«پلیس حافظه» [The Memory Police]  نامزد جایزه ملی کتاب آمریکا شد.
در این کتاب مخاطب به صورت استعاری به جزیره‌ای می‌رود که در آن نیروی ناشناسی مردم را وادار می‌کند تا چیزهای خاصی را فراموشش کنند؛ کلاه‌ها، عطرها، پرندگان، زبان و... همزمان با فراموش‌شدن اشیا آن‌ها از زندگی واقعی هم حذف می‌شوند. تا وقتی این اشیا گم می‌شود کسی هول برش نمی‌دارد، اما مردم جزیره یک روز از خواب بلند می‌شوند و می‌بینند کتاب‌ها و کلمه‌ها برایشان ناآشناست. ترسناک‌تر اینکه یک روز صبح شخصیت رمان متوجه می‌شود پای چپش را نمی‌شناسد. این روند ادامه دارد تا اینکه...

پلیس حافظه» [The Memory Police]  یوکو اوگاوا

از کتاب «پلیس حافظه» تجلیل‌های زیادی شده است. این اثر را با«۱۹۸۴» جرج اورول، «فارنهایت ۴۵۱ درجه » ری بردبری و «صد سال تنهایی» مارکز مقایسه می‌کنند. موضوع نظارت به اصطلاح نرم دولت‌ها بر اندیشه و هنر موضوعی است که یوکو اوگاوا نویسنده کتاب آن را با بیانی شاعرانه و در قالب استعاره برای ما تعریف کرده است. این اثر به تازگی در جایزه ملی کتاب آمریکا نامزد شده است و به این بهانه سه روایت نویسنده، مترجم انگلیسی و مترجم فارسی را درباره کتاب می‌خوانیم.

پیشگویی یک اتفاق

«یوکو اوگاوا» نویسنده کتاب درباره احساسش از نامزد شدن کتابش در جایزه ملی آمریکا، گفت:«نخستین واکنش من تعجب بود. همیشه هر خبری در مورد جایزه ادبی غیرمنتظره است. طبق معمول ذهن من درگیر رمانی است که اکنون روی آن کار می‌کنم، بنابراین این تجربه شبیه این بود که کسی در میان مشغله فعلی من به آرامی روی شانه‌ام ضربه بزند تا در مورد رمانی که مدت‌ها پیش نوشته شده در گوشم نجوا کند».

وی در مورد کتاب «پلیس حافظه» گفته است:« پلیس حافظه رمانی است که قصد دارد با خاطرات از دست رفته در گذشته‌های دور مواجه شود. تجربه‌هایی مانند ازهم‌گسیختن، دلتنگی و حس از دست دادن و رساندن خواننده به این مفهوم که دنیا در آینده نزدیکی تجزیه می‌شود، موجب فلج شدن ذهن او می‌شود و من خواستم درباره این اتفاق پیشگویی کنم و آن را بنویسم».

نویسنده کتاب با بیان اینکه «پلیس حافظه» ریشه در رمان خاطرات آنا فرانک دارد، توضیح داده است: وقتی یک دختر نوجوان بودم با این اثر مواجه شدم و با خواندن آن متوجه شدم انسان‌ها می‌توانند با نوشتن به رهایی برسند. آنافرانک هم وقتی همه‌چیز از او دزدیده شده بود توانست قلبی انسانی بسازد که کاملاً انسانی بود. این مبارزه و تلاش او همیشه در پس‌زمینه ذهن من بود تا اینکه «پلیس حافظه» را نوشتم. «یوکو اوگاوا» در پاسخ به این پرسش که چقدر اهمیت دارد دنیا نباید به دست فراموشی سپرده شود، گفت: «هر چیزی که دارای حیات است سرانجام می‌میرد. در این مسئله همه موجودات با هم مشترک هستند پس باید به یاد داشته باشیم که همه ما با هم برابریم».

ترجمه کتاب مانند گذران زندگی روزمره بود

«استفان سنایدر» مترجم انگلیسی زبان این اثر هم درباره موفقیت اخیر این اثر گفت: «افتخار بسیار بزرگی است که در این لیست قرار گرفتیم و عملاً جشن گرفتن با یوکو اوگاوا و سایر افرادی که در ترجمه کتاب به انگلیسی نقشی داشتند، بسیار سرگرم‌کننده بود و همچنین بسیار مسرت‌بخش است که در لیستی قرار بگیرم که بسیاری از نویسندگان و مترجمان خارق‌العاده در آن قرار گرفته‌اند».

وی درباره تجربه ترجمه این اثر چنین توضیح داده است: «با وجود تاریکی حاکم بر رمان، پروسه ترجمه بسیار لذتبخش بود. پلیس حافظه، رمان قابل‌فهمی است که لحظات بسیار زیبایی دارد. وضوح و ظرافت نثر اوگاوا برای یک مترجم مایه مسرت است. ساعاتی که صرف ترجمه می‌شد به نسبت انجام کارهای عادی و روزمره، طبیعی به نظر می‌رسید. استفان سنایدر در پاسخ به پرسش خبرنگار که پرسید: «آیا در حین ترجمه با کلمات غیرقابل ترجمه مواجه شدید یا خیر؟» گفته است:« با تمام احترامی که برای پلیس حافظه قائلم باید بگویم مضمون و تصویرسازی کتاب بسیار همگانی و عام است. زبان ژاپنی که زبان اصلی کتاب می‌باشد بسیار متمایز است، اما تصور من این است که در زبان ژاپنی یوکو اوگاوا چیز خاصی وجود ندارد که نتوان آن را به انگلیسی بیان کرد و کل داستان به راحتی قابل ترجمه بود».

ادب و احترام در فرهنگ ژاپنی و بازتاب آن در ترجمه

کیهان بهمنی، مترجم کتاب درباره این اثر گفته است: «رمان «پلیس‌حافظه» یک رمان پادآرمانشهری است و می‌خواهد سرنوشت سیاه انسان در سایه‌ یک حکومت توتالیتر را به نمایش بگذارد». این مترجم هم درباره ترجمه فارسی «پلیس حافظه» به این نکات اشاره کرده است: «تنها نکته‌ای که در ترجمه‌ این رمان برایم بسیار مهم بود، ساختن لحن سه شخصیت اصلی داستان بود. زنی جوان و نویسنده که طبیعی است از دایره‌ واژگانی وسیعی برخوردار است، با شخصیت‌های دیگر مؤدبانه سخن می‌گوید و روحیات لطیفی دارد. پیرمردی کم‌سواد، اما بامحبت و بسیار مؤدب، ویراستاری میانسال که به طور حتم انسانی فرهیخته است، اما رنگی از یأس و ترس در کلامش وجود دارد. باید به نحوی تفاوت گفتار این سه شخصیت را در ترجمه نشان می‌دادم و این چالش بزرگی برای هر مترجم است. فرهنگ ژاپنی به شدت تابع آداب و احترام است؛ بنابراین باید دقت می‌کردم تا این مورد نیز در ترجمه رعایت می‌شد».

قدس آنلاین

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...