هر وقت وکیل الدوله اضافه مواجب و منصب میخواست مرا میگرفت. عیالم طلاق گرفت، پسر هشت سالهام به خانه شاگردی رفت، بچه شیرخوارهام به سر راه افتاد. دفعه اول بعد از دو سال حبس که از قزوین ما را مراجعت دادند ده نفر ما را مرخص کردند دو نفر را قرار شد به انبار ببرند. چون یکی از آن بابیها مایهدار بود پولی خدمت حضرت والا تقدیم کرد و او را مرخص کردند... اینها ظلم نیست؟ اینها تعدی نیست؟ اگر دیده بصیرت باشد، ملتفت میشود
گوشههایی از بازجویی میرزا رضا کرمانی را به نقل از کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» ناظم الاسلام کرمانی میخوانید:
منتخبی از صورت استنطاق میرزا رضا کرمانی پسر ملاحسین عقدایی:
سوال: شما از اسلامبول چه وقت حرکت کردید؟
جواب: روز بیست و ششم ماه رجب ۱۳۱۳ حرکت کردم.
س: به حضرت عبدالعظیم کی وارد شدید؟
ج: روز دویم شوال ۱۳۱۳
س: در راه کجاها توقف کردید؟
ج: در بارفروش در کاروانسرای حاج سید حسین، چهل و یک روز به واسطه بند بودن راه توقف کردم.
س: از اسلامبول چند نفر بودید که حرکت کردید.
ج: من بودم و شیخ ابوالقاسم.
س: شیخ ابوالقاسم کیست؟
ج: برادر شیخ احمد روحی اهل کرمان، سنش هجده و شغلش خیاطی است.
س: او با شما به چه خیال حرکت کرد؟
ج: برای اینکه برود کرمان بعد از آنکه برادرش را با دو نفر دیگر میرزا آقاخان و حاج میرزا حسنخان هستند، در اسلامبول گرفته به ایران بیاورند، در طرابزون توقف دادند حالا نمیدانم آنجا هستند یا نه.
س: بعد از گرفتن برادرش او وحشت کرد، آمد.
ج: خیر. برادرش را که گرفتند به خیال برادر دیگرش که وطنش آنجا است به سمت وطنش حرکت کرد، برادرش شیخ مهدی پسر آخوند ملأ محمدجعفر ته باغلله ایست.
س: آن سه نفر را شما در اسلامبول که بودید، به چه جرم و به چه نسبت گرفتند؟
ج: علاءالملک سفیر از قرار معلوم غرضی با این سه نفر داشت. به جهت اینکه به او اعتنایی نمیکردند، چون اینها دو نفرشان مدرس هستند، چهار زبان میدانند در خانه مسلمان و ارمنی و فرهنگی برای معلمی مراوده میکنند. هر کس بخواهد تحصیل کند اینها به خانه او میروند. گفتند اینها خبرچینی میکنند و در ایران مفسد بودند. به این جهات آنها را متهم کردند و گرفتند. این تقصیر این دو نفر بود. ولی حاج میرزا حسنخان به واسطه کاغذهایی که گفتند به ملاهای نجف و کاظمین نوشته است و همچو گفتند که این کاغذها به دست صدراعظم آمده بود که آنها را به مقام خلافت جلب نموده بود به توسط آقا سیدجمال الدین و دستورالعمل ایشان. غرض سفیر ایران این بوده که سبب شد جهت گرفتاری آنها.
س: اینجا بعضی اطلاعات رسید که شما در موقع حرکت غیر از شیخ ابوالقاسم همسفر دیگری هم داشتید و بعضی دستورالعملها هم از طرف آقا سیدجمال الدین به شما داده شده بود، تفصیل آنچه چیز است؟
ج: غیر از شیخ ابوالقاسم کسی با من نبوده است، شاهد بر این مطلب غلامرضا آدمِ کاشف السلطنه در قهوه خانه حاج محمدرضا که در باطومست و جمعی ایرانیهای آنجا هستند. غلامرضا قبل از آمدن ما تقریباً ۲۰ الی ۲۵ روز کمتر یا بیشتر از اسلامبول حرکت کرد چون در راه باطوم تا بادکوبه چند پل خراب شده بود در قهوه خانه توقف کرده و مشغول خیاطی بود که ما رسیدیم و در بین راه از تفلیس به این طرف جوانی… میگفت درب خانه علاءالدوله منزل دارد در راه آهن به ما برخورد، با هم بودیم تا بادکوبه شیخ ابوالقاسم با کشتی (پشتوای) از سمت (ازون آده) اورده رفت که به عشق آباد تا از خراسان به کرمان برود و من و غلامرضا و دو نفر ایران از بادکوبه به مشهدسر و از آنجا به بارفروش وارد شدیم...
س: دستورالعملی که میگویند از آنجا داشتید نگفتید.
ج: دستورالعمل مخصوصی نداشتم الا اینکه حال سید واضح است که از چه قبیل گفتوگو میکند، پروایی ندارد. میگوید ظالم هستند و از این قبیل حرفها میزنند.
س: پس شما از کجا به خیال قتل شاه شهید افتادید؟
ج: از کجا نمیخواهد. از کندها و بندها که به ناحق کشیدم و چوبها که خوردم و شکم خود را پاره کردم. از مصیبتها که در خانه نایب السلطنه و در امیریه و در قزوین و در انبار و باز در انبار به سرم آمد. چهار سال و چهار ماه در زنجیر و کند بودم و حال آنکه به خیال خودم خیر دولت و ملت را خواستم، خدمت کردم. قبل از وقوع شورش تنباکو نه اینکه فضولی کرده بودم اطلاعات خودم را دادم، بعد از آنکه احضارم کردند.
س: کسی که با شما غرض و عداوت شخصی نداشت در صورتی که این طور میگوئید خدمت کرده باشید و از شما آن وقت علامت فساد و فتنه جویی دیده نشده باشد. جهتی نداشت که در ازا خدمت به شما آنطور صدمات زده باشد. پس معلومست که در همان وقت هم در شما آثار بعضی فتنه و فساد دیده بودند.
ج: الحال هم حاضرم بعد از این مدت که طرف مقابل حاضر شده آدم بی غرضی تحقیق نماید که من عرایض صادقانه خودم را محض حب وطن و ملت و دولت به عرض رساندم و ارباب غرض محض حسن خدمت و تحصیل مناصب و درجات و مواجب و نشان و حمایل و غیره و غیره به عرض نرساندند؛ الحال هم حاضرم برای تحقیق.
س: این ارباب غرض کیها بودند؟
ج: شخص پست و نانجیب و بی اصل رذل غیر لایق آقای آقا بالاخان وکیل الدوله و کثرت محبت حضرت والا آقای نایب السلطنه به او.
س: وکیل الدوله میگوید همانوقت به اسناد و کاغذجات مفسدانه که بر همه کس معلوم شد شما را گرفته است و اگر آن وقت شما را نگرفته بود، به موجب استنطاقی که همانوقت به عمل آوردند، این خیال را از همانوقت شما داشتید، شاید شما همانوقت اینکار را کرده بودید.
ج: پس در حضور وکیل الدوله معلوم خواهد شد.
س: پس در صورتی که شما اقرار میکنید که تمام این صدمات را وکیل الدوله برای تحصیل شئونات و نایب السلطنه برای حب به او به شما وارد آوردهاند، شاه شهید چه تقصیر داشت؟ منتها مطلب را این طور حالی شما کردند، شما بایستی تلافی و انتقام را از آنها بکنید که سبب ابتلاء شما شده بودند و یک مملکتی را یتیم نمیکردید.
ج: پادشاهی که پنجاه سال سلطنت کرده باشد و هنوز امور را به اشتباه کاری به عرض او برسانند و تحقیق نفرمایند و بعد از چندین سال سلطنت ثمر آن درخت وکیل الدوله، آقای عزیزالسلطان، امین خاقان و این اراذل و اوباش و بی پدر و مادرهایی که ثمره این شجره شدهاند و بلای جان عموم مسلمین گشته باشند، چنین شجر را باید قطع کرد که دیگر این نوع ثمر ندهد (ماهی از سر گنده گردد نی ز دم) اگر ظلمی میشد از بالا میشد.
س: در صورتیکه به قول شما این طور هم باشد در ماده شخص شما وکیل الدوله و نایب السلطنه تقصیرشان بیشتر بود، شاه شهید که معصوم نبود و از مغیبات هم خبر نداشت. یک آدمی مثل نایب السلطنه که هم پسر شاه و هم نوکر بزرگ دولت، مطلبی را به عرض میرساند خاصه با اسنادی که از شما به دست آورده و به نظر شاه رسانده بودند. برای شاه تردیدی باقی نماند آنها که اسباب بودند بایستی طرف انتقام شما واقع شوند. این دلیل صحیح نبود که ذکر کردید شما مرد منطقی حکیم مشرب هستید جواب را با برهان باید ادا کنید.
ج: اسناد من به دست نیامد الا اینکه در خانه وکیل الدوله با سه پایه و داغی در حضور دو نفر دیگر، یکی والی و یکی هم سیدی که یک وقت محض تعرض به صدر اعظم عمامه خود را برداشته بود و آنجا آن شب افطار مهمان بود و شاهد واقعه آن شب است که سند را به قهر و جبر قلمدان آوردند و از من گرفتند شب قبل هم مرا پیش نایب السلطنه بردند.
س: شما که آدم عاقلی هستید و میدانستید نباید همچو سندی داد. به چه عنوان از شما سند گرفتند و چه گرفتند؟
ج: بعد از اینکه من به آنها اطلاع دادم که در میان تمام طبقات مردم حرف و همهمه است، بلوا و شورش خواهند کرد، برای مساله تنباکو قبل از وقت علاج بکنید. به نایب السلطنه هم گفتم که تو دلسوز پادشاهی… کشتی دولت به سنگ خواهد خورد و این سقف به سر تو پایین خواهد آمد. دور نیست که خطری به سلطنت چندین هزار ساله ایران وارد شود… آن وقت قسم خورد که من غرضی ندارم و مقصود من اصلاح است، تو یک کاغذ به این مضمون بنویس: «که ای مؤمنین و ای مسلمین، امتیاز تنباکو داده شد، بانک (تراموه) در مقابل مسلمین به راه خواهد افتاد، امتیاز راه اهواز داده شد، معادن داده شد… شراب سازی داده شده. ما مسلمانها به دست اجنبی خواهیم افتاد. رفته رفته دین از میان خواهد رفت. حالا که شما به فکر ما نیست خودتان غیرت کنید و اتحاد نمائید، همت کنید و درصدد مدافعه برآیید. تقریباً مضمون کاغذ همین است. به من دستورالعمل داد و گفت همین مطالب را بنویس ما به شاه نشان خواهیم داد و میگوئیم در مسجد شاه افتاده بود، پیدا کردیم تا در صدد اصلاح برآییم و نایب السلطنه هم قسم خورد که از نوشتن این کاغذ برای تو خطری نیست بلکه فرض دولتست که در حق تو مواجب هم برقرار نماید. آنوقت از حضور نایب السلطنه که رفتیم به خانه وکیل الدوله آنجا نوشته را بازهم به قهر و جبر و تهدید نوشتم. وقتیکه نوشته را از من گرفتند مثل این بود که دنیا را خدا به ایشان داده است. قلمدان را جمع کردند و اسباب داغ و شکنجه به میان آوردند…
آن آخوند شیرازی که از جانب سید علی اکبر فال اسیری «قوام» فلان فلان شده را تکفیر کرد، چه قابل بود که بیایند توی انبار اول خفهاش کنند، بعد سرش را ببرند؟ من خودم آن وقت در انبار بودم، دیدم با او چه کردند. آیا خدا اینها را بر میدارد؟
هر وقت نایب السلطنه هم یک امتیاز نگرفته داشت مرا میگرفت. هر وقت وکیل الدوله اضافه مواجب و منصب میخواست مرا میگرفت. عیالم طلاق گرفت، پسر هشت سالهام به خانه شاگردی رفت، بچه شیرخوارهام به سر راه افتاد. دفعه اول بعد از دو سال حبس که از قزوین ما را مراجعت دادند ده نفر ما را مرخص کردند دو نفر از آن میان که بابی بودند، یکی حاج ملأ علی اکبر شمرزادی بود و دیگری حاج امین، قرار شد به انبار ببرند. چون یکی از آن بابیها مایهدار بود پولی خدمت حضرت والا تقدیم کرد و او را مرخص کردند و مرا به جای او به انبار فرستادند. واضح است انسان از جان سیر میشود. بعد از گذشتن از جان هرچه میخواهد میکند. وقتی به اسلامبول رفتم در مجمع انسانهای عالم در حضور مردمان شرح حال خودم را که گفتم به من ملامت کردند که با وجود این همه ظلم و بی اعتدالی چرا باید من دست از جان نشسته و دنیا را از شر ظالمین خلاص نکرده باشم.
س: تمام این تفصیلات را که شما میگوئید، به سوال اول من قوت میدهد. از خود شما انصاف میخواهم، اگر شما به جای شاه شهید میشدید، نایب السلطنه و وکیل الدوله یک نوشته به آن ترتیب پیش شما میآوردند و آن تفصیلات را به شما میگفتند، جز اینکه باور کنید، چاره داشتید یا خیر؟ پس در این صورت مقصر این دو نفر بودند و به قتل اولویت داشتند. چه شد که به خیال قتل آنها نیفتادید و دست به این کار بزرگ زدید؟
ج: تکلیف بی غرضی شاه این بود که یک محقق ثالث بی غرضی بفرستند میان من و آنها حقیقت مساله را کشف کند. چون نکرد، او مقصر بود. سالهاست که سیلاب ظلم بر عامه رعیت جاری است. مگر این سید جمال الدین این ذریه رسول (ص)، این مرد بزرگوار چه کرده بود که به آن افتضاح او را از حرم حضرت عبدالعظیم (ع) کشیدند، زیر جامهاش را پاره پاره کردند؟ آن همه افتضاح به سرش آوردند. او غیر از حرف حق چه میگفت؟
اینها ظلم نیست؟ اینها تعدی نیست؟ اگر دیده بصیرت باشد، ملتفت میشود که در همان نقطهای که سید را کشیدند، در همان نقطه گلوله به شاه خورد. مگر این مردم بیچاره و این یک مشت اهالی ایران ودایع خدا نیستند؟ قدری پایتان را از خاک ایران بیرون بگذارید؛ در عراق عرب و بلاد قفقاز و عشق آباد و اوایل خاک روسیه، هزار هزار رعیت بیچاره ایران را میبینید که از وطن عزیز خود از دست تعدی و ظلم فرار کرده، کثیفترین کسب و شغلها را از ناچاری پیش گرفتهاند. هرچه حمال و کناس و الاغچی و مزدور در آن نقاط میبینید، همه ایرانی هستند.
س: در صورتی که واقعاً خیال شما خیر عامه بود و برای رفع ظلم از تمام اینکار را کردید پس باید تصدیق بکنید به آنکه اگر این مقاصد بدون خونریزی به عمل بیاید و این مقصود حاصل شود البته بهتر است حالا ما میخواهیم بعد از این در صدد اصلاح این مفاسد بر آییم باید خیال ما از بعضی جهات آسوده باشد که از روی اطمینان مشغول ترتیبات تازه بشویم. در این صورت باید بدانیم اشخاصی که با شما متفق هستند کی هستند و حالشان چیست...
ج: صحیح نکتهای میفرمایید من چنانچه به شما قول دادهام به شرف و ناموس انسانیت خودم قسم میخورم که به شما دروغ نخواهم گفت هم عقیده من در این شهر و مملکت بسیار هستند. در میان علما بسیار و در میان وزرا بسیار و در میان تجار و کسبه بسیار و در میان جمیع طبقات بسیار… حالا همه کس با من هم عقیده است ولی به خدای قادر متعال که خالق سیدجمال الدین و همه مردم است قسم که از این خیال و نیت کشتن شاه احدی غیر از خودم و سید اطلاع نداشت. سید هم در اسلامبول است هر کاری با او میتوانید بکنید.
س: طپانچه را از کجا تحصیل کردید؟
ج: در بارفروش از شخصی که از برای بادکوبه میوه حمل میکرد.
س: آن وقت که خریدید به همین نیت خریدید؟
ج: خیر برای مدافعه خریدم، به خیال نایب السلطنه بودم.
س: در اسلامبول آنوقتی که در خدمت سید شرح حال خودتان را میگفتید ایشان چه جوابی میفرمودند؟
ج: جواب میفرمودند با این ظلمها که تو نقل میکنی که به تو وارد شده است، خوب بود نایب السلطنه را کشته باشی، چه جان سخت بودی و حب حیات داشتی. به این درجه ظالمی که ظلم کند، کشتنی است.
س: با وجود این امر مصرح سید پس چرا او را نکشتید و شاه را شهید کردید؟
ج: همچو خیال کردم که اگر او را بکشم ناصر الدین شاه با این قدرت هزاران نفر را خواهد کشت. پس باید قطع اصل شجر ظلم را کرد نه شاخ و برگ را، اینست که به تصورم آمد، اقدام کردم.
س: من شنیدم که گفته بودی که در شب چراغانی شهر که هنگام جشن شاه خواهد بود و شاه به گردش میآمده است اینکار را میخواستی بکنی؟
ج: خیر من همچو ارادهای نداشتم و این حرف من نیست و نمیدانستم که شاه به گردش شهر خواهد رفت و این قوه را هم در خودم نمیدیدم. روز پنجشنبه شنیدم که شاه به حضرت عبدالعظیم میآید در خیال دادن عریضه به صدارت عظمی بودم که امنیت بخواهم. عریضه را هم نوشته در بغل داشتم و رفتم در بازار منتظر صدر اعظم بودم. از خیال دادن عریضه منصرف شدم و یک مرتبه به این خیال افتادم و رفتم منزل، طپانچه را برداشتم، آمدم از درب امامزاده حمزه رفتم توی حرم قبل از آمدن شاه. تا اینکه شاه وارد شد، آمد توی حرم زیارت نامه مختصری خوانده به طرف امامزاده حمزه خواست بیاید دم در یک قدم مانده بود که داخل حرم امامزاده حمزه بشود، طپانچه را آتش دادم.
س: شاه شهید به طرف شما مستقبل میآمد و شما را میدید یا خیر؟
ج: بلی مرا دید و تکانی هم خورد که طپانچه خالی شد. دیگر نفهمیدم.
س: من شنیدم و شهرتی دارد که همان وقتیکه سید شما را مأمور به این کار کرد زیارتنامه برای شما انشا کرده و به شما گفت که شما شهید خواهید شد و مزار و مرقد شما زیارتگاه رندان جهان خواهد بود.
ج: سید اصلاً پرستش مصنوعات را کفر میداند و میگوید صانع را باید پرستید و سجده به صانع باید نمود نه به مصنوعات. طلا و نقره نمودن مزار و مرقد را معتقد نیست.
...
س: در این مدت که شما از اسلامبول آمده و در حضرت عبدالعظیم منزل کردید هیچ به شهر نیامدید؟
ج: چرا یک مرتبه مستقیماً به منزل حاجی شیخ هادی نجم آبادی رفتم. دو شب هم مهمان ایشان بودم از من پذیرایی کردند. یک تومان هم خرجی از ایشان گرفته مجدداً همانطوریکه مخفی به شهر آمده بودم به حضرت عبدالعظیم مراجعت کردم.
...
س: شما از کجا در تمام این شهر حاج شیخ هادی را انتخاب کردید و به منزل او آمدید. مگر سابقه و آشنایی اختصاصی با او داشتید؟
ج: اگر سابقه و اختصاصی نداشتم که از من مهمانداری نمیکرد؛ حاجی شیخ هادی که به احدی اعتنایی ندارد تمام مردم را در کوچه روی خاک پذیرایی میکند.
س: مگر شیخ هادی با شما همعقیده و هم خیال است؟
ج: اگر همعقیده و هم خیال نبود که به منزلش نمیرفتم.
س: از طرف سید جمال الدین برای ایشان پیغام و مکتوبی داشتی؟
ج: مگر پستخانه و وسایل دیگر قحط است که به توسط من که همه جا متهم و معروف هستم مکتوب برای کسی برسد وانگهی شما چه میگوئید مگر حاجی شیخ هادی تنهاست که با من هم خیال باشد؟ عرض کردم که اغلب مردم با من هم خیال هستم. مردم انسان شدهاند چشم و گوششان باز شده است... آقای حاجی شیخ هادی را از سایر مردم انسانتر میدانم، با او میشود دو کلمه صحبت کرد… مشرب آقای حاجی شیخ هادی معلوم است که چه قِسم صحبت میکند. او روز که کنار خیابان روی خاکها نشسته است، متصل مشغول آدمسازی است و تا به حال اقلاً بیست هزار آدم درست کرده است و پرده از چشمشان برداشته است و همه بیدار شده و مطلب را فهمیدهاند.
س: با سید جمال الدین هم خصوصیت و ارسال و مرسولی دارد؟
ج: چه عرض کنم. درست نمیدانم ارسال و مرسولی دارد، اما از معتمدین سید است و او را مرد بزرگی میداند. هرکسی که اندک بصیرتی داشته باشد، میداند که سید دخلی به مردم این روزگار ندارد. حقایق اشیا جمیعاً پیش سید مکشوف است، تمام فیلسوفهای فرهنگ و حکماً بزرگ ایشان و همه روی زمین در خدمت سید گردنشان کج است و هیچ از دانشمندان روزگار قابل نوکری و شاگردی سید نیست. واضحست حاج شیخ هادی هم شعور دارد.