هرچه او سماجت بیش‌تری در به تصویر کشیدن ابعاد تاریک و مخوف حکومت استالین به خرج می‌داد، فشارهای سیستماتیک برای سرکوب او شدت بیش‌تری می‌گرفت... در پی آزادی او از اردوی آلمان‌ها، ارتش شوروی او را به اتهام جاسوسی به زندان می‌اندازد... آنها باید در هر حالی کار کنند و فقط وقتی دست بکشند که مرده باشند... جوخه‌ی صدوچهارنفره‌ی آنها گویی تنی واحد است که برای تغذیه‌ای ناچیز و زنده ماندن می‌کوشد


زیستن در زمانه‌ی دیکتاتوری | الف


زیستن در زمانه‌ی سلطه‌ی استالین بر شوروی، برای الکساندر سولژنیتسین که نویسنده‌ای منتقد و روشنفکری معترض به سیاست‌های تمامیت‌خواهانه‌ی حکومت وقت بود، دردهای بسیاری به همراه داشت. آن‌چنان که او را وامی‌داشت آن‌ها را با صدای رسا فریاد بزند و البته عواقب وحشتناکش را هم بپذیرد. هرچه او سماجت بیش‌تری در به تصویر کشیدن ابعاد تاریک و مخوف حکومت استالین به خرج می‌داد، فشارهای سیستماتیک برای سرکوب او شدت بیش‌تری می‌گرفت. این چرخه نه‌تنها تا پایان حاکمیت استالین ادامه پیدا کرد، بلکه تا اواخر عمر اتحاد جماهیر شوروی نیز دامن او را رها نکرد. دامنه‌ی تهدیدهایی که متوجه او بود از شخصی‌ترین بخش‌های زندگی‌اش تا عمومی‌ترین جنبه‌های آن را دربرمی‌گرفت.

يك روز از زندگى ايوان دنيسوويچ» [‭‬Odin den Ivana Denisovich یا One Day in the Life of Ivan Denisovich]  الکساندر سولژنیستین [Aleksandr Solzhenitsyn]

سولژنیتسین طی سال‌های تبعید به مجمع‌الجزایر گولاگ، تکه‌های عمده‌ای از زندگی خانوادگی‌اش را از دست داد و اگرچه همواره برای نوشتن سری پرشور و پشتکاری خستگی‌ناپذیر داشت، اما با تبعید و آزاری که در آن سال‌ها متحمل شد، از‌ دورنمایی که برای داستان‌نویسی ترسیم کرده بود، فاصله گرفت و برای ترمیم آسیب‌ها و بازگشت به دنیای نویسندگی زمان بسیاری صرف کرد. «مجمع‌الجزایر گولاگ» ده سال از عمر او را به خود اختصاص داد. مجموعه‌ای سه‌جلدی و غیرداستانی درباره‌ی فجایع انسانی که در طی سال‌های 1918 تا 1956 در حکومت کمونیستی اتحاد جماهیر شوروی رخ داده بود. این کتاب مستنداتی انکارناپذیر و غیرقابل چشم‌پوشی از عملکرد نظام حاکم در اختیار مخاطب می‌گذارد و چنان اهمیت تاریخ نگارانه‌ای داشته است که در کتاب‌های درسی روسیه‌ی امروز گنجانده شده است. روایت صریح و سرراست سولژنیتسین از وقایع دوره‌ای تاریک از شوروی معاصر در این کتاب و پی‌گرفتن آن در رمان‌های «چرخ سرخ» و «یک روز از زندگى ایوان دنیسوویچ» [‭‬Odin den Ivana Denisovich یا One Day in the Life of Ivan Denisovich] که رگه‌های مشترکی از دغدغه‌های انسان‌شناسانه‌ی تولستوی را نیز در خود دارد، او را لایق دریافت جایزه‌ی نوبل در سال 1970 کرد.

«یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» روایت‌گر وقایعی کاملا عادی، در یک روز از زندگی در اردوگاه کار اجباری در مجمع‌الجزایر گولاگ است. شخصیت اصلی داستان، ایوان دنیسوویچ شوخوف است که در سال‌های آغازین دهه‌ی 1950 زندگی در اردوگاه را تجربه می‌کند. شوخوف در یکی از روزهای پرالتهاب جنگ جهانی دوم، اسیر آلمان‌ها می‌شود. حبس او زمان زیادی طول نمی‌کشد، اما در پی آزادی او از اردوی آلمان‌ها، ارتش شوروی او را به اتهام جاسوسی به زندان می‌اندازد و زیر بازجویی‌های سنگین قرار می‌دهد. شوخوف گرچه به چیزی اعتراف نمی‌کند، اما به اردوگاه کار تبعید می‌شود.

داستان با یک صبح پرکسالت برای شوخوف آغاز می‌شود. او که توان برخاستن و رفتن به سر کار اجباری را ندارد، بیش از آن‌که مورد توجه و تیمار واقع شود، به خاطر اهمال در کار مورد تنبیه قرار می‌گیرد. سلامت زندانیان برای اداره‌کنندگان اردوگاه به‌هیچ‌وجه اهمیتی ندارد. آنها باید در هر حالی کار کنند و فقط وقتی دست بکشند که مرده باشند. کسی برای مقابله با وضعیت موجود کاری نمی‌تواند بکند و همگی ناچار به تحمل‌اند. اما در این میان، شوخوف و همبندان‌اش به فکر راهکارهایی برای بقا می‌افتند. تلاش برای کسب غذای بیش‌تر و محافظت از سرما تنها کاری است که از دست آنها برمی‌آید. پس تمامی وجود خود را متمرکز بر یافتن غذا و پوشش مناسب‌تر می‌کنند.

«یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ»، با تمامیت این سیستم سرکوبگر کاری ندارد. این‌که آنها تا چه اندازه متوسل به ابزارهای خشونت‌بار برای آزار و بهره‌کشی از انسان‌ها متوسل می‌شوند نیز در حاشیه‌اش قرار می‌گیرد. آن‌چه در متن و مرکز این رمان است، کسب بقاست؛ نیازی که بر تمامی مسائل دیگر این زندگی اردوگاهی تقدم دارد. در این مجموعه آنها اولویت را به همزیستی با هم و سازگاری با شرایط می‌دهند. جوخه‌ی صدوچهارنفره‌ی آنها گویی تنی واحد است که برای تغذیه‌ای ناچیز و زنده ماندن می‌کوشد. تن واحدی که مبارزه‌اش معطوف به موضوع دیگری به غیر از بقا نیست و به همین خاطر است که زندانیان در صدد به اشتراک گذاشتن تجارب جنگی و پیشینه‌ی سیاسی خود نیستند و اگر هم باشند تنها در راستای مسکونی‌تر کردن اردوگاه از آن بهره می‌گیرند. این تلاش به قدری پرشور است که حتی سرپرست جوخه نیز با این تشریک مساعی به وجد می‌آید و از سر همدلی و همراهی با آن‌ها گام برمی‌دارد.

الکساندر سولژنیتسین
الکساندر سولژنیتسین

شوخوف نمونه‌ای نوعی از انسانی است که گرفتار در گرداب فنا، سعی در پرورش مهارت‌های سازگاری خود با این محیط مخوف را دارد. انسانی که سخت‌کوشی برای زیستن و زنده ماندن، او را از فکر کردن به مصایب‌اش باز می‌دارد. کسی که تنها دستانش کار می‌کنند و انگار مغزش را به خواب سپرده تا بتواند راحت‌تر با موقعیت مرگبار پیش رو کنار بیاید. شوخوف را در این داستان نمی‌توان یک مبارز سیاسی به حساب آورد. او بیش‌تر مسافری است که می‌خواهد از گذرگاه‌های خطیر، سر به سلامت بیرون ببرد. داستان «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» را نیز باید با چنین رویکردی و فارغ از تحلیل‌های ایدئولوژیک پی گرفت و به انتها برد: «وقت بیدارباش؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح، چکشی را بر باریکه‌ای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، می‌کوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجره‌ها که دو بند انگشت یخ روی آنها را پوشانیده بود، به زحمت شنیده می‌شد و بی‌درنگ فرو می‌مرد. بیرون هوا سرد بود و نگهبان کوبیدن چکش را زیاد طول نداد.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...