بدم میآمد بخواهم برای کسی یا شرکتی کار کنم، بنابراین کسبوکار خودم را راه انداختم، جایی که مردم در آن موسیقی جاز گوش میدهند، قهوه مینوشند و خوراکی میخورند. خیلی ساده بود، ایدهای که زحمت و دغدغه نداشت. فکر میکردم لابد این دست مشاغل اینجوریاند که از صبح تا شب بدون هیچ دلواپسی لم میدهی و به آهنگ مورد علاقهات گوش میدهی. اما من و همسرم زمانی که هنوز دانشجو بودیم ازدواج کردیم و آن موقع هیچ پولی در بساط نداشتیم و همین مشکل اصلی ما برای راه انداختن مغازه بود. برای همین من و همسرم سه سال اول زندگیمان مثل بردهها کار کردیم. گاهی چند جا کار میکردیم تا پول بیشتری جمع کنیم. بعد هم از دوست و فامیل مبالغ درشتی قرض گرفتم. بعد همه پولهایی را که با جان کندن به دست آورده بودیم روی هم گذاشتیم و یک کافیشاپ کوچک در کوکوبونجی، شهری که پاتوق دانشجوهاست و در حومه توکیو قراردارد، باز کردیم. سال 1974 بود.
باز کردن چنین جایی، که صاحبش خودتان باشید، در آن زمان خیلی کمتر از حالا هزینه میبرد. جوانهایی مثل ما که مصمم بودند به هر قیمتی از «زندگی شرکتی» دوری کنند، در نقطه نقطه شهر کارو کاسبی خودشان را راه انداختهبودند. کافه و رستوران، فروشگاه، کتابفروشی و هر چی که دلتان بخواهد. صاحب و مدیر چند مغازهای که نزدیک ما بودند، هم سن و سال من و همسرم بودند. شهر کوکوبونجی جو ضدفرهنگی قوی داشت و آنهایی که به آنجا میآمدند مخالف تلفیق جنبشهای دانشجویی بودند. دورهای بود که در سراسر دنیا، میشد در هر سیستمی شکافی پیدا کرد.
از خانه پدر و مادرم، پیانوی دیواری قدیمیام را آوردم و آخر هفتهها در کافیشاپ اجرای موسیقی زنده داشتیم. کوکوبونجی موزیسینهای جاز جوان زیادی داشت که با اشتیاق تمام در قبال شندرغازی که ما میتوانستیم به آنها بدهیم، برنامه اجرا میکردند. بیشتر آنها موزیسینهای معروفی شدند؛ گاهی با آنها در کلوبهای جاز توکیو برخورد میکنم.
اگرچه کاری که میکردیم را دوست داشتیم، اما پرداخت بدهیهایمان مثل یک سربالایی تمام نشدنی بود. به بانک کلی بدهکار بودیم و به دوست و در و همسایه که از ما حمایت میکردند کلی مقروض بودیم. یک بار، وقتی من و همسرم برای جور کردن قسط وام بانک به هر دری میزدیم و داشتیم در خیابان راه میرفتیم همانطور که سرمان را پایین انداخته بودیم دیدیم مقداری پول روی زمین افتاده. نمیدانم «همزمانی» یا یک جور «شفاعت الهی» بود چون پولی که پیدا کرده بودیم، دقیقا همان مبلغی بود که ما احتیاج داشتیم. از آنجایی که روز پرداخت قسط وام فردای آن شب بود، برای ما پیدا کردن آن پول حکم عفو مجرم در آخرین لحظه را داشت. (البته اتفاقهای عجیبی مثل این، بارها در برهههای زمانی مختلف در زندگیام رخ داده است.) در چنین مواقعی بیشتر ژاپنیها احتمالا بهترین عکسالعمل را نشان میدهند یعنی پول را به پلیس میدهند، اما ما که جانمان در آن وضعیت به لبمان رسیده بود نمیتواستیم چنین فکری را عملی کنیم.
به هر حال آن روزها، روزهای خوب بودند. اصلا ابهامی در این موضوع نیست. اول جوانیام بود و میتوانستم تمام روز به آهنگ مورد علاقهام گوش بدهم و پادشاه قلمرو کوچکم باشم. مجبور نبودم خودم را تو قطارهای پرمسافر بچپانم، در جلسههای خشک و مسخره شرکت کنم، یا تملق رییس بداخمی را بگویم که دوستش نداشتم. در عوض، شانس این را داشتم همه جور آدمهای باحال را ببینم.
بنابراین دهه سوم زندگیام به پرداخت قرض و وام و کارهای بدنی سخت (ساندویچ و کوکتل درست کردن، بیرون کردن مشتریهایی که دهانشان پر از غذا بود) گذشت. بعد از چند سال، صاحبخانه تصمیم گرفت ساختمانی را که کافیشاپ ما در آن بود، بازسازی کند. پس ما به ساختمانی نوسازتر و بزرگتر در شهر سنداگایا، نزدیک مرکز توکیو نقل مکان کردیم. در این ساختمان جدید آنقدر جا داشتیم که یک پیانوی رویال هم یک گوشه کافهمان بگذاریم. اما نتیجه همه اینها روی بدهیهایمان بیتاثیر نبود. بنابراین زندگیمان آنقدرها هم آسان نشده بود.
وقتی به آن زمان فکر میکنم، فقط یادم است که چقدر سخت کار میکردیم. به نظرم همه در بیستوچند سالگیشان لم میدهند اما ما هیچوقتی برای لذت بردن از «روزهای بیخیالی جوانی» نداشتیم. به زور دستمان به دهانمان میرسید. هرچند، وقت آزاد خود را صرف مطالعه میکردم. علاوه بر موسیقی، کتاب خواندن لذت دیگر زندگیام بود. مهم نبود چقدر سرم شلوغ است، چقدر بدهکارم یا چقدر خستهام، هیچکس و هیچچیز نمیتوانست این لذتها را از من بگیرد.
وقتی به 30سالگی نزدیک میشدم، بالاخره اسمورسم بار موسیقی ما در سنداگایا جا میافتاد. درست است که با وجود بدهیها و فروشی که مدام بالا و پایین میشد، نمیتوانست خیالمان آسوده باشد اما حداقلش این بود که همهچیز سمت و سوی درست خودش را طی میکرد.
گاهی تماشای مسابقهها را جایگزین پیادهروی میکردم. ماه آوریل 1978 در عصر یک روز دلنشین، به تماشای بازی بیسبال در استادیوم جینگو رفتم. خیلی از محل زندگی و کارم دور نبود. بازی افتتاحیه فصل لیگ اصلی بود، نخستین توپ در ساعت یک پرتاب شد و تیم «یاکولت سوالوز» در مقابل «هیروشیما کارپ» بازی میکرد. من هم که در آن روزها طرفدار سوالوز بودم، آن زمان، سوالوز پول کمی داشت و اسم بازیکن درخشانی در فهرستش دیده نمیشد، بنابراین همیشه یک تیم ضعیف بود. طبیعتا، این دو تیم خیلی پرطرفدار نبودند. شاید بازی افتتاحیه فصل پرطرفدار باشد، اما فقط چند تماشاچی آنطرف حفاظ منطقه خارجی زمین بیسبال نشسته بودند. من که نوشیدنیام دستم بود، روی زمین دراز کشیدم تا بازی را ببینم. آن زمان هنوز برای تماشاچیها صندلی نگذاشته بودند و باید روی سراشیبی پرچمن مینشستی. آسمان آبی درخشان بود، نوشیدنیام خنک خنک بود، سفیدی توپ در زمین سبز خیرهکننده بود و این زمین سبز، رنگی بود که پس از مدتها میدیدم. نخستین پرتابکننده تیم سوالوز تازهواردی استخوانی به نام «دیو هیلتون» بود. او از امریکا آمده بود و کاملا گمنام بود. او در جایگاه نخستین پرتابکننده قرار داشت. ضربهزننده چهارم «چارلی منوئل» بود که بعدها به عنوان مدیر برنامه تیمهای «کلیولند ایندینز» و «فیلادلفیا فیلیز» مشهور شد. او خیلی جذاب بود و گرچه پرتابکننده قوی هم بود طرفدارهای ژاپنیاش به او لقب «شیطان سرخ» را داده بودند.
فکر میکنم نخستین بازیکن تیم «هیروشیما» که توپ را برای ضربهزننده انداخت، «یوشیرو سوتوکوبا» بود. «یاکولت» جواب توپهای «تاکشی یاسودا» را میداد. در انتهای نخستین ست مسابقه، صدای تشویق نامنظمی بلند شد. در آن لحظه، بدون دلیل و بدون پیشزمینهای، جرقهای در ذهنم خورد: فکر کنم بتوانم رمانی بنویسم.
هنوز هم میتوانم آن حس را به خاطر بیاورم. احساسش مانند این بود که انگار چیزی از آسمان بیفتد و درست توی دستان من فرود بیاید. نمیدانستم چرا باید توی مشت من بیفتد. آن موقع نمیدانستم و حالا هم نمیدانم. حالا هر دلیلی که داشت، این فکر به ذهنم رسیده بود. مثل کشف و شهود بود. یا شاید تجلی و نمود بهترین معادل برای آن اتفاق باشد. فقط میتوانم بگویم در آن لحظه که طنین صدای ضربه دابل زیبای «دیو هیلتون» در استادیوم جینگو پیچید مسیر زندگیام برای همیشه عوض شد.
تا آنجایی که یادم است تیم یاکولت بازی را برد و بعد از بازی سوار قطار شینجوکو شدم و یک بسته کاغذ و یک خودنویس خریدم. آن زمان خبری از واژهپرداز و کامپیوتر نبود و یعنی باید همهچیز را با دست مینوشتیم. حس نوشتن، حسی تازه بود. یادم است چقدر ترسیده بودم. از زمانی که با خودنویس شروع به نوشتن روی کاغذ کردم، زمان زیادی میگذشت.
پس از آن شب، هر شب وقتی دیر از سرکار به خانه بازمیگشتم، پشت میز آشپزخانه مینشستم و مینوشتم. ساعتهای قبل از طلوع آفتاب تنها وقت آزادم بود. حدود شش ماه بعد داستان «به آواز باد گوش بسپار» [Hear the wind sing] را نوشتم. درست وقتی که فصل مسابقات بیسبال رو به پایان بود، نخستین پیشنویس این داستان را هم تمام کردم. آن سال بخت یار تیم یاکولت سوالوز بود و همه پیشبینی میکردند این تیم برنده لیگ سنترال شود. حتی سوالوزها قهرمانهای لیگ «پسیفیک» را هم شکست دادند. آن فصل بازیها، فصل معجزهآسایی بود که دل هواداران تیم یاکولت سوالوز حسابی شاد شد.
داستان «به آواز باد گوش بسپار» اثری کوتاه است که بیشتر یک نوولا است تا رمان. با وجود این چون زمان محدودی برای کار بر روی این داستان داشتم، ماهها طول کشید و تمام کردنش کار زیادی برد. اما مشکل بزرگتر این بود که چند و چون رمان نوشتن را بلد نبودم. راستش را بگویم، گرچه همه جور داستانی میخواندم اما داستانهای مورد علاقهام رمانهای روسی قرن نوزدهمی و داستانهای کارآگاهی امریکایی بود و هرگز نگاهی جدی به داستانهای ژاپنی معاصر نکرده بودم. بنابراین اصلا نمیدانستم در آن زمان چه جور رمانهای ژاپنی خواننده را جذب میکرد و باید چطور داستانم را به زبان ژاپنی مینوشتم.
چند ماهی حدس مطلق مبنای کارم بود. سبکی را در نظرگرفته بودم و همان را پیش میبردم. وقتی نتیجه را خواندم اصلا به وجد نیامدم. رمانم از نظر عناصر قراردادی، هیچ نقصی نداشت اما یکجورایی حوصله سربر بود و در مجموع داستانم من را دلسرد کرد. فکر میکردم اگر نویسنده همچنین احساسی داشته باشد بنابراین برخورد خواننده خیلی منفیتر خواهد بود. با درماندگی فکر میکردم لازمههای یک رمان را نمیدانم. در شرایط عادی، همهچیز باید در همان نقطه تمام میشد و من از نوشتن دست میکشیدم. اما کشف و شهودی که در استادیوم جینگو و روی سراشیبی چمنش اتفاق افتاده بود اثرش را تا اعماق ذهنم گذاشته بود.
وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم طبیعی بود که آن موقع نتوانسته بودم یک رمان خوب خلق کنم. اشتباه بزرگی است که خیال کنید آدمی مثل من که هیچوقت در زندگیاش دست به قلم نشده، بتواند در ابتدای مسیر نویسندگی داستانی خارقالعاده بیافریند. سعی داشتم ناممکن را ممکن کنم. در دل میگفتم: «ول کن، نمیخواهد یک رمان اصیل بنویسی. نسخههایی که برای «رمان» و «ادبیات» پیچیده شده را بیخیال شو و احساسات و افکار خودت را همانطور که به ذهنت میرسد آزادانه و هر جور دوست داری پیاده کن.»
صحبت از آزادانه پیاده کردن احساسات مثل آب خوردن است اما انجام آن چنین هم آسان نیست. آنهم برای تازهکاری مثل من که اتفاقا خیلیخیلی هم سخت بود. برای شروعی تازه، اول باید از بسته کاغذها و خودنویسم خلاص میشدم. تا وقتی آنها جلوی چشمم بودند، حس که بهم دست میداد شبه «ادبیات» بود. در آن زمان، ماشین تحریر اولیوتیام را از کمد درآوردم. بعد برای تجربه هم که شده، تصمیم گرفتم ورودی رمانم را به زبان انگلیسی بنویسم. فکر کردم: «حالا که میخواهم همهچیز را امتحان کنم، چرا انگلیسی نوشتن را امتحان نکنم؟»
لازم نیست بگویم که نگارش انگلیسیام چندان تعریفی نداشت. دایره لغات انگلیسیام خیلی محدود بود و همینطور صرفونحوم. فقط میتوانستم جملههای ساده و کوتاه بنویسم. یعنی اینکه، هر چند ایدههای پیچیده و متفاوتی به ذهنم میرسید اما حتی نمیتوانستم سعی کنم آنها را همانطور که در ذهنم جرقه میزنند، بنویسم. باید نوشتنم خیلی ساده باشد، ایدههایم را به شیوهای قابل درک مینوشتم، توصیفها از توضیحات محروم بودند، جملهها فرمی فشرده داشتند و همهچیز را برای پر کردن مخزنی محدود تدارک دیده بودم. نتیجه نثری خشن و بیثمر بود. همینطور که دست و پا میزدم به این شیوه بنویسم، کمکم نوشتهام لحنی مشخص به خود گرفت.
اما چون من در ژاپن به دنیا آمده و بزرگ شدهام، طبیعی است که ساختار نوشتاریام پر از واژهها و ساختارهای صرفونحوی زبان ژاپنی باشد. نوشتهام شده بود مثل طویلهای پر از گاو و گوسفند. وقتی سعی میکردم افکار و احساساتم را با کلمات توصیف کنم، جانوران داخل طویله سروصدا راه میانداختند و قاعده و اسلوب نوشتاریام در هم میریخت. اما نوشتن به زبانی خارجی با تمام محدودیتهایی که دارد، این مانع را از سر راه برمیدارد. همچنین انگلیسی نوشتن باعث شد بفهمم با دایره واژگان محدود و صرفونحو کم تا وقتی کلمهها را به شکلی موثر و با مهارت ترکیب کنم میتوانم افکار و احساسات خود را پیاده سازم. خلاصه اینکه، یاد گرفتم احتیاجی به کلمات قلمبه سلمبه نیست و لازم نیست خودم را به زحمت بیندازم و از اصطلاحات دهان پر کن استفاده کنم تا روی مخاطب تاثیرگذار باشم.
بعدها، فهمیدم «آگوتا کریستف» رمانهای متعدد خارقالعادهاش را به سبکی خلق کرده که تاثیری مشابه داشته است. کریستف مجارستانی بود و سال 1956 طی قیامی در میهنش به نوشاتل سوییس فرار کرد. او مجبور شد فرانسوی یاد بگیرد. اما حین یادگیری زبان خارجی موفق به پیشرفت در سبکش شد؛ او سبکی جدید و خاص خود را معرفی کرد. این سبک حاوی لحنی باوقار بود که اساسش بر جملههای کوتاه، طرز بیانی بیابهام و رکوراست و توصیفهایی مناسب و آزاد از هرگونه عقدههای احساسی بنا نهاده شده بود. رمانهای کریستف لباسی رازآمیز به تن کرده بودند که همین خبر از مسائل مهمی میداد که پشت ظاهر داستان پنهان شدهاند. یادم است نخستینبار که اثرش را خواندم به نوعی حس نوستالژی بهم دست داد. کاملا هم اتفاقی بود که نخستین رمان او «دفتر یادداشت»، سال 1986 منتشر شد، یعنی هفت سال پس از انتشار «به آواز باد گوش بسپار»
حالا که تاثیر نادر نوشتن به زبانی خارجی را کشف کرده بودم و توانستم لحنی خلاق کسب کنم که مخصوص خودم بود، ماشین تحریر اولیوتیام را دوباره در کمد گذاشتم و سراغ دسته کاغذها و خودنویسم رفتم. سپس نشستم و حدود یک فصل یا بیشتر را که به انگلیسی نوشته بودم به ژاپنی «ترجمه کردم». خب، شاید «کوچ دادن» کلمه دقیقتری باشد، چون ترجمهام، ترجمه تحتاللفظی مستقیم نبود. در این روند، ناگزیر سبک ژاپنی جدیدی پدیدار شد؛ سبکی که مال خودم بود. سبکی که خودم کشفش کرده بودم. فکر کردم: «حالا فهمیدم چه کار کنم. اینطوری باید نوشت.» وقتی همهچیز دستگیرم شد لحظهای بود که همهچیز وضوح و روشنی یافت.
بعضیها میگویند: «آثارت مثل آثار ترجمه شده است.» صراحت این گفته من را از خود به در میکند، اما وقتی فکر میکنم میبینم از یک طرف اثرم به هدف زده و از طرف دیگر اثرم اصلا نتوانسته مقصود خود را بیان کند. از آنجایی که ابتدای نخستین رمانم کاملا «ترجمه»ای بود، این اظهارنظر که «مثل ترجمه است» کاملا اشتباه نبود اما میشود این موضوع را به روند نوشتنم ربط داد. نوشتن به زبان انگلیسی و سپس «ترجمه» آن به ژاپنی، چیزی کمتر از خلق سبک ساده «خنثی» نداشت؛ سبکی که اجازه حرکت آزادانه را به من میداد. دوست نداشتم یک فرم ژاپنی آبکی خلق کنم. برای اینکه لحن طبیعی خودم را بنویسم میخواستم سبکی ژاپنی خلق کنم که تا آنجایی که ممکن است از زبان ادبی جا افتاده ژاپنی فاصله داشته باشد. این هدف به اقدامات ناگریز احتیاج داشت. شاید با گفتن این حرف خطر کنم؛ در آن زمان زبان ژاپنی را بیشتر از یک ابزار کاربردی نمیدیدم.
برخی از منتقدانم این کارم را هتاکی تهدیدآمیزی به زبان ملیمان میدانستند. زبان دشواری دارد؛ سرسختیای که تاریخ بلند این ملت از آن پشتیبانی میکند. قائم به ذات بودن زبان با تهدید از بین نمیرود و آسیب نمیبیند، حتی اگر تهدیدی خشن باشد. حق مسلم نویسنده است که از امکانات زبانی به هر شیوهای که دلش میخواهد بهره ببرد. بدون چنین روحیه ماجراجویانهای، هرگز متنی جدید خلق نخواهد شد. سبک نوشتار ژاپنی من با «تانیزاکی» فرق دارد، با «کاواباتا» هم همینطور. خیلی عادی است. بالاخره، من آدم دیگری هستم، نویسندهای مستقل به نام «هاروکی موراکامی».
روز یکشنبه آفتابی فصل بهار بود که سردبیر مجله ادبی «گونزو» به من زنگ زد و گفت داستان «به آواز باد گوش بسپار» به فهرست نهایی نامزدهای جایزه نویسندگان نوقلم راه یافته است. تقریبا یک سال از مسابقه افتتاحیه فصل در استادیوم جینگو میگذشت و من 30 ساله شده بودم. ساعت دوروبر یازده صبح بود اما من هنوز خواب خواب بودم چون تا نیمههای شب کار کرده بودم. کورمال کورمال گوشی تلفن را برداشتم، اما اول روحمم خبر نداشت آن طرف خط کی هست و چه میگوید. راستش را بخواهید، آن موقع پاک یادم رفته بود داستان «به آواز باد گوش بسپار» را برای مجله گونزو فرستادم. تا نوشتن داستانم تمام شد، دودستی آن را تقدیمشان کرده بودم چون اشتیاق نوشتنم به کل از بین رفته بود. شاید بهتر است بگویم نوشتنش نوعی دفاع بود- این داستان را مثل آب خوردن نوشته بودم یعنی همانطور که به ذهنم رسیده بود- پس اصلا فکرش را هم نمیکردم داستانم نامزد بشود. در واقع، تنها نسخه داستان را برای آنها فرستاده بودم. اگر داستانم را انتخاب نمیکردند احتمالا برای همیشه نیست و نابود میشد. (مجله گونزو داستانهای ردشده را پس نمیفرستاد.) و البته به احتمال خیلی زیاد من هرگز رمانی دیگر نمینوشتم. زندگی خیلی عجیبوغریب است.
سردبیر گفت این فهرست پنج نامزد نهایی دارد که من هم جزوشان هستم. غافلگیر شده بودم، اما خیلی خوابآلود هم بودم بنابراین واقعیت آنچه اتفاق افتاده بود را اصلا درک نمیکردم. از روی تخت پایین آمدم، صورتم را شستم، لباس پوشیدم و برای پیادهروی با همسرم بیرون رفتیم. درست وقتی که از جلوی مدرسه ابتدایی محل رد میشدیم، دیدم کبوتر وحشیای در بوتهها قایم شده است. وقتی کبوتر را از میان بوتهها برداشتم دیدم که انگار یک بالش شکسته است. پلاک فلزی به پایش بسته شده بود. کبوتر را به آرامی توی دستم گرفتم و به نزدیکترین ایستگاه پلیس آئویاما-اموتهساندو رفتیم. همینطور که در پیادهروی خیابانهای هاراجوکو راه میرفتم، گرمی بدن کبوتر زخمی به دستم نفوذ کرد. احساس کردم میلرزد. آن یکشنبه هوا صاف و تمیز بود و درختها، ساختمانها و ویترین مغازهها زیر نور خورشید بهاری میدرخشیدند. همان موقع بود که فکری در ذهنم جرقه زد. جایزه را من میبردم و آنقدر پیش میرفتم تا رماننویسی شوم که از ایستادن در قله موفقیت لذت میبرد. میدانم خیالی واهی و گستاخانه بود اما در آن لحظه مطمئن بودم این اتفاق خواهد افتاد. کاملا مطمئن بودم. این خیال فرضی نبود و کاملا حسی و ادراکی بود.
سال بعد دنباله «به آواز باد گوش بسپار» یعنی «پینبال، 1973» را نوشتم. هنوز بار جازم را داشتم این بدین معنی است که داستان «پینبال، 1973» را هم نیمههای شب پشت میز آشپزخانهام نوشتم. این داستان را با عشق و کمی شرمندگی نوشتم و این دو داستان نخستینم را رمانهای میز آشپزخانهای مینامم. بعد از اتمام داستان «پینبال، 1973» بود که تصمیم گرفتم نویسندهای تمام وقت شوم و کار و کاسبیام را واگذار کردم. فورا پای نوشتن نخستین رمان تمام وقتم «تعقیب گوسفند وحشی» نشستم؛ داستانی که آن را آغاز حرفه رماننویسیام میدانم.
با این حال، دو داستان کوتاه اولم نقشی مهم در دستاوردم بازی کردند. هیچ چیز جای آنها را نمیگیرد، مثل دوستانی قدیمی هستند. انگار نمیشود دوباره به هم برسیم اما هرگز دوستیام با آنها را فراموش نمیکنم. آنها حضوری اساسی و ارزشمند در زندگیام داشتند. آنها باعث دلگرمیام شدند و مرا به ادامه راه تشویق کردند.
هنوز با وضوحی تمام و کمال میتوانم آن چیزی را که 30 سال پیش روی چمن پشت حفاظ زمین بازی استادیوم جینگو توی دستانم فرود آمد احساس کنم و هنوز گرمی بدن کبوتر زخمی را که بهار سال بعد نزدیک مدرسه ابتدایی سنداگایا با همان دو دستم گرفته بودم، به خاطر بیاورم. وقتی فکر میکنم معنای نوشتن رمان چیست همیشه این دو احساس را به خاطر میآورم. این خاطرههای ملموس به من یاد دادند به وجودی که در درونم است ایمان بیاورم و به رویاپردازی و دورنماهای پیشکشاش بپردازم. چقدر خارقالعاده است که تا به امروز این احساسات در درونم جای دارند.
................ هر روز با کتاب ..............