علیه عرف | آرمان ملی
مریم جهانی با رمان «این خیابان سرعتگیر ندارد»، توانست عنوان اثر برگزیده مشترک در بخش«داستان بلند و رمان» سالِ دهمین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد، 1396 را کسب کند. این رمان با بیستونه فصل نهچندان بلند از زبان زنی به نام شهره روایت میشود. فصلهای رمان، در عین منقطعبودن، بههمپیوستگی خودش را داراست. داستان رمان، تغییر است؛ تغییر برای شکستن تابوها. شهره زنی است درگیر با محدودیتهای جغرافیایی و آداب و رسوم کرمانشاه؛ شهری که در آن زندگی میکند. داستان، روایت زندگی فروپاشیده و آرزوهای بربادرفته اوست که آهستهآهسته با پیشرفتن راوی در داستان و یادآوری گذشته قدیمیاش به بار مینشیند. زنی که علیرغم زنهای دیگر شهرش به انتخابش در انتخاب شغل باور دارد و همین انتخاب شغل است که او را به تدریج از نگاه همسر تنوعطلبش و زندگی مشترکی که از اول هم به اشتباه بنا شده بود، دور میکند.
مریم جهانی، از زبان داستان و لحن راوی، کارکرد مناسبی گرفته و در بزنگاههای داستان، این لهجه راوی و شخصیتهای فرعی در اثرگذاری داستان، بیتأثیر نبوده است. لحن داستان، جدا از زبان راوی و شخصیتها، سرشار از کلمههایی مردانه و اصطلاحاتی مربوط به رانندهها و تاکسیرانی بوده و تعبیرها، توصیفها و فضاسازیهای داستانی، نگاه خاص راوی به جامعه بیرون را به خوبی نشان داده است.
حامد، همسر شهره متفاوتبودن او از زنان دیگر را تاب نیاورده و با جایگزینکردن زنی با ویژگیهای زنانه، او را از خود رانده است. آنها در توافقی اجباری متارکه کردهاند. شهره هم به واسطه انتخاب شغل، بهای این متفاوتبودن را با جداشدن از خانواده خود پرداخت کرده است. تمام شخصیتهای زن رمان، به غیر از راوی، منفعل بوده و در کنارآمدن با سرنوشت مقدرشده خود بهگونهای یکسان عمل کردهاند، شاید بد نبود، به واسطه همراهی پدر با شهره، مادر هم گاهی به جای ساز مخالفزدن، مسیری را با او همساز بود. شاید این تمایز و تفاوت نگاه به همان تفاوت دو نسل بازمیگردد؛ نسل سنتی که به مدارا و سازش با مردان معتقد بود و نسل نواندیش که به واکنش و عمل در برابر این نگاه مردانه و متعصبانه معتقد است.
از طرفی بابک، پسردایی که او هم از همسرش فاطمه، جدا شده و از جوانی چشمش به دنبال شهره است بارها به روش خودش پا پیش میگذارد، اما باز هم از نگاه شهره، این دوستیها و ابراز علاقهها، رنگی مردانه و سلطهطلبانه دارد. هرچند شهره سعی دارد تا بابک را ببخشد، اما وقایعی از گذشته را نمیتواند نادیده بگیرد. درواقع کندوکاو شهره در احساسات خودش و روبهروشدن با گذشته خود و کاری که بابک در گذشته در حق پیرزنی بیخانمان انجام داده، او را به این باور میرساند که بابک نمیتواند در زندگیاش جایی داشته باشد.
شهرهای که داستان را روایت میکند، نماینده زنانی تازه جانگرفته و سر برآورده در برابر نگاه مردسالارانه مردان شهرش است. مردهایی که حتی روزگاری در زندگیاش، به زن نگاهی ضعیف داشتهاند، از بابک، پسردایی، تا حامد همسرش و مسافرها و... . در این میان تنها پدر با شهره همداستان و همسو است و او را برای رسیدن به هدفش، راننده تاکسی بودن در شهری سخت و مردانه تشویق میکند.
حتی محبوبه، دخترخاله راوی هم، در میان یک زندگی فروریخته قرار دارد و همسر سابقش، اجازه دیدار با دخترش، مهرسا را نمیدهد. با وجود همسنبودن با شهره، اما در جدال با سرنوشت و برای تغییر شرایط کاری صورت نمیدهد.
زنی که در زندگی گذشتهاش با حامد، تحت اجبار به نوعی تغییر شخصیت میدهد. میتوان گفت که نویسنده در این رمان، نگاهی منتقدانه به بحث مقایسه ظرافت و لطافت زنانه در لایههای پنهان شخصیتی راوی و دنیای بیرون او انداخته و زنانگی پنهان و حس دوست داشته شدن و همزمان نادیده گرفتهشدن در تغییر رویه زندگی او بیاثر نبوده است.
عشق در زندگی شهره، نگاهش نسبت به الیزابت ( تاکسی زردرنگش)، به اندازهای پررنگ است که آرامش زندگیاش را به قول خودش در همان اتاقک لرزان میبیند و بس.
اما عشقی که در زندگی گذشته داشته، هرازگاهی با تصویری یا همزمانی با اتفاقی در رفتوآمدهای مسافرهای تاکسی، خودش را نشان میدهد. حامد و زندگیِ گذشته فراموشنشده، در بازآفرینی قدرتش بیتأثیر نیست. شهره، علیرغم مخالفت مادر سنتیاش پس از جدایی همراه محبوبه دخترخاله مطلقهاش، خانهای اجاره کرده و با او زندگی میکند.
مریم جهانی، با بهرهگرفتن از کاراکتر مسافرها، راوی را در تقابل با جامعهای نشان میدهد که خود علیه عرف آن به مبارزه برخاسته و درنهایت نگاه سنتی مردم و شهر را نسبت به شغل رانندگی راوی بیان میکند. جامعهای که شهره، در پس روایتهای کوتاه از همسفری در اتاقک کوچک تاکسی زردش، برای خود بازگویی میکند، جامعهای است که در آن امثال شهرهها، کمرنگاند و در سایه مردهای به ظاهر قدرتمند، اما از درون تهی. شهره در برخورد با این مسافرها که در مسیرهای متفاوتی با آنها روبهرو میشود، برشهای از زندگی گذشتهاش را با خود مرور میکند و درواقع به نوعی کاتارسیسم روحی میرسد.
شخصیتهای زن این رمان، به غیر از شهره، اغلب، ساکن و ایستا هستند و در برابر مشکلات زیستی زندگی منفعلند، حس تنهایی و تنهابودن در برابر جامعه، از درون شهره را میخورد، اما سعی میکند کم نیاورد و این نقطه تقابل او شود با زنان دیگری که به جایگاه خود در برابر مردان سنتی قانعند. درواقع شهره با انتخاب شغل رانندگی، در پی یافتن حقیقتی است نوین. این یافتن و دست پیداکردن به خودِ جدید، به یکباره و آنی اتفاق نمیافتد و چهبسا، راوی پس از طیکردن سفری اودیسهوار به این آگاهی میرسد.
اما آشنایی با فرهاد، لحظات خوشی را به دور از هیاهوی جامعه و کنایههای مادر و دایی و... برایش رقم میزند، هر چند این رابطه کوتاهمدت به سرانجامی نمیرسد و همزمان با خودکشی محبوبه، شهره هم با حس تنهایی و دلتنگی همراه میشود و باز به زندگی ادامه میدهد، این مساله با دیدن زن راننده دیگری در یک سمند زرد، باری از روی دوش و حس تکمبارزبودن کم میکند. شاید بتوان گفت، «این خیابان سرعتگیر ندارد»، داستان تغییر نگاهها است، تغییر از نگاه به مردها؛ تغییر برای شهره با تغییر اسم تاکسیاش از الیزابت به آناهیتا که نام پیشنهادی فرهاد است، شروع میشود.