آزادی و برابری همیشه در خطرند | شرق


ترجمه فارسی قابل‌اعتماد و خواندنی از متفکران و فیلسوفان دوران رنسانس کم است. در چند سال گذشته دو کتاب از دو چهره شاخص این دوره به فارسی منتشر شد: نخست «گفتار در بندگی خودخواسته» [Discourse on Voluntary Servitude (Discours de la servitude volontaire)] اتین دو لا بئسی [Étienne de La Boétie] و سپس «در باب دوستی و دو جستار دیگر» [Les essais] میشل دو منتنی [Michel de Montaigne] با ترجمه لاله قدکپور. محتوای کتاب‌ها بسیار اثرگذار است و در زمانه حاضر نیز به کار می‌آید. ترجمه روان و دقیقی هم دارند. به همین منظور گفت‌‌وگویی با مترجم انجام دادیم تا از انگیزه ترجمه این کتاب‌ها بپرسیم، از محتوای آنها و مفهوم «دوستی» در آرای ایشان. لاله قدکپور در دانشگاه صنعتی شریف، مهندسی برق خوانده، از دانشگاه پاریس1 لیسانس فلسفه و منطق و از مدرسه عالی پلی‌تکنیک پاریس دکترای فلسفه و علوم شناختی گرفته است. در همان دانشگاه پاریس1 درس داده و سپس در تهران در پژوهشگاه دانش‌های بنیادی و در مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه نیز تدریس کرده است. آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگوی مکتوب ما با اوست.

لاله قدکپور

سال گذشته دو کتاب با ترجمه شما منتشر شد: «گفتار در بندگی خودخواسته» اتین دو لا بئسی و «در باب دوستی» میشل دومنتنی، فیلسوفان فرانسوی دوره رنسانس‌. دلیل انتخاب این آثار و این دو متفکر چه بود؟ خاصه آنکه هر دو اثر پیش از این ترجمه شده بودند.
قبل از هر چیز، این را بنویسم که خوش‌حالم از نظر لطف شما به این دو کتاب و از دعوت‌تان به گفت‌وگو. کتاب «گفتار در بندگی خودخواسته» در بهار سال 1393 چاپ شد و پارسال، یعنی در پاییز سال 1395 به چاپ چهارم رسید. چنان‌که در پیش‌گفتار آن نوشته‌ام، من تنها پس از این‌که قصد برگردان آن را از متن اصلی فرانسوی به فارسی کردم باخبر شدم چند سالی پیش‌تر برگردانی انگلیسی از آن به فارسی برگردانده شده ‌است. در همان پیش‌گفتار، ارزش آن برگردان دیگر را، که دیباچه بلند برگردان انگلیسی را هم در بر می‌گیرد، یادآوری کرده‌ام. این را هم نوشته‌ام که سعی من بر این بوده ‌است ویژگی متن نخستین را که به زبان فرانسوی قرن شانزدهم میلادی است در برگردان خودم بهتر باز بنمایم. کتاب «در باب دوستی، و دو جستار دیگر»، که گزیده‌ای است از کتاب «جستارها»، امسال، یعنی در بهار سال 1396 پخش شد. در متنی که در سرآغاز این گزیده نوشته‌ام، از تنها دو برگردانی یاد کرده‌ام که من دیده‌ام تا کنون از بخش‌هایی از «جستارها» به زبان فارسی چاپ شده‌اند. در یکی از آنها، متن کوتاه «به خواننده»، که درآمد «جستارها» است، و تنها یک صفحه از جستار «در باب دوستی» درج شده‌اند. من ندیده‌ام از هیچ بخش دیگری از سه جستاری که به تمامی در کتاب «در باب دوستی، و دو جستار دیگر» آمده‌اند برگردان دیگری هم چاپ شده ‌باشد.

اما درباره انگیزه‌ام ‏از این کارها. من در تابستان سال 1390 از کار دانشگاهی تمام‌وقت صرف نظر کردم. همان‌وقت دوستی پیشنهاد داد «گفتار در بندگی خودخواسته» را به فارسی برگردانم. در آن حال و روز، قدری موشکافی در باب این‌که چگونه مردمان خودخواسته بندگی می‌کنند بد نبود. با این‌حال، چنان‌که در پیش‌گفتار آن کتاب نوشته‌ام، اول درنگ کردم، چون تا آن زمان هیچ به فکر کار برگردان نیفتاده بودم. اما پس از خواندن متن فرانسوی، دیدم این بهترین فرصتی است که این کار را بیازمایم. کتاب در زمستان سال 1390 آماده‌ چاپ بود. همان‌وقت، چون کار به شوقم آورده بود، کم‌وبیش به فکر برگردان «جستارها» افتادم. آنچه منتنی در اثر خودش درباره بئسی و اثر او نوشته ‌است، و همه‌ آنچه دیگران در این چند قرن در باب این دو تن و آن دو اثر هر یک یگانه نوشته‌اند، این داستان شورانگیز را پدید آورده‌اند که منتنی «جستارها» را ننوشته بود اگر بئسی را نشناخته بود و اگر «گفتار در بندگی خودخواسته» را نخوانده بود. داستان قشنگی است مانند دیگر داستان‌هایی که درباره‌ بزرگان ادب نقل می‌کنند.

شاید ویلیام شکسپیر هم هیچ‌چیز ننوشته بود اگر کریستفر مارلو را نشناخته بود و نوشته‌های او را نخوانده بود. تازه شاید نوشته‌های شکسپیر را شکسپیر ننوشته ‌است، بلکه مارلو آنها را نوشته ‌است. به‌هرحال، ما با این داستان‌ها با نوشته‌های گذشتگان آشنا می‌شویم. من هم برگردان «جستارها» را ادامه‌ بی‌چون‌وچرای برگردان «گفتار در بندگی خودخواسته» می‌شمردم. اما خوب، حجم دومی دست‌کم سی برابر حجم اولی است. نمی‌دانم چرا به این فکر نکردم و از شوق نیفتادم. حتی وقتی دو سال طول کشید تا سرانجام «گفتار در بندگی خودخواسته» چاپ شد، آن‌هم به لطف دوستانی که یاری‌ام دادند، و این از بخت خوش من بود، چون در آغاز دوستان دیگری گفته بودند بهتر است بی‌خیال شوم، به‌هر‌حال، پس از دو سال، همچنان به فکر ادامه‌ کار بودم. خیالم که از چاپ «گفتار در بندگی خودخواسته» جمع شد، برگردان «جستارها» را جدی دست گرفتم. هیچ هم نمی‌دانم کی خواهم توانست این کار را تمام کنم.

چه چیز در آرای متفکران قرن شانزدهم توجه شما را جلب کرد که ترجمه آنها را دست گرفتید؟ موقعیت سیاسی و شرایط زندگی‌شان، محتوای نظری و عملی آرای‌شان، فعالیت‌ فیلسوفان در مقام سیاست‌مدار ...
درباره‌ انگیزه‌ام و این‌که چه شد کار را دست گرفتم در پاسخ به پرسش قبل شما نوشته‌ام. اما هنگام کار، افزون بر آنچه از زندگی و نظر و عمل این دو نویسنده آموختم، دو چیز به ویژه جلبم کردند.
یکی از این دو چیز نثرشان بود. یک کاری که در سال‌های اول آموزش فلسفه به دانشجو یاد می‌دهند، یعنی باید یاد دهند، این است که هر از گاه بنشیند و فراغ‌بال یک اثر از یک نویسنده‌ بزرگ را به دست بگیرد و بخواند و لذت ببرد. از جمله سودهای این کار است که بین سبک‌های گوناگون نویسندگان فرق بگذاریم و قدر هر یک را بدانیم. من تا قبل از این‌که به کار برگردان دست بزنم هیچ نثری مانند این دو اثر نخوانده بودم. همین که سعی کنم برای آنها برابری در زبان فارسی بیایم خیلی جلبم کرد. این را در قیاس با نثر دیگر نویسندگان نمی‌گویم. من نثر جستارهای ژان ژاک روسو را خیلی دوست دارم و اگر قرار می‌شد آنها را به فارسی برگردانم گمان کنم همین‌قدر به شوق می‌آمدم. روسو یک نمونه است.

می‌شود از تک‌تک نویسندگانی که کم‌وبیش می‌شناسم و از آنان که شمارشان خیلی بیشتر است و من خیلی کم‌تر می‌شناسم‌شان نام بیاورم. حرف این است که، آن‌جور که من در این مدت فهمیده‌ام، کار خوب پیش می‌رود وقتی درگیر این می‌شوم که زیر و بم متن را با گزینش واژه‌ها و دست‌کاری ساختار جمله‌ها بازگو کنم. این کار سخت اما شوق‌آوری است، به ویژه در برگردان «جستارها» که لحن آن پیوسته، نه تنها از یک جستار به جستار دیگر، بلکه گاه در میانه‌ یک جستار هم عوض می‌شود. لحن «گفتار در بندگی خودخواسته» هم، که متن کوتاهی است، کم بالا و پایین ندارد. هر از گاه، گویی نویسنده فریاد می‌زند، اما بعد، آرام می‌شود و حرفش را شرح و بسط می‌دهد، تا ناگهان، در میانه‌ بحث، کنایه‌ای می‌زند یا شوخ‌طبعی می‌کند، و همین‌جور تا آخر. یک نمونه آنجایی است که پس از درنگ بر چندین گزارش روشن از چگونگی تن به بندگی جباران دادن مردمان در تاریخ باستان، یک‌باره از پادشاهان فرانسوی و سخن‌وران هم‌وطن و هم‌عصر خود می‌نویسد، پرشتاب و درهم برهم، و این بند را چنین پایان می‌دهد که «اما اکنون باید به جایی برگردم که نمی‌دانم چرا از آن‌جا به رشته‌ گفتار خود پیچ‌وخم داده‌ام و...». وقتی فکر می‌کنم این رنگ‌به‌رنگ‌شدن نثر را نشان داده‌ام خستگی‌ام در می‌رود.

دومین چیزی که باید از آن بگویم کمتر شخصی است. همگی اینجا و آنجا خوانده‌ایم آنچه نوشته‌های نویسندگان بزرگ اروپایی در قرن پانزدهم و شانزدهم را برجسته می‌کند رویکرد تازه‌ای است که به انسان دارند. خواندن این دو اثر و تلاش برای برگردان آنها به زبان فارسی فرصتی بود برای من تا همین نکته را، که درس گرفته و از بر کرده بودم، در متن آنها در بیابم. طرفه این‌که در نگاه اول، انگار این آدم‌ها چیز تازه‌ای نمی‌نویسند، بس که مانند شاگردان نوآموز از خوانده‌هاشان حجت می‌آورند. در هر صفحه نقل قولی هست از این و آن نویسنده‌ یونانی یا رومی. درست است فلسفیدن با نقل و سپس نقد نوشته‌های استادان پیش می‌رود. با این‌حال، آن گواه‌هایی که بئسی و منتنی از پیشینیان خود می‌آورند، مدت‌ها است دیگر رسم نیست چندان جدی گرفته شوند. به نظر من اما، خوب که بخوانیم‌شان، می‌بینیم چگونه دارند زمین و زمان را به هم می‌ریزند و طرحی نو بر می‌اندازند. در درآمد «جستارها»، که در گزیده‌ «در باب دوستی، و دو جستار دیگر» هم آمده ‌است، منتنی آگهی می‌دهد در همه‌ صفحه‌هایی که قلم زده ‌است جز از خودش نمی‌نویسد، می‌خواهد خودش را نشان دهد، بی‌هیچ پیرایه و آرایه، و اگر حیا روا می‌داشت، سراپا برهنه. می‌شد این را تنها پژواک پیام سقراطی «خودت را بشناس» دانست اگر منتنی درآمد را چنین تمام نمی‌کرد که «بنابراین، ای خواننده، کتاب من درون‌مایه‌ای جز خود من ندارد. از خرد دور است تو سرگرم سخنی چنین سبک و بیهوده شوی. پس خدا به همراه.»

سقراط تمام عمر خرد ورزید و به دنبال حقیقت گشت. با حقیقت که نمی‌توان شوخی کرد. به گمان من این طنز کلیدی برای درک «جستارها» است. گویی از سر لودگی است که منتنی می‌خواهد هر پیرایه و آرایه و حتی جامه را از خود دور کند، می‌خواهد آدمی را بیابد که پنهان شده ‌است زیر تک‌تک پیرایه‌ها و آرایه‌ها و جامه‌هایی هم که مردمان با آنها خودشان را پوشانده‌اند. نه هم‌چون دیژن که آرزوی آنچه یافت می‌نشود را داشت. منتنی شک ندارد انسان را خواهد یافت. این شاید تنها چیزی است که در آن شک نمی‌کند. اما این انسان نشانی از حقیقتی وزین برآمده از جایی ورای جمع آدمیان ندارد. چیزی سبک است، چیزی بیهوده که نشاید از شناخت آن دل به کسب سودی بست. چیزی است بس نرم و نازک و شکننده که باید حرمت آن را نگاه داشت. لودگان خوب می‌دانند حد حرمت کجاست. بهتر از آن می‌دانند چگونه آدمیان رنگ عوض می‌کنند. خطا است اگر گمان کنیم رنگ مردمان به جامه‌شان بسته است. خود آدمی است که پیوسته رنگ‌به‌رنگ می‌شود.

منتنی در اولین جستار خود، که در گزیده‌ «در باب دوستی، و دو جستار دیگر» هم آمده ‌است، همین را دوباره می‌نویسد که «به راستی که چیزی بی‌اندازه نااستوار و گونه‌گون و درنیافتنی است آنچه آدمی‌اش می‌نامیم، چندان که دشوار می‌توان در باب آن هماره به یک سان داوری کرد.» امروز هم این سخنان چندان خریداری ندارد. دسته‌ای همچنان بر این یقین مانده‌اند که تنها رنگ و جامه است که برخی آدمیان را انسان می‌کند. دسته‌ای حرف از انسان می‌زنند و در عمل برخی آدمیان را انسان‌تر از دیگران می‌شمارند. دسته‌ای هم، خسته و سرخورده از بی‌حرمتی‌هایی که به جان آدمی می‌شود، گمان برده‌اند بهتر است به سوی رنگ و جامه برگردند و رستگاری مردمان را در آنها جویند. به نظر می‌رسد آن نوشته‌های چند صد سال پیش هنوز تروتازه مانده‌اند. این چیزی است که خیلی شنیده بودم، ولی هنگام کار آن را خوب فهمیدم، یا دست‌کم فهمیدم پیش از این خوب نفهمیده بودم.

گفتار در بندگی خودخواسته» [Discourse on Voluntary Servitude (Discours de la servitude volontaire)] اتین دو لا بئسی [Étienne de La Boétie]  در باب دوستی و دو جستار دیگر» [Les essais] میشل دو منتنی [Michel de Montaigne]

در مقدمه مترجم خبر از ترجمه کل مجموعه سه جلدی «جستارها»ی منتنی داده‌اید که خبر خوبی است. اما دلیل انتشار جداگانه سه جستار کوتاه در قالب کتاب کوچک «درباب دوستی» چیست؟ آیا به این دلیل که در مهم‌ترین بخش از ترجمه فارسی آشنایی و دوستی یگانه‌اش با بئسی را روایت می‌کند؟ دلیل انتخاب جستار دیگری«در باب سن» چه بود؟ چرا جستار دیگری را انتخاب نکردید؟ خلاصه، چرا انتشار دو سه جزء از کتابی سه جلدی و چرا این جستارها؟
چاپ این گزیده به نام «در باب دوستی، و دو جستار دیگر» پیشنهاد نشر گمان بود که من با خرسندی پذیرفتم. امیدوار بودیم از این راه نظر خوانندگان را درباره جزئی از کار بدانیم، مبادا به کلی به بیراهه رویم. همین که شما به سراغ من آمده‌اید و می‌پرسید چرا فقط دو سه جزء از کتابی سه جلدی را چاپ کرده‌ایم بس است برای اینکه فکر کنیم بد نشد فقط دو سه جزء از کتابی سه جلدی را چاپ کردیم. اما آماده‌کردن همین گزیده، یعنی فقط درآمد «جستارها» و سه جستار از آن، کار آسانی نبود. خودم وقت زیادی گذاشتم تا نسخه‌ای نهایی بنابر چرکنویس‌هایم درست کنم. بعد هم طول کشید تا هماهنگی با همکاران نشر برقرار شد. چندین بار خودم متن را بازخوانی کردم. بعد متن چند باری نزد همکاران نشر رفت و برگشت و باز هر بار خودم بازخوانی کردم. بعد هم باید الگوهایی برای نقل‌قول‌ها و پانوشت‌ها و اسم آدم‌ها و کتاب‌های جورواجوری که از آنها نقل‌قول شده ‌است پیدا می‌کردیم. همکاران نشر صبرشان زیاد بود و لطف‌شان به من زیادتر. اما خوب شد این آزمایش را کردیم چون الآن کم‌وبیش می‌دانیم چگونه می‌شود کار را روی غلتک انداخت. این را هم بنویسم که من فقط روی کتاب اول از سه کتاب «جستارها» کار کرده‌ام و می‌کنم. دو کتاب دیگر را نمی‌دانم چه وقت خواهم توانست دست بگیرم.

اما درباره‌ گزینش جستارها. این گزیده با متن کوتاه «به خواننده» آغاز می‌شود که درآمد «جستارها» است و در پاسخ به پرسش قبل شما درباره‌ آن نوشته‌ام. سپس «از راه‌های گوناگون به هدفی یکسان می‌رسیم» می‌آید که اولین جستار از کتاب اول «جستارها» است و نمونه‌ای روشن از روش جستارنویسی منتنی. در این نمونه می‌بینیم چگونه سرراست به اصل حرف خود می‌پردازد و آن را به دقت می‌سنجد و حتی نقض می‌کند و عکس آن را پیش می‌کشد و باز به نقد آن می‌نشیند و تا دم آخر شک را کنار نمی‌گذارد. چنان‌که در پاسخ به پرسش قبل شما نوشته‌ام، در همین جستار اولین است که منتنی آشکار می‌گوید نمی‌تواند و نمی‌خواهد هیچ حکمی در باب همه‌ آدمیان بدهد مگر اینکه هر یک حق دارد به نام آدمی خوانده شود. بسیاری از جستارهای سه کتاب، به ویژه جستارهای کوتاه‌تر، الگویی همانند این اولین جستار دارند. «در باب دوستی» جستار بعدی در این گزیده است.

این جستار نه تنها درباره‌ دوستی بین منتنی و بئسی است، بلکه پیوند بین دو اثر را هم نشان می‌دهد. زبان‌آوری نکرده‌اند آنان که نوشته‌اند منتنی «جستارها» را درجی می‌دانسته ‏برای گوهر یگانه‌ای که همان «گفتار در بندگی خودخواسته» است. گویا او به راستی قصد داشته متن اثر بئسی را در میان جستارهای خود بنشاند و چاپ کند. دست‌کم در آغاز جستار «در باب دوستی» از این قصد خود خبر داده ‌است. ولی این کار را نکرده ‌است. چرا قصد کرده و عمل نکرده ‌است، به گمان من جواب این سؤال با خواندن جستار منتنی و دوباره خواندن گفتار بئسی کمی روشن می‌شود. بااین‌حال، ردپای بئسی در جستارهایی که بعد از آن هم نوشته ‌است دیده می‌شود. «در باب سن» آخرین جستار کتاب اول «جستارها» است که در پایان این گزیده آمده ‌است. این ویژگی کار منتنی که بی‌پروا شرح‌حال خود را به کندوکاو در باب سرنوشت بشر گره می‌زند در این جستار خوب نمایان می‌شود. چنان‌که در متنی در سرآغاز این گزیده نوشته‌ام، منتنی نه سال صرف نوشتن دو کتاب اول «جستارها» کرد.

در هشت سال پس از آن، نه تنها کتاب سوم را نوشت، بخش‌های بسیاری از آن دو کتاب اول و دوم را هم بازنویسی کرد. در چهار سالی هم که بعد از آن از عمر کرد، یک‌سر به بازخوانی و بازنویسی سه کتاب نشست. به نظر می‌آید در میانه‌ کار هم، هر بار نوشتن جستاری را تمام می‌کرد، بر سر دوراهی می‌ماند آیا جستار دیگری را دست بگیرد یا همان جستار قبل را باز بهتر بنویسد. می‌توان گمان کرد وقتی کتاب اول را به پایان می‌رساند چه حال و روزی داشت. خودمان را جای او بگذاریم، حق می‌دهیم از گذر عمر شکوه کرده باشد. اما او از شکوه گذشته ‌است و صدایش را بلند کرده‌ است که چرا به همه‌ آدمیان حق نمی‌دهند هرچه جوان‌تر و بی‌تلف وقت به کاری که خودشان می‌خواهند بپردازند تا بعدها وقت کم نیاورند. گمان کنم خوب است این گزیده با جستار اول از کتاب اول آغاز می‌شود و با جستار آخر از همان کتاب پایان می‌یابد. گویی بهتر حس می‌کنم چقدر کار برای من مانده است تا بتوانیم تمام کتاب اول را به چاپخانه برسانیم. خیلی کار برای من مانده است. امیدوارم از عهده برآیم.

منتنی از قول ارسطو می‌نویسد «قانون‌گذاران خوب بیشتر دغدغه نشر دوستی داشته‌اند تا دادگستری». (ص21) حال‌آنکه ارسطو در اخلاق نیکوماخوس می‌گوید اگر «قانون‌گذاران برای دوستی ارجی بیشتر از عدالت می‌نهند» به این دلیل است «که یگانگی اجتماعی امری همانند دوستی است... آنجا که دوستی هست نیازی به عدالت نیست ولی عادلان نیازمند دوستانند و در نظر مردمان عدالت‌پیشه دوستی حقیقی‌ترین صورت عدالت است». (ارسطو:292) برای ارسطو «دوستی برابری است». (ص304) به نظر شما منتنی نیز با چنین دغدغه‌ای به دوستی نگاه می‌کرد؟ او در همین جستار می‌گوید دوستی نمی‌تواند میان پدر و فرزند پا بگیرد، «بس که نابرابرند».
اول این را بنویسم که من از متن اخلاق نیکوماخوس تنها چند فرازی را خوانده‌ام. پیشتر خیلی کم خوانده بودم و هنگام برگردان «جستارها» هم تنها کمی بیشتر خواندم. با این‌حال بگذارید بنویسم من از بحث ارسطو چه می‌فهمم. چون متن ارسطو را به فارسی نخوانده‌ام شاید واژه‌هایی را که در برگردان آن به فارسی آمده‌اند به کار نبرم. اما سعی می‌کنم روشن بنویسم. بنابر آنچه ارسطو نوشته ‌است، بعضی دوستی‌ها برای کسب نفع یا لذتی شکل می‌گیرند و بعضی دیگر غایتی ندارند جز جست‌وجوی هر آنچه نیک است، یا فضیلت است. آن دو قسم اول ارزش سومی را ندارند، چون در آنها کسی نظری به دیگری ندارد بل همگی به چیزی نظر دارند که از دیگری به دست می‌آورند و، بالطبع، وقتی دیگر چیزی به دست نیاید دوستی هم به پایان می‌رسد. از این‌جور دوستی‌ها برای هر کسی در خانواده و در هر جمع دیگری که در آن زندگی می‌کند پیش می‌آید، یا حتی با بیگانگان و برای این‌که آنان دشمن نشوند. اما آنچه نوع والای دوستی و شاید تنها شکل راستین آن به حساب می‌آید تنها میان کسانی برقرار می‌شود که انسان‌های نیکی‌اند و، نکته اینجا است، در نیکی برابرند، یا به یک اندازه از فضیلت بهره برده‌اند. در چنین دوستی‌هایی دو طرف به یک اندازه از دوستی‌شان نفع و لذت می‌برند و، تا زمانی که به یک‌سان به دنبال نیکی و فضیلت باشند، دوستی‌شان ادامه خواهد داشت.

برابری در فضیلت به برابری در نفع و لذت هم می‌انجامد. اما، بنابر آنچه ارسطو نوشته است، آن دو قسم دیگر از دوستی هم با برابری بی‌ربط نیستند. درست است در آنها دو طرف برابر نیستند، اما نفع یا لذتی که هر یک از دو طرف از این دوستی نابرابر کسب می‌کند می‌تواند همان نسبتی را با نفع یا لذت طرف دیگر داشته باشد که خود او با آن یکی دارد در نابرابری میان‌شان. نابرابری میان پدر و فرزند نسبتی میان آنان است وابسته به اینکه هر یک چقدر می‌تواند به دیگری نفع برساند. حال اگر در دوستی برآمده از نفع دوسویه میان آنان هر یک به دیگری همان‌قدر نفع برساند که می‌تواند، گویی نوعی برابری برقرار می‌شود. این شرط هم‌زیستی است. هرجا هم‌زیستی هست چیزی همانند دوستی هم هست و هرجا دوستی هست چیزی همانند برابری هم هست. این را هم فراموش نکنیم که، در نظام ارسطویی، اگر دوستی ناب و والا برابری ناب و والا را در پی می‌آورد و دوستان را از عدالت بی‌نیاز می‌کند، اینها همه را سبب اولین این است که چنین دوستانی از فضیلت بهره‌ای برابر برده‌اند. چون عدالت بالاترین فضیلت است، دوستی برآمده از فضیلت هم به سوی عدالت میل می‌کند.

حال بگذارید ببینیم منتنی در جستار «در باب دوستی» چه می‌نویسد. شک نیست شاگرد خوبی است و بحث را با نقل‌قول از استاد آغاز می‌کند. کم‌وبیش همان واژه‌ها را هم به کار می‌برد. بعضی را بیشتر و بعضی را کمتر. منتنی پدر و پسر را از اصل نابرابر می‌داند و برادران را ناچار به نابرابری، چون وقتی از ارث پدر سهم می‌برند ثروت هر یک در فقر دیگری است. این را هم یادآوری می‌کند که بستگی میان خویشاوندان تحت قید طبیعت است و جایی برای عمل آزادانه نمی‌گذارد. منتنی زناشویی را بده‌بستانی می‌داند و شک دارد زنان توان داشته باشند پیوند دوستی با کسی ببندند، یا دست‌کم شک ندارد همه‌ رسم‌های کهن آنان را از این کار بازداشته‌اند. بر همین روال بحث را ادامه می‌دهد. من این‌جا نشانی از آن برابری نسبی که ارسطو می‌پنداشت در هم‌زیستی پدیدار می‌شود نمی‌بینم. منتنی به روشنی می‌نویسد میان خویشاوندان مهر و گذشت هست ولی دوستی و برابری نه. در نمونه‌هایی که می‌آورد، هرجا نه دوستی هست نه برابری، آن چیز دیگر که پیدا نمی‌شود آزادی است. از فضیلت چیزی نمی‌گوید. در ادامه، غیر از این‌که از دوستی خود با بئسی می‌نویسد، نمونه‌هایی هم می‌آورد از داستان‌های کهن در باب دوستان راستین. هر یک از این نمونه‌ها وصف‌حال مردانی است آزاده و شهروندانی با جایگاهی برابر که خود در حفظ آزادی و برابری کوشیده‌اند. منتنی دغدغه‌ برابری را دارد ولی گمان نکنم برابری را همان چیز بداند که ارسطو می‌دانست.

«گفتار در بندگی خودخواسته» را کیفرخواستی بی‌نظیر علیه استبداد می‌دانند. ارسطو می‌گفت «در نظام استبدادی دوستی و عدالت تقریباً وجود ندارد». (ارسطو:320) کتاب منتنی در فارسی نیز راوی دوستی او با بئسی است. او دوستی‌اش را اینگونه توصیف می‌کند: «چرا که او او بود، چراکه من من بودم» (ص28) و می‌نویسد «دوستی‌مان را هدف و انگیزه‌ای جز خود آن نبود». (ص29) ساده‌انگارانه نیست اگر رأی ارسطو در باب دوستی را حلقه واسط این دو کتاب در فارسی دانست؟
«گفتار در بندگی خودخواسته» را بئسی در نوجوانی نوشت ولی آن را چاپ نکرد. تنها رونوشت‌هایی از آن دست‌به‌دست می‌گشت. نخستین بار، چند سالی پس از مرگ او بود که آن اثر را کسان دیگری به نام «ضد یکه» چاپ کردند. نام «ضد یکه» چیزی به ذهن نمی‌آورد مگر همان کیفرخواستی که شما در پرسش‌تان نوشته‌اید. نامی که بئسی به اثر خود داده ‌است چیز دیگری می‌گوید. بی‌شک او در باب جباریت می‌نویسد. اما در همان چند خط اول یادآوری می‌کند قصدش این نیست که یک نوع حکومت را بر نوع دیگری برتری دهد. این کاری است که ارسطو می‌کند. ارسطو جباریت را در برابر مردم‌سالاری می‌گذارد و از این حسن مردم‌سالاری می‌گوید که در آن دوستی و عدالت هست چون مردمان با هم برابرند، در حالی‌که جباریت همه‌ مردم را برده می‌داند و، اگرهم به فکر آسودگی آنان باشد، عدالتی در حق‌شان روا نمی‌دارد و دوست‌شان هم ندارد.

بئسی هم شک ندارد جبار نمی‌تواند دوستی داشته باشد، جباری که «چون بالاتر از همه است همتایی ندارد و همین او را از مرزهای دوستی بیرون می‌راند». اما بئسی می‌نویسد تا نشان دهد چگونه مردم خودشان جبار را آن بالا نشانده‌اند. یگانگی اثرش در این است. بئسی درباره‌ قدرت نوشته ‌است، درباره‌ این‌که قدرت چگونه پدید می‌آید و چگونه دوام می‌آورد. پس دیگر فرقی نمی‌کند نوع حکومت چه باشد. محض این‌که قدرت شکل بگیرد، برابری و آزادی کم‌رنگ می‌شوند. در این میان شاید آنچه می‌تواند رهایی بیاورد دوستی است. چنان‌که بئسی می‌نویسد، در سیاه‌ترین روزهای جباریت هم چند تنی هستند که «یوغ را گران می‌یابند، که از سرکشی باز نمی‌ایستند و به هیچ زوری رام نمی‌گردند». ادامه‌ داستان را منتنی می‌نویسد «آن دو بیش از آن‌که دو شهروند باشند دو دوست بودند، بیش از آن‌که دوستان یا دشمنان کشورشان باشند دو دوست بودند، بیش از آن‌که به دنبال آشوبی یا در پی آرمانی باشند دو دوست بودند». به گمان من رمز دوستی در همین است.

فارغ از کلیشه‌های اخلاقی، عرفی و حقوقی، نظر خود شما درباره نسبت «دوستی» و «برابری» چیست؟
این پرسش‌تان دامی است که گریزی از آن نیست. دیگر هرچه بنویسم ناچار کلیشه خواهد بود. پس یک‌راست می‌روم سراغ اصل کلیشه. بیش از دویست سال است که سه واژه‌ آزادی، برابری، و برادری را کنار هم می‌بینیم و می‌شنویم. از این سه واژه، بر سر برادری دعوا کمتر است. به‌راستی روشن نیست این برادری چیست. به نظر من، وقتی همه آزاد و برابر باشند، دیگر به چه کارشان می‌آید برادر شوند. شاید حرف از مهر و گذشت برادرانه است. یا شاید برادری همان برادرخواندگی است که نزد تبهکاران هم یافت می‌شود. گمان نکنم هیچ یک از این دو باشد. آنچه من از این برادری می‌فهمم، یا دوست دارم بفهمم، این است که این برادری، یا بهتر است بگویم این خواهربرادری، به کار نمی‌آید مگر وقتی آزادی و برابری در خطر باشند. اما آزادی و برابری همیشه در خطرند. تا وقتی که مردمان خودخواسته بندگی می‌کنند، خواهربرادری به این کار می‌آید که تاب بیاوریم و تن به بندگی ندهیم. به گمان من، اگر دوستی ربطی به کلیشه‌ای داشته باشد آن کلیشه همین است. دوستی خواهربرادری نیست. اما دوستی با آن نوع خواهربرادری که در کنار آزادی و برابری می‌نشیند نسبتی دارد.

غیر از «جستارها»، که چند سالی است مشغول ترجمه آن هستید، کار دیگری هم در دست دارید؟
هیچ کار دیگری در دست ندارم و به دست هم نخواهم گرفت. فکر آن را هم نمی‌کنم که روزی به برگردان متن دیگری دست بزنم. تنها امیدوارم همین یکی را تمام کنم. لطف شما و دیگر خوانندگان یاری‌ام می‌دهد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...