رمان «تو در قاهره خواهی مرد» نوشته‌ی حمیدرضا صدر برای اولین بار در سال نود و سه توسط نشر چشمه منتشر شد. حمیدرضا صدر را بیشتر به عنوان منتقد سینما و مفسر فوتبال می‌شناسیم. اولین رمان این نویسنده در بستر تاریخ شکل می‌گیرد و در مورد پرچالش‌ترین تاریخ این دیار، عصر پهلوی، و محمدرضاشاه است.

تو در قاهره خواهی مرد  حمیدرضا صدر

داستان از نوروز ۱۳۴۴ آغاز می‌شود، همان لحظه‌ای که محمدرضا پهلوی در کاخ مرمر مورد سوءقصد قرار می‌گیرد، اما نویسنده حلقه‌ی زنجیره‌ای ترس و وحشت محمدرضا را از یک فصل قبلش با عنوان پیش از شروع، شروع کرده و به داستان مرگ ملک‌فاروق می‌پردازد. ملک‌فاروق دوست صمیمی و برادرزن سابق محمدرضاشاه در تبعید می‌میرد؛ و این‌چنین مرگ، تبعید، ترور همراه زنجیره‌ی مرگ‌هایی مانند رضاشاه، حسنعلی‌ منصور، رابرت اف. کندی و سایر رجال با نفوذ تبدیل به کابوس‌های محمدرضا می‌شوند.

نویسنده در رمان راوی‌ای انتخاب کرده که قهرمان رمانش را مخاطب قرار داده. انگار محمدرضاشاه نشسته روی صندلی‌ای سرد در انتهای یک سلول تاریک و در ترس‌ها و عقده‌هایش مچاله شده. راوی چون نگهبانی که قرار است تنها مونس و همراه او تا انتهای مرگ باشد، او را سرد و بی‌روح مخاطب قرار می‌دهد. نه آن‌قدر سرد چون قاضی‌ای شماتت‌کننده و یا چون دوستی صمیمی و هم‌بندی هم‌راز و هم‌داستان، نه درست از او به اندازه‌ی میله‌های سرد فاصله دارد. کمی صمیمی، کمی دور، کمی همراه طنز و نیش‌خند. گاهی با او همدردی می‌کند، گاهی دلش برای او می‌سوزد، گاهی او را مورد طعنه و تمسخر قرار می‌دهد و گاهی چون ملکه‌ی عذابی در لحظات آخر زندگی، مدام زندگانی سراسر وحشتش را مقابل دیدگان او مرور می‌کند.

راوی از همان ابتدا با انتخاب استراتژی ماجرای مرگ ملک‌فاروق در تبعید و اتصال به حلقه زنجیر معنای مرگ و سلطنت، نامیرایی یک پادشاه که گمان می‌کند همیشه بر مسند قدرت خواهد ماند، سعی می‌کند به داستان سردوخشک تاریخی‌اش کمی جلوه داستانی ببخشد. این هم‌سان‌سازی از مقایسه‌ی زندگی و منش ملک‌فاروق با شاه شروع می‌شود. حتی تفاوت‌های شخصیتی را جوری بیان می‌کند که در عین طنزبودن و نشان‌دادن اینکه مهم نیست سلطنت ریشه‌اش از یک خانواده‌ی اصیل عربی باشد یا نه؛ چون خاندان میرپنج بی‌ریشه و دنبال ریشه‌دواندن و وصل‌شدن به هر خاندان و نسبی به هر قیمتی، فرقی نمی‌کند ناقوس مرگ برای او هم سرد و بی‌روح به صدا درخواهد آمد.

داستان از لحظه‌ای شروع می‌شود که محمدرضاشاه از ترور جان سالم به در برده. دو ماه از ترور حسنعلی‌ منصور، بیست‌وششمین نخست‌وزیر دوران پهلوی دوم، می‌گذرد و شاه در تمامی جشن‌های سال نو، به مرگ و مرور ترور او مشغول است. در واقع نخست‌وزیر شبی می‌میرد که شاه سومین سالگرد انقلاب شاه و مردم را جشن می‌گرفته.

رمان تصویرگر لحظات دوگانه‌ی پادشاهی است که تک‌تک لحظات زندگیش در اوج عیش‌ونوش زیر سایه مرگ بوده. مرگ‌وزندگی درست مثل دو دونده‌ای هستند که مدام در زندگی او قصد دارند از هم پیشی بگیرند. او از همه‌چیز می‌ترسد؛ حتی از سایه‌ی خودش. نیمی از او باور کرده، او خدایی است که باید حکمرانی کند. اگر سلطنت نکند و سرکوب، خواهد مرد و نیم دیگرش وقتی یاد ملک‌فاروق و آدم‌های نزدیکی می‌افتد که در کنار او ترور شده‌اند، نمی‌تواند باور کند قدرت و شوکت و جبروتش بر مرگ فائق خواهد آمد.

نویسنده ترس و وحشت شاه از ماجرای سوءقصد را در بی‌قراری و عصبی‌بودن طی دیدارهایش با افراد مختلف و از لابه‌لای سخنانش در این دیدارها به تصویر می‌کشد.

زبان و لحن نویسنده در روایت داستانش برخلاف استراتژی جالب و پرکششی که در انتخاب نوع راوی‌ به کار برده، سرد و خشک است. از اواسط داستان لحن راوی شبیه معلم تاریخی می‌شود که مدام و تندتند دارد اتفاقات تاریخی و زندگی شاه را بدون کمی تأمل روایت می‌کند. آن لحن شوخ و طنز تلخی که گاهی در جمله‌های خطابی وجود دارد، آن مقایسه‌های جالب و ارجاعات تکه‌های پازل‌گونه‌ی زندگی محمدرضاپهلوی به زندگی ملک‌فاروق و رابرت اف. کندی، کم‌کم لابه‌لای کلمات تند و زیاده‌گویی راوی محو می‌شوند. خواننده از اواسط داستان با سطرهایی از بریده‌های روزنامه سروکار دارد. این باعث می‌شود داستان دچار اطناب شود و خواننده رمان را در نیمه رها کند. انگار جانِ لحنِ راوی از او گرفته می‌شود. شاید چون نویسنده هدف و انگیزه‌ی اصلی روایت داستانش را فراموش می‌کند و محو شیوه‌ی روایت و داستان و تاریخ می‌شود.

نویسنده با انتخاب نام داستان -«تو در قاهره خواهی مرد»- از همان ابتدا بازی با کلمات و اتفاق‌های تاریخی را شروع می‌کند. اتفاق‌های دومینوواری که به هم گره خورده‌اند و چون تقدیری سیاه برپیشانی سرنوشت محمدرضا نوشته شده‌اند. سرنوشتی که نویسنده هم در بازی‌اش، اصل روایتش را گم می‌کند؛ و در ادامه روایت اتفاق‌های شوم زندگی محمدرضا و تمام آدم‌هایی که او به نوعی خودش را به آن‌ها وصل می‌کند تا زنده بماند در عین دراماتیک‌بودن و داشتن پتانسیل یک رمان تاریخی و جذاب تبدیل می‌شود به تکرار مکررات. یعنی همان شیوه‌ی قوی و جاه‌طلبانه‌ی شروع داستان که در ابتدا نقطه قوت نویسنده بوده، تبدیل می‌شود به پاشنه‌آشیلش و جان داستان را می‌گیرد. حمیدرضا صدر در بازی مهندسی روایت داستانش مثل یک بازی دوسر باخت گرفتار می‌شود، هم تکنیک را فدای تاریخ می‌کند، هم داستانش را فدای تکنیک و هر دو مغلوب تاریخ می‌شوند.

و این گونه داستان تنها تبدیل می‌شود به روایت ترس‌های مردی که شبحی بالای سرش این جمله را به شیوه‌های مختلف مدام تکرار می‌کند، «تو در تبعید خواهی مرد.»

ایبنا

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نوشتن از دنیا، در عین حال نوعی تلاش است برای فهمیدن دنیا... برخی نویسنده‌ها به خود گوش می‌سپارند؛ اما وقتی مردم از رنج سر به طغیان برآورده‌اند، بدبختیِ شخصیِ نویسنده ناشایست و مبتذل می‌نماید... کسانی که شک به دل راه نمی‌دهند برای سلامت جامعه خطرناک‌اند. برای ادبیات هم... هرچند حقیقت، که تنها بر زبان کودکان و شاعران جاری می‌شود، تسلایمان می‌دهد، اما به هیچ وجه مانع تجارت، دزدی و انحطاط نمی‌شود... نوشتن برای ما بی‌کیفر نیست... این اوج سیه‌روزی‌ست که برخی رهبران با تحقیرکردنِ مردم‌شان حکومت کنند ...
کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...
شور جوانی در این اثر بیشتر از سایر آثارش وجود دارد و شاید بتوان گفت، آسیب‌شناسی دوران جوانی به معنای کلی کلمه را نیز در آن بشود دید... ابوالمشاغلی حیران از کار جهان، قهرمانی بی‌سروپا و حیف‌نانی لاف‌زن با شهوت بی‌پایانِ سخن‌پردازی... کتابِ زیستن در لحظه و تن‌زدن از آینده‌هایی است که فلاسفه اخلاق و خوشبختی، نسخه‌اش را برای مخاطبان می‌پیچند... مدام از کارگران حرف می‌زنند و استثمارشان از سوی کارفرما، ولی خودشان در طول عمر، کاری جدی نکرده‌اند یا وقتی کارفرما می‌شوند، به کل این اندرزها یادشان می‌رود ...