم. اما در واقع (از آنجا که من سوابق را دقیق ثبت میکنم) این تجارب متفاوت و گوناگون هستند: من گاهی هم دچار حملات موقتی سرخوردگی، رخوت و افسردگی میشوم.
به نظر شما کدام نویسندگان مرد در ارایه تصویر زن موثرتر و موفقتر بودهاند؟
تولستوی، لارنس، شکسپیر، فلوبر، ... در واقع تعدادی انگشتشمار و به همین نحو تعداد زنانی که توانستهاند تصویر موثری از مردان ارایه دهند هم کم است.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............