اگر با تعبیر و تعریف فرانک اوکانر، نویسنده و منتقد برجستهی ایرلندی از ماهیت داستانِ کوتاه موافق باشیم، داستانهای کوتاه کارور را باید عموما خوب و در برخی موارد شاهکار ارزیابی کنیم. نظریهی اوکانر دربارهی مولفهی اصلی داستان کوتاه که در واقع میکوشد تا به کمک آن میان این فرم ادبی و رمان تفاوت بگذارد، در نوع خود جسورانه و البته تفکر برانگیز است.

اوکانر برداشت عمیق خود را با تفاوت آشکاری که میان حجم داستان کوتاه و رمان وجود دارد آغاز میکند و سپس نتیجه میگیرد که در رمان به دلیل تفصیل ذاتی آن، امکان طرح تمام یک ـ و گاه چند ـ شخصیت وجود دارد؛ در حالی که در داستان کوتاه اصولاً امکان طرح تمام وجوه یک شخصیت فراهم نیست. در گام بعد اوکانر از این ویژگی نتیجه میگیرد که به همین دلیل در رمان مجال پدید آمدن حس همذاتپنداری میان مخاطب و شخصیتها وجود دارد. در حالی که در داستان کوتاه این حس هرگز پدید نمیآید. با این دو مقدمه، سرانجام منتقد تیزهوش ایرلندی گام بلند خود را بر میدارد و نظریهی نهایی خود را تبیین میکند: "در داستان کوتاه آدمها همواره به گونهای طرحواره، نیمگفته و غیرقابل درک نشان داده میشوند؛ در حالی در رمان آدمها به طور کامل و با تمام وجوه شخصیتیشان حضور دارند."
اوکانر تاکید میکند که اصولا به دلیل همین ویژگی ذاتی و ماهوی است که داستان کوتاه محمل و بستر مناسبی است برای طرح آدمهای تنها. آدمهایی که به خاطر طرحواره بودن امکان همدردی با آنها میسر نیست. آدمهایی که او از آنها به انسانهایی "غرق شده و فرو رفته" یاد میکند. آدمهایی که انگار صداهایی هستند که کسی قادر به شنیدن آنها نیست.
داستانهای کوتاه کارور آکندهاند از این آدمهای "غرق شده و فرو رفته". آدمهایی تک افتاده، تنها و بیقراری که اغلب ـ حتی اگر اراده کنند ـ قادر به درک همنوع خود نیستند. زنها و شوهرهای جهان داستانی کارور با درونهایی آشفته و روحهایی زخم خورده، به رغم نیازی که به مهرورزی هم دارند؛ تا شاید به کمک آن زخمهاشان را التیام بخشند؛ به طرز رقتآوری قادر به این کار نیستند. در داستان "همسر دانشجو" زن تا صبح در بستر بیدار میماند و سعی میکند تا شوهر خوابآلودش را ـ به یاد عشق اولیهشان ـ به سخن گفتن با خود وادارد، شوهر اما در گفت و گویی سرد و بیاحساس و کوتاه نشان میدهد که نمیتواند به درخواست عاجزانهی زن پاسخ دهد.
در فصلی درخشان و نمادین از داستان، زن میکوشد تا برای لحظاتی نفسهای خود را با تنفس مرد در خواب همسو کند. در پایان داستان که زن شب را تا صبح بیدار مانده است، کنار تختخواب زانو میزند و از خداوند کمک میطلبد.
این تنهایی و عدم ارتباط در داستانهایی دیگر مثل "یک چیز دیگر" و "صمیمیت" تکرار میشود؛ اما این بار از سوی مرد. این برداشت را "ایروینگ هاو" منتقد و زبانشناس آمریکایی در این عبارت خلاصه کرده است: "آدمهای کارور فاقد درد مشترک و یا اصولا هر چیز مشترک دیگری هستند که بتوانند به کمک آن تسکین یابند." در واقع روابط انسانی آدمهای کارور فاقد چسبندگی کافی برای اتصال آنها به یک دیگر است. آدمهای آویزان، سرخورده و بهتزدهای که حتی از درک وضعیتی که گرفتارش شدهاند عاجزند.
این وضعیت در واقع موقعیت شکستی است که کارور با دقتی مینیاتوری آن را نمایش میدهد. داستانهای "آنها شوهر تو نیستند" و "کیلومتر شمارش دست نخورده" دو نمونه از بهترین داستانها ی کارور هستند که این شکست را به گونهای تلخ، سیاه و البته پر از انحطاط اما با قوت نشان میدهند. در داستان اول مرد و در داستان دوم زن و شوهر هر دو؛ شکست خوردهاند. تفاوت مهمی که میان نگاه کارور و همینگوی وجود دارد در نمایش این شکستهاست. در حالی که در باور همینگوی "آدمها را میتوان از بین برد، اما نمیتوان شکست داد" کارور با دقتی وسواسگونه به ترسیم شکستهای پی در پی انسان میپردازد. آدمهای او دائماً و تقریباً در همهی عرصههای مهم زندگی شکست میخورند و بدتر از آن به نظر میرسد هیچ تقلایی برای خروج از این شکستها انجام نمیدهند، یا نمیتوانند انجام دهند.
کارور به لحاظ شخصی در برابر فقر، عشق و الکل بارها شکست خورده است. زندگی همراه با فقر که به دنبال ازدواجی زود هنگام ـ در هجده سالگی و با دختری شانزدهساله به اسم ماریان بِرک ازدواج کرد ـ فشارش را بر او مضاعف کرده بود؛ نویسندهی جوان را ـلابد برای تحمل یا تسکین آن فشار ناگهانی ـ به سمت الکل لغزاند. او بارها در برابر الکل ـ که در آغاز منجی خود میپنداشت ـ زانو زد. اما تنها دوم ژوئن 1977 بود که برای همیشه بر آن غلبه کرد. با این حال بلافاصله از همسرش طلاق گرفت تا شکست تازهای را مزه کند. توالی و استمرار شکستها سبب شد تا کارور آنها را به مثابهی معادن و تجربههایی غنی دستمایهی کار نوشتن کند. کاری که از هر نویسندهی بزرگی انتظار میرود.
کارور با استخراج، تراش و تلطیف تجربههایش و سپس عبور آنها از صافی ذهن خلاق خود، مایههای داستانیاش را که به شدت اصیل و ریشه در زندگیاش داشتند؛ ورز داد و توانست قصههایی بنویسد که قبل از هرچیز به مفهوم دقیق کلمه برآمده از روح خودش بودند.
اگر با فرانک اوکانر همرای باشیم که مخاطب رمان با شخصیتهای آن، برخلاف داستانکوتاه، همذاتپنداری میکند و آدمهای داستان کوتاه را نمیتوان درک کرد و فهمید، آنگاه راز این که کارور هرگز در دوران نسبتاً طولانی نویسندگیاش رمانی ننوشت؛ اندکی آشکار میشود. نه مگر کارور خود یکی از آن آدمهای تنها بود که هر از گاه حسی، تجربهای، اندوهی و تصویری از روح خود را باز میتاباند و باز فرو میرفت تا داستانی دیگر؟ تا زخمی دیگر؟ تا فشاری دیگر که روح او را بیازارد و او برای خلاصی از دست آن، بگذارد آن فشار همچون صدایی تنها از منفذی به اسم داستان کوتاه بیرون بزند و ما را بهت زده کند؟